معرفی کتاب: دفتر داستانهای «تاش»
دفتر داستانهای تاش سه بخش دارد. بخش اول که نوشتههای آخر نویسنده است هفت داستان است که نوشته و بازنوشتههای مهرومومهای ۱۳۹۸ و ۱۳۹۹ است. تلاشی برای جستجوی مخاطبی از جنس دیگر. «از قدیم» سه داستان در حال و هوای «میران» است و منباب مقایسه با رویکرد جدید نویسنده در دفتر جا گرفته است. بخش سوم که با عنوان «حکایتها» آمده شامل پنج اتود است که در زمان داستانهای «میران» نوشتهشده و تلاشی برای اجرای گونهی طرح است.
معرفی کتاب: مجموعه داستان «قهوهچی چمنسلطان»
مجموعه داستان «قهوهچیِ چمنسلطان» روایت ماجرای آدمهای ناتمام است. کسانی که موانع بیرونی در برابرشان قد علم میکنند تا نگذارند آنها مسیر دلخواه خود را طی کنند و یا آمالشان را پی بگیرند. در پسِ جدال نابرابر شخصیتها و مقدرات بیرون از آنها، در بسیاری از موارد شرایط دستوپا گیر و ویرانگر و چه بسا منسوخ بیرونیست که آنها را زمینگیر و گاه لِه میکند.
این شرایط و مقدرات بیرونی، سلطۀ افکار خرافی در جزیره است که نمیگذارد دختر مبتلا به زار از آن رها شود. جنگ است که ترکش خمپارهای، زیباترین جوان محله را به زشتترین آدم شهر بدل میکند. اثر شرایط اجتماعیست که عدهای تحصیلکردۀ دانشگاه رفته را وامیدارد که به مدد کامپیوتر به دنبال شکستن طلسم گنج باشند. سنتهای منسوخ است که مرد عاشق را دیوانه میکند. مدیر اداره است. کتابسوزان در شهر است و …
نویسنده در جایی مینویسد: «شاید نوشتن رفتن توی سینۀ این سرنوشت محتوم باشد. پس تو هم مینویسی، هرچند ممکن است چیزی دستت را نگیرد. مینویسی چون لگد حادثهای تو را به این دنیا پرت کرد، بیآنکه بدانی چرا؟ و تو که حاصل تصادف و تصادف و تصادف هستی، باید بازی خودت را بکنی. پس مینویسی تا بگویی این بازی را قبول نداری.»
معرفی کتاب
«دستهای نامرئی ترس» و «کولبرف»
مجموعه داستان «دستهای نامرئی ترس»
نویسنده: جواد شامرادی
کتاب «دستهای نامرئی ترس» نه داستان دارد. داستانهای «بیبرفی» «بستهگی» «صف خوشبختی» «زیر پل عابر پیاده» «زمستان تختخوابها» «نفت برای موریانهها» «دستهای نامرئی ترس» «کام آخر بعد از مراسم هفت» «گرازکش» که در بازهای چهارساله جمعآوریشدهاند. طبعاً هیچکدام از شخصیتهای این کتاب از تبعات بحرانهایی که گذراندیم مصون نماندند و از شخصیتهایی آرمانگرا به انسانهای متزلزل و شکاک تبدیل شدند. انسانهایی ترسخورده که از اندیشههای بزرگ فلسفی به آدمهایی گوشهنشین مبدل گشتند که هیچ قدرت تغییری در وجودشان یافت نمیشود.
آدمهایی که دیگر نتوانستند با حجم عظیم تغییرات وفق پیدا کنند و در سکوت، زندگی نباتی را ترجیح دادند. ترسیدند و سکوت کردند. «دستهای نامرئی ترس» ماحصل زدوخوردهای جهان بیرونی است و تغییر درونی انسانهایی که میخواستند بهتر زندگی کنند.
رمان «کولبرف»
نویسنده: مریم عزیزخانی
کولبرف، روایت زندگی کولبری به نام راز است. در یکی از روزها، پای دوستش هیوا که همراهِ کولبر اوست، روی مین میرود و به مرگش میانجامد. راز مدتی از کولبری دست میکشد اما درنهایت مجبور میشود دوباره به کوههای سخت و برفگرفتهی کردستان برگردد. در آخرین سفرش او در کوه گم میشود و…
کولبرف روایت رنج مداوم مردمیست که از سر نبود شغل و موقعیتهای امن کاری، ناچار به پذیرش سختترین کارها در خطرناکترین شرایط ممکن و کمترین میزان دستمزد هستند.
کولبرف در هفده فصل کوتاه و به روایت شخصیتهای گوناگون، نوشتهشده است. داستان را عایشه، با مادرِ راز شدن آغاز میکند و دانای کل، به همراهی راز، به پایان میرساندش. دراینبین، آدمهای زندگی این پسر کُرد حرف میزنند و روایت میکنند خطی را که رنج، در آن آشکار میشود.
حبیب پیریاری
دو داستان : «شبی که مغزم پاشید» علی خانمرادی/ «سگی که پاچه رئیس را گرفت» مجبتی یوسفوند
شبی که مغزم پاشید
علی خانمرادی
ساعت دو شب بود که پلک هایش سنگین شد. حس خوابآلودگی بدی چشم هایم را می بست. پتو ی قهوه ای کت و کلفتی روش کشیدم و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفتم. پشت در کمی ایستادم. انگار خوابیده بودم. چشم هایم حس خوابآلود بدی داشت. بله، حتما خوابیده بود.
از خانه بیرون زدم. طفلکی تازه عاشق شده بود. نباید او را میگذاشتم و می رفتم. ولی باید می رفتم. خب، باید، چه بگویم؟ باید که می رفتم. چون خودش گفته بود. گفته بود من که خوابیدم برو! چون قولش قول بود. باید که، چه بگویم، باید که می رفتم. در خانه را که بستم کوچه خالی و تنها بود.
چراغی روی تیرک برق می لرزید و صدای تنها ماشین شهر از دور توی سرم وول می خورد.
لباس خواب سفیدم چرا مثل دشداشه ی عربی بلند شده بود؟ چرا قدم بلند شده بود؟ چرا بلند شده بودم از زمین؟ چرا شده بودم…؟
به خیابان رسیدم؛ تنها مغازه ی خیابان بسته بود. خواستم از عرض خیابان عبور کنم. خط کشی نشده بود. من از کجا باید عبور می کردم؟ من که از لباس کهنه خودم عبور کرده بودم و از هر چه دیوار که در خانه ام پنهان کرده بودم، در خودم، در لباس خواب سفیدم که مثل دشداشه ی عربی بلند شده بود.
صدای ماشین، تنها ماشین شهر نزدیک تر می شد و من باید تصمیم می گرفتم. باید زمانی از خیابان عبور می کردم که هیچ ماشینی اصلا از این خیابان فرعی می گذرد؟ از خودم می پرسم، که صاف ایستاده ام وسط خیابان.
تو مطمئنی او قرص ها را بالا انداخت؟ ناگهان خیابان دو چشم زرد رنگش را باز کرد و بوی لنت سوخته اش را پاشید توی دماغم. اه، گندت بزند!
این دیگر چه کوفتی بود.
پاشو، پاشو خودتو جمع کن! نمی توانم، چسبیده ام به زمین، مگر کوری؟
راست می گفت. چسبیده بودم به آسفالت خیابان و تنها ماشین شهر که هیچ وقت به خیابان های فرعی نمی آمد هراسناک و پریشان دور می شد. به عقب نگاه می کرد و می رفت. به عقب نگاه می کرد و می رفت. به عقب نگاه می کرد و می رفت و می رفت و می رفت تا دیگر نقطه ای شد و در سیاهی ها محو….
سرم چسبیده بود کف آسفالت. سر که نبود. جمجمه ای تکه پاره با مغزی پخش شده.
اه، حالم به هم خورد، با این مرگ مسخره ات! خوب که نگاه کنی چیزهایی می بینی. چیزهایی که چیز نیستند؛ پنیر. مثل پنیر نرم اند اما مثل پنیر، سفید نیستند. قهوه ای اند. نه مالیده شده اند به آسفالت، خاکستری اند. خاطره های خاکستری. هر کدامش افتاده یک گوشه ای. بچگی هایم را می بینم که رفته بودیم اردوی رامسر. با آن سر تراشیده در گروه سرود تک خوان بودم. محمود آن قدر خاکستری شده است و قهوه ای نیست که خوب دیده نمی شود. تنها دوستم، که همیشه دوستم بود. همیشه حتی وقتی برای صبا و شیرین و سپیده و فاطی نامه می نوشتیم یواشکی. می انداختیم روی زمین که بردارند و ریز بخندند. دست شان را جلوی دهان بگیرند و با هم پچ پچ کنند. همسایه بودند. می بینی؟ همه اش پیداست؛ حتی وقتی پدرم نامه ی سپیده را لای کتاب حرفه و فن دیده بود نصف شب؛ که روش خوابم برده بود. خیس اشک بود. پدرم عادتش بود با کمربند می زد. کمربندش چرم تبریز بود. بوی چرمش پره های بینی ام را تحریک می کرد. عجب چرمی بود. بو کن! ببین، بوی چرم است. هی یواش، له اش کردی. مغزه، آجر که نیست!
اینجا را ببین. اینجا روز اول دانشگاه است. این دختر که چهره اش محو و نامفهوم است ماندانا ست. ماندانا، همان که تنهایی روزهای های دانشگاه را پر کرد و رفت. به عقب نگاه کرد و رفت. به عقب…
این، این را ببین. این خاطره ی روز عروسی است. ببین چقدر داغ و خاکستری است. این تکه را می گویم. بگذار بگیرمش توی دست. چه تکه ی بزرگی. جان می دهد برای ساندویچ مغز.
مسخره، گندت بزنند. آخر چه کسی خاطره ی عروسی اش را ساندویچ مغز می کند؟ بیا. بیا اینجا. می بینی؟ این را می گویم. این تکه را که پرت شده آن طرف تر. آه، پسرم! پسر خوب و بازیگوشم!
چند روز پیش او را با نامزدش دیدم اتفاقی.
این خاطره ی بچگی اش است. بگردی خاطرات جدیدتری از او پیدا می کنی. او را می بینم. ماهی یک بار، دو بار.
هی تو مطمئنی او قرص ها را بالا انداخت؟ اصلا چه فایده دارد لا به لای این مغز پخش شده بر آسفالت، دنبال خاطره بگردی؟ بیا، آن تکه را ببین که از جمجمه بیرون نپریده. خاطره ی جدایی است. خاطره ی دادگاه. آن قاضی قوزی سگ پدر. به او چه ؟! ما خودمان خواستیم. اصلا مگر مهم است؟ مگر مهم بود؟ اگر بوده حالا دیگر نیست. پاشو، پاشو خودتو جمع کن!
نمی توانم، چسبیده ام به زمین، مگر کوری؟ پاشو بیا بریم، خودتو لوس نکن.
نمی توانم، باور کن چسبیده ام! اصلا چرا آمدم توی خیابان؟ تو هم که با این دشداشه ی عربی ات دراز به دراز افتاده ای کف آسفالت، با این کله ی ترکیده ات. صدای این ماشین را می شنوی؟ همین ماشین که تنها ماشین این شهر است. صدایش توی کله ی ترکیده ام وول می خورد. چرا به محل حادثه برگشته است؟ حتما او هم مثل من و تو مجبور است بیاید. شاید او هم دوباره عاشق شده است. اما چرا نزدیک نمی آید؟ ماشینش را خاموش کرده. باید بروم نزدیک تر ببینمش. از ماشین پیاده می شود. دشداشه ی عربی پوشیده. چی شد؟ چرا برگشتی؟
_یه چیزی به لاستیک ماشین چسبیده بیا درش بیار.!
روی لبه ی چرخ جلو، یک تکه مغز خاکستری چسبیده. خاطره ی شبی را روش می بینم که حالا پس از سالها دوباره عاشق شده ام و مشتی قرص را به رختخواب برده ام.
گریه می کنم. گریه می کنم. قرص ها از لای انگشتانم سر می خورد روی فرش و پخش زمین می شود.
گریه می کنم و حس خواب آلودگی بدی چشم هایم را می بندد.
————————————
سگی که پاچه رئیس را گرفت
مجتبی یوسفوند
ادیب تندی نشست روی اولین صندلی و خانم بهاری که آن سر ردیف صندلی های پیوسته نشسته بود تکان خورد. آقای سیف دست ها را پشت سرش به هم گره زده بود و قدم می زد. شکمش چند سانتی از لبه کت قهوه ای رنگش جلو زده بود. خانم بهاری رو کرد به ادیب: ببین چه دردسری درست کردی بیا و تمومش کن.
ادیب به چشمان ریز و میشی رنگ اش نگاه کرد و گفت: جناب سیف شکایت کردن وگرنه من که دنبال سگم هستم بانو… بعد رو کرد به سیف: هفده سال بادیگارد وزیر بودم شما پای منو باز کردین اینجا.
سیف ایستاد مقابل ادیب. دست کشید روی ریش مرتب شده ی چانه اش: شکایت کردم چون با فیلم، فیلم کردنت تهدیدم کردی حالا دیگه می فهمی دنیا دست کیه.
ادیب زبانش را کشید نوک سبیل نازکش. نشسته سرش به نزدیکی شانه های سیف می رسید خم شد جلو: آخه رئیس، من بخاطر سگ نازنینم رفتم دنبال فیلم دوربین ها، الانم فقط و فقط سگم رو میخوام. آخ آلفا آلفا.. نژاد ژرمن.. لعنتی با همه ی وحشی گریش عاشق بچه هاست این نژاد… آلفا رو برام پیدا کنید… فیلم رو خودم محو می کنم همه تون رو هم یک هفته میبرم کیش اونجا بچه ها هستن.
سیف برگشت سمت ادیب: بسه دیگه کم زر بزن… و انگشت اشاره اش را آورد بالا: ببین من از سگت بی خبرم اما این فیلم با آبرو و هویت کل سازمان بازی می کنه برای همین کشوندمت دادگاه حالا می بینی به جرم تشویش اذهان عمومی و هزار کوفت دیگه چه بلایی سرت میارن. صورتش قرمز شده بود. سرش را برد نزدیکتر و آرام گفت: جوری محو بشی که دخترت آرزوی جسدت رو کنه.
ادیب زد زیر خنده: من؟ سر من بره زیر آب؟ بیا دست خط خود وزیر رو ببین. سفارش نامه مخصوص ازشون گرفتم. بعد از سفر روسیه بود و زیپ کیف مشکی رنگش را کشید و بعد کیف را رها کرد و گفت: ببینم رئیس شما اگه ریگی به کفش نداری چرا از اون فیلم میترسی؟
سیف با پا کوباند به پایه صندلی: د آخه ابله چون فیلم معاشقه اون زن و مرد توی مهمانسرای اداره ست منم رییس اداره هالیته؟ معلومه که برا من توطئه درست کردن وگرنه چرا باید فیلم سایه دو تا آدم رو در حال معاشقه به دست تو برسونن. هیچ غلطی نمی کنن ها اما، اما بحث آبروی سیستم و اداره ست شکایت کردم که یک بار برای همیشه تموم شه داستان این فیلم.
ادیب دست کشید توی انبوه موهاش: آبروی سیستم مهمه سرنوشت سگ ژرمن من مهم نیست؟ مهمانسرای اداری مهمه آلفا مهم نیست؟ آخ آلفا آلفا
هفده سال بادیگارد وزیر باشی بعدش بیای بشی کارمند دون پایه این اداره یِ …
زبانش را کشید نوک سبیل نازکش. سرش را چرخاند توی راهرو و گفت: باز خوبه این شعبه همیشه خلوت و آرام است ممنون جناب رئیس که پرونده رو آوردین اینجا. صورت گرد و سفیدش را خاراند.
خانم بهاری دو صندلی نزدیکتر شد. کف دو دستش را گرفت سمت ادیب: پول سگت رو اگر جمع کنیم اوکی میشی؟
سیف تند شد به خانم بهاری: چی میگی خانم به ماها چه سگش نیستش این یعنی ما مقصر بودیم.
خانم بهاری بلند شد و ایستاد: آخه جناب رییس کافیه این موضوع رسانه ی شه آبروی همه مون رفته.
ادیب گفت: چرا قدتون بلند شده امروز بانو؟
خانم بهاری دستش را رها کرد سمت ادیب و زیر لب چیزی گفت.
درِ اتاق سمت راست باز شد مرد کوتاه قدی گفت: بفرمایید داخل.
روی تابلوی کوچک بالای اتاق نوشته شده بود: قاضی کشیک شماره ۳.
ادیب بلند شد و هر سه راه افتادند. ادیب خیره شد به راه رفتن خانم بهاری. آهسته گفت: انگار تعادل ندارید بانو. خانم بهاری چیزی نگفت.
پسر جوانی با ریش تُنُک و کم پشت از پشت میزش بلند شد و هر سه را دعوت به نشستن کرد.
با سر احوالپرسی کرد و خواست خودشان را معرفی کنند. بعد خودش را جابجا کرد و از شان و منزلت کارمندی حرف زد و گفت: پرونده عجیب غریب شما رو خوندم آماده ی شنیدنم و نگاهش ثابت ماند روی خانم بهاری. خانم بهاری دستش را برد و موهای زیتونی اش را چپاند زیر شال. قاضی جوان با لبخند گفت: راحت باشید سرکار خانم.
خانم بهاری خودش را جمع کرد قرمزی گونه هایش بیشتر شد.
قاضی رو به ادیب گفت شما بفرمایید.
ادیب سرش را انداخت پایین و شروع کرد: قربان بسیار مسرورم که در خدمت حضرتعالی هستم خدمت شما عارضم که شب چهاردهم شهریور سگ من توی اداره گم شده، جناب سیف رییس اداره هستند…
سیف تند شد: مردحسابی آخه من ناسلامتی رییس اداره ام نگهبان سگ تو که نیستم…
قاضی جوان گفت: آرام تر لطفن. بذارید ایشون حرفهاشون رو بزنه بعدش شما.
نگاهی انداخت به خانم بهاری و با لبخند گفت: چرا دور گرفتید بفرمایید همین جا و با دست به صندلی خالی روبروی خودش اشاره کرد.
خانم بهاری نگاهی به سیف انداخت. گوشه مانتو یشمی رنگ اش را گرفت و بلند شد. قاضی جوان با لبخند نیم خیز شد و رو کرد به ادیب: ادامه بدید
ادیب پایش را انداخت روی پای دیگرش. هر دو دستش را گذاشت روی چشمانش و گفت: ممنون قربان. من با هماهنگی جناب رئیس چند ماهه سگم رو آوردم توی اداره. سگم تربیت شده ست قربان. ما نگهبان نداشتیم و آلفا شد نگهبان اداره. اون شب هم آلفا اداره بوده روز بعد اومدیم سرکار نبودش. رفتیم سراغ دوربین ها. اما از قضا برای اولین بار کسی اون روز دوربین ها رو خاموش کرده و حافظه اش خالیه من از شما می پرسم قربان این چه پیامی داره؟
قاضی رو کرد به سیف: اداره نگهبان نداره؟
سیف نوک دماغ عقابی اش را خاراند و گفت: نخیر قربان متاسفانه چندماهی میشه نگهبان اداره بازنشسته شدن و هنوز نیروی جدیدی معرفی نکردن.
قاضی پرسید: خودتون کجا ساکن هستید؟
سیف خودش را جمع و جور کرد: بنده انقلاب می شینم. جناب فرماندار در جریان هستن. زنگ زدن خدمت تون؟
قاضی با خودکارِ لای انگشتانش بازی کرد: دوربین ها چرا خاموش شدن؟
سیف خم شد جلو: من اون روز مرخصی گرفتم اول صبح و اداره نبودم.
قاضی پرسید: چه مدرکی دارید؟
ادیب دست هاش را گذاشت روی زانوها: خودم براشون بلیط گرفتم قربان، درست میگن خودم رسوندمشون فرودگاه و راهی شون کردم قربان.
سیف گفت: بله من با پرواز شماره ۲۱۷۴ راهی شدم بلیط و گزارش هواپیما هم هست. با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد.
قاضی رو کرد به ادیب: ادامه بدید
ادیب دست هاش را اول گذاشت روی چشمهاش و بعد جمع کرد روی سینه اش: خب یه نفر دوربین رو خاموش کرده اون روز و سگ من رو دزدیده. روبروی ما آپارتمانه قربان. رفتم دوربین های اونا رو چک کردم یکی از دوربین هاشون درب ورودی اداره ما رو نشون میده و یکی دیگه پنجره های طبقه بالای اداره رو. فیلم رو که ملاحظه می کنید ماشینی می رسه به درب اداره بعد با ریموت در رو باز می کنن و چند دقیقه بعد لامپ اتاق طبقه بالا روشن میشه و بعد از پشت پرده زن و مردی دیده میشن که هم رو بغل می کنن و شروع می کنن …
خودکار از لای انگشتان قاضی افتاد و گفت: کافیه
و شما اونماشین یا این زن و مرد رو نمی شناسید؟
ادیب سرش را گرفت بالا: نخیر قربان. ماشین که پلاکش با دوربین خوانده نمیشه متاسفانه. زن و مرد هم دیدید که قربان واضح نیستن و فقط دو سایه اند.
قاضی دوباره خودکار را گذاشت لای انگشتاش: خب آقای سیف به عنوان رییس اداره چی میگین؟
سیف تند و تیز گفت: سگ ایشون جز اموال اداره نیست که
قاضی گفت: سگ رو نمیگم ورود زن و مرد به ساختمان اداره و جایی که مهمانسرای سازمان هست منظورمه، شما باید جوابگو باشین اینا کی هستن که با ریموت وارد شدن، کلید داشتن و بعدشم مشغول میشن… و رو کرد به خانم بهاری: ببخشید خانم
سیف انگشتاش را داخل هم کرد و گفت: من نمیدونم جناب. من اون روز مرخصی گرفتم اول صبح خانم بهاری جانشین من شدن. نه ماشین رو می شناسم نه اون زن و مرد رو.
قاضی رو کرد به خانم بهاری: سرکار خانم شما چی می فرمایید؟
خانم بهاری لبه مانتوش را کشید پایین تر گفت: حاج آقا من فقط مسولیت اداره در تایم اداری رو داشتم که اتفاقی در اون تایم نیفتاده
قاضی گفت: بله حرف شما منطقیه. این ماشین یا سایه ها هم که براتون آشنا نیستن درسته؟
خانم بهاری دست هاش را گرفت سمت قاضی: درسته حاج آقا من تا حالا این ماشین رو ندیدم و بیخبرم از این جریان.
قاضی خیره نگاهش کرد و گفت: بعد از جلسه بمونید مشخصات تون رو توی پرونده کامل کنید.
خانم بهاری چشم آرامی گفت و لبه ی مانتوش را کشید پایین.
ادیب جابجا شد: قربان خانم بهاری کارمند منضبط و دقیقی هستند و رابطه خوبی با آلفای من داشتن. به عنوان کسی که هفده سال بادیگارد وزیر بوده و آدم ها رو میشناسه میدونم که حقش بالاتر از این پست هست و از طرفی از آلفای من بیخبره قربان.
قاضی خیره اش شد: بادیگارد کدوم وزیر بودین؟
ادیب دست هاش را جدا کرد از سینه اش: بند ۲۴ اوین قربان. بعد سرش را داد سمت عقب.
قاضی گفت: آهان بله.
چند لحظه ای به خانم بهاری نگاه کرد و رو کرد به سیف: شما چند وقت یکبار مسافرت میرین؟
سیف خم شد جلو: معمولن دو سه هفته یکبار
قاضی پرسید: هر بار با هواپیما؟
سیف: بله قربان
قاضی گفت: تا حالا دوربین خراب شده؟
سیف کف دستاش را مالید روی زانویش: اگر هم شده ما متوجه نبودیم جناب.
قاضی جابجا شد: مگه دوربین ها رو چک نمی کنید؟
سیف گفت: مورد خاصی پیش نیومده چک کنیم فقط میدونم وقتی به هر دلیلی خاموش میشن حافظه شون پاک میشه.
قاضی گفت: اینجوری که هیچ کارایی از لحاظ امنیت ندارن دوربین ها.
سیف گفت: بله جناب ما هم انعکاس دادیم به مرکز.
قاضی پرسید: شما اون روز ساعت چند پرواز کردین و چند رسیدین؟
سیف کف دستانش را مالید روی زانوهایش: نُه و نیم صبح پرواز کردیم ولی دقیق یادم نیست چند رسیدیم معمولن چهل و پنج دقیقه ست. من گواهی حضورم در هواپیما رو ضمیمه کردم جناب.
قاضی پرونده را برگ زد: بله درسته. خب مدرکی دارید که اون روز برنگشتین تهران؟
سیف گفت: میتونید استعلام بگیرین بلیطی اون روز برای من صادر نشده.
قاضی گفت: از طریق های دیگه مثلن زمینی هم میشه برگشت البته به عنوان مثال عرض می کنم. کسی میتونه گواهی بده شما اون شب شهرستان بودید؟
سیف کف دستانش را مالید روی زانوهایش: بله جناب من با یکی از دوستام بودم اون شب و روز بعد برگشتم.
قاضی گفت: با هواپیما؟ بلیط دارید؟
سیف سرش را تکان داد سمت بالا: نه جناب، دوستم منو رسوند و خودش برگشت.
قاضی گفت: اسم و مشخصات ایشان رو بده تحویل منشی.
سیف گفت: چشم جناب
در زدند منشی وارد شد و گفت:
آقای دکتر یه نامه محرمانه از پلیس فرودگاه رسیده.
قاضی اشاره کرد جلو بیاید.
منشی نامه را داد و رفت.
قاضی نامه را گرفت و باز کرد. برگه ای را کشید بیرون و چند لحظه بعد رو کرد به سیف:
شما تنها مسافرت کردین؟
سیف گفت: من بله جناب یک بلیط گرفتم.
قاضی تکیه داد به صندلی: این گزارش اما چیز دیگه ی میگه:
شما با مشخصات تون به عنوان صاحب بلیط با یک خانم به هویت ز. الف کنار هم بودین و با هم صبحانه رو در کافه فرودگاه خوردین. به گفته مهماندارها توی هواپیما هم رفتار صمیمانه ای با هم داشتین. دوربین های هواپیما هم نشون داده که وقتی رسیدین باهم سوار یه تاکسی شدین، منتها از اون لحظه به بعد دیگه خبری از اون زن جوان نشده. دیشب جنازه اون خانم رو توی خرابه پیدا کردن.
سیف بلند شد تعادلش به هم خورد. قاضی برگه را گرفت طرفش.
سیف با دست لرزان برگه را گرفت. آب دهانش را قورت داد و گفت: من… من سوار هواپیما نشدم اون… اون بلیط رو روز قبل دادم… دادم کسی که توی رستوران کااار می کنه و می خواست بره شهرستان… من… من دیگه بیخبرم… وقتی ادیب من رو رسوند فرودگاه، من… من بلافاصله برگشتم.
قاضی گفت: بسیار خوب ولی باید ثابت کنید.
سیف سرش پایین بود: اون مرد توی فیلم من…
قاضی گفت: اون خانم کیه آقای سیف؟
سیف سرش را چرخاند سمت خانم بهاری
خانم بهاری تند بلند شد و دوید سمت در
ادیب گفت: سگ من سگ منو هم بگو رییس خواهش می کنم.
داستان «خرمالوها» مرجوری برنارد/ ترجمه کامیار شیروانی مقدم
مرجوری برنارد(۱۸۹۷-۱۹۸۷) استرالیا
نویسنده استرالیایی . از او رمانهای” فردا و فردا و فردا ” و ” خانه ساخته شده است” و مجموعه داستانهای کوتاه و همچنین نوشته هایی درخصوص تاریخ استرالیا به چاپ رسیده است. این داستان از کتاب مجموعه داستانهای کوتاه استرالیایی انتخاب شده که مجموعه ای از بهترین داستانهای نویسندگان استرالیایی از سال ۱۸۹۰ تا ۱۹۹۰ و بعد از آن را شامل می شود.
کامیار شیروانی مقدم
خرمالوها
بعد از مدتها می توانستم شاهد أمدن بهار باشم و این برایم فراموش نشدنی بود. تمام فصل زمستان در بستر بیماری افتاده و حالا با خوشحالی وصف ناشدنی دوره نقاهت را می گذراندم. دیگر نه نشانی از درد بود و نه نیازی به دکتر و دارو احساس می شد. چهره ای که أینه قدیمی از من نشان می داد پیرزنی بود که از مهلکه جان سالم به در برده بود. در این دوره باید نیرو و توان خود را بازمی یافتم و برای أن نیاز به تنهایی داشتم؛ انگیزه ای قدیمی و صد البته طبیعی. خیلی وقت ها تنهایی همدم و همراهم بود و در این دوره بخصوص مسئولیت پاک شدن روحم از ناملایمات را برعهده داشت. بازگشتم به زندگی عادی پس از یک دوره جانکاه بیماری فوق العاده به نظر می رسید. پوستم لطافت خاصی داشت و هر اتفاقی حتی معمولی ترین أنها تازه و نو می نمود و طنین دلنشینش همجون نواختن قطعه ای موسیقی گوش نواز به نظر می رسید. أبارتمان من در خیابانی أرام و خلوت با ردیفی از درختان انگلیسی قرار داشت. أن خانه یک اتاق بزرگ با سقف های بلند و دیوارهای رنگ پریده همجون سلولی از شانه عسل بود که با تاکید دکوراتور داخلی بر اجرای طرح جدیدش ،کاملا سرد و بی رمق شده بود. البته أفتابگیر بودن خانه در بعدازظهرها نعمتی است که با توجه به علاقه وافرم به صبح های سرد و ابری و کشدار، تا انتهای شب جان می داد برای خوابیدن و استراحت کردن. أن فصل سال درخت ها هنوز تکیده و عریان بودند . درست در مقابل خانه ام , بلوکی از أپارتمانهای تمیز و مرتب با ورودی شکیل و بزرگ قرار داشت که چراغ های جلوی خانه نوری طلایی را به دوردستهای آسمان می برد. یکی از پنجره هایی که درست در مقابل پنجره اتاقم قرار داشت ، همیشه بسته بود. با اینکه خیابان ها عریض بودند اما سکوت حاکم بر آن باعث نزدیک به نظر رسیدن پنجره روبرویی می شد. البته از این بابت ناراحت نبودم ، چون زمان های بسیاری را لب پنجره می گذراندم و از اینکه شرایطی پیش نیاید که خلوتم به هم بخورد خوشحال بودم. آفتاب بعدازظهر سایه درختان را بر روی دیوار روشن و بی رمق اتاقم می انداخت و اتاقم را دوست داشتنی می کرد.. سایه این شاخه تک و تنهای در حال شکوفه زدن اولین باری بود که به اتاقم می آمد. بر روی آن دیوار بی روح و کسل کننده ، رنگ شفاف ، زیبا و دلنشینی جان گرفت. یک روز از پیرزنی که برای کمک به من می آمد خواستم تا دیوارها را تمیز کند. بعد از آن سایه درخت دیواری برای خودش داشت؛ در خانه ام.
با تمام ساکنان خیابان آشنا بودم و همه با نظم و ترتیب قاعده مندی رفت و آمد می کردند. می دانستم که فلان مرد قدبلند شیک که کمی چشمش کم سو شده چه ساعتی با روزنامه اش از جلوی آپارتمان رد می شود یا خانم مسن تنهای آخر کوچه با دوست همیشگی اش که همیشه می خندند ده و نیم صبح ، جلوی در خانه اش برای پیاده روی قرار می گذارند. به نظر می رسید که درهمه حال از دستورالعمل خاصی پیروی می کنند ، اما از این همه قاعده و اصول که به نظرم صحنه سازی می رسید احساس خوبی نداشتم و سابقه آشنای ام با هیچکدامشان خوشحال کننده نبود. تنها زنی که هم سن و سال خودم به نظر می رسید توجهم را جلب کرد؛ زنی که با وجود سن بالایش هنوز هم زیبا و جذاب بود. همیشه لباسهای دست دوز تیره سنگین کار شده به تن داشت و در رفت و آمدهایش تنها بود. البته به نظر می رسید که این انتخاب تصمیم شخصی است؛ تصمیمی محکم و استوار. همیشه قدم های پرصلابت برمی داشت و در سکوت همیشگی ساختمان روبرویی ناپدید می شد. طوریکه احساس ضعف و بدبختی در مقابل زنی قوی و قدرتمند می کردم که به نظر می رسید همه امورات زندگی اش تحت کنترل اش است.
آن روز گرم ترین روز عمرم بود. روزی گرم و کشدار. همان لحظه ای که از رختخواب بلند شدم متوجه باز بودن پنچره خانه روبرویی شدم . چند سانتی متری باز بود. با خودم گفتم که بهار چهره اش را به سوی قلب محتاط نشان داده است. روز بعد پنجره باز نشد اما به جایش ردیفی از خرمالو در معرض آفتاب قرار داشت. دیدن این صحنه حسابی مرا غافلگیر کرد. یک شوک حسابی. در تمام طول دوران بچگی ام درختان خرمالو گوشه ای از حیاتمان را گرفته بودند و در بهار با درخشندگی شعله مانندشان قلبمان را مسحور می کردند و سایه ای سرخ فام بر اتاقهای خانه مان می انداحتند گویی جایی آتش روشن کرده اند. بعدها برگها می ریختند و میوه های طلایی چسبیده به شاخه را تک و تنها رها می کردند. آنها هیچوقت جذابیت خود را از دست نمی دادند؛ جذابیتی جادویی. هنگامی رقص آن پرنده سرخ فام چسبیده به شاخه را می دیدم قلبم را غمی سنگین فرا می گرفت. شاید خرمالو برایم حسی نوستالژیک داشت ؛ نه همچون درخت های ازگیل تیره و کدر که هیچ حسی به ارمغان نمی آورد. شاید به همین خاطر است که در بهار به پاییز فکر می کنم. خرمالوها متعلق به پاییزند و آن موقع بهار بود. دم پنجره رفتم و نگاهی دوباره به خرمالوها انداختم. سرجایشان بودند و حضورشان خواب و خیال نبود. هیچگاه نمی توانستم تصور کنم که یک میوه پاییزی در آفتاب بهار برسد، آن هم خرمالو. به نظر می رسید که آنها از جایی دور همچون کالیفرنیا یا صرف هزینه زیاد و ماندن در انبار در طول زمستان به اینجا رسیده اند؛ میوه ای خارج از فصلش.
دم غروب که خورشید رفت و هوا تاریک شد، یاز هم نگاهی به پنجره روبرویی انداختم. دستی پنجره خانه روبرویی را باز و خرمالوها را جمع کرد. چهره آن زن را از پشت پنجره شناختم. خودش بود . او آنجا زندگی می کرد و پنجره روبرویی متعلق به او بود.
حالا اغلب روزها پنجره باز می ماند. گلدان سفالی قایق شکلی در زیر پنجره ظاهر شد . همیشه سعی می کرد با یکی از قوطی های حلبی کوچک که به صورت دستی رنگ شده اند گیاه درون گلدانش را سیراب و با چنگال نقره ای سرویس شام، خاک را با دقت نرم و سبک کند. حتی گوشه چشمی به خیابان نمی انداخت. بعضی وقتها هنگام پیاده رویهای علافانه ام از کنارش می گذشتم. آرام و موقر بود، طوری که از نوع نگاهش، طرز راه رفتنش، حرکت دست و پایش و حتی نوع لباس پوشیدنش می توانستی متوجه شوی که نمی شود کلامی با او رد وبدل کرد. البته پیدا کردن اسمش کار سختی نبود. به راحتی می توانستم از کنار بلوکش رد شوم و از لیست مستاجران ساختمان اسمش را پیدا کنم.
او زنی تنها بود؛ مثل من و این برای هر دویمان بیشتر به سدی بزرگ می ماند تا پل ارتباطی. اصولا زنهای تنها رازهایی دارند که با آنها برای خودشان حریم می سازند، سدی نفوذناپذیر گاهی . البته من به معنای واقعی کلمه تنها نبودم و اگر اراده می کردم دوجین دوست و رفیق دوروبرم ردیف بودند، اما با همه این اوصاف هیچ دوستی که بتوان او را دوست داشت و در همه موارد به او اعتماد کرد وجود نداشت. نه دوستی ، نه عاشقی و نه رازی.
جوانه های درون گلدانش کم کم نمایان شده بودند و می توانستم نوک کم رنگ گیاه بیرون زده از خاک را ببینم. از دیدنشان بسیار هیجان زده شدم و می خواستم سرنوشت این جوانه ها را ببینم. البته من انتظار گلهای لاله زیبایی را می کشیدم که البته خودم هم دلیلش را نمی دانستم. آن روزها پنجره اش همیشه باز بود و تنها پرده ای بسیار نازک سد میان بیرون و درون خانه اش آویزان . پرده ای که با وزیدن نسیم به رقص در می آمد . درختان خیابان سبز شدند و کم کم برگ های ضخیم خود را نمایان کردند. طرح سایه افتاده بر خانه ام سنگین، پیچیده و تودرتو شده بود. دیگر خبری از آن طرح های ساده و بی پیرایه نبود. حتی حرکت شاخه های درخت هم طرح سایه را کلی تغییر می داد. عصرها کارم زل زدن به طرح سایه ها بود. حسی در من نفوذ می کرد. حسی مبهم. رنگ پریدگیشان، ظرافت و در عین حال آشتی ناپذیریشان فکرم را ساعتها به خود مشغول می کرد. ساعت ها به برگ ها و شاخه ها که در بستر سایه به رقص درآمده بودند می نگریستم. قلب ضعیفم به تاپ تاپ می افتاد و حزن و اندوهی غریب آن را فرا می گرفت.
در عصری مثل همه عصرها که خورشید مشغول جمع و جور کردن برای رفتن بود و ذرات معلق در هوا غلیظ و سنگین به نظر می رسید و سایه درختان و ساختمان ها با و قاری مثال زدنی بر روی زمین افتاده بودند، آنجا پشت پرده در تاریکی ایستاده بود. چیزی دور خودش پیچیده بود ؛ چیزی مثل ملافه یا پتویی نازک. مدت زیادی ایستاد، آن قدر که دلواپسی و نگرانی در درونم به اوج رسید. ضربان قلبم همچون ساعت تیک تاک می کردو صدایش در مغزم می پیچید. پشت نقاب پرده پیرزن ایستاده بود. از پشت پنجره به سختی قابل تشخیص بود اما بدون شک همان زنی بود که چهره اش همیشه در سایه می ماند. برگشتم. سایه شاخه های شکوفه زده بر روی دیوار سفید بی روح نقش بسته بود. قلبم شکسته بود.
مسمومیت اشباح/ داستانی از سپیده رشنو
مسمومیت اشباح
سپیده رشنو
گردنِ سیگار را توی لوچی لبهایش داد و به مرد بغلدستی گفت:
- شاید مال یه خانواده باشن؟
سیگار بالا و پایین میشود و بعد میایستد بین لبهایش. یک رد دودِ باریک از توی لوچی میزند بیرون. بغلدستی همانطور که به روبرو خیره شده، میگوید:
- شاید… اما از کجا معلوم!
مرد سیگار را میمکد. میمکد و پرههای دماغش میچسبند به استخوان دماغش. نوک سیگار قرمز میشود.
مرد میگوید: آره… مال یه خانوادهان.
بغلدستی سرش را بالا میگیرد. چند تار مو که از وسط سرش تا پشت گردنش دراز شدهاند، توی گردنش تا میشوند. با آن پلکهای خالی از مژه، بالا را چند ثانیهای نگاه میکند و بعد دوباره گردنش را راست میکند. دنبالۀ آن، چند تارِ مو هم راست میشوند. دوباره به روبرو خیره میشود. میگوید: آخه توی کدوم خانواده دو تا مرد به این بزرگی زندگی میکنن! باید همسن و سال باشن.
مرد چشمهایش را تنگ میکند. لبهایش را به اشاره نه بودن، بالا میاندازد و لب بالایش یک خط درشت میاندازد زیر دماغش. نوک دماغش به جلو کِش میآید.
مرد میگوید: شایدم رفتن توی دریاچه آبتنی کنن.
بغلدستی روبرو را نگاه میکند. دستش را میبرد توی تهریشهای سیاه و سفیدش و خرتخرت ناخنش روی تهریشها بلند میشود. میگوید: شایدم الان دارن یه گوشه زیر آب دماغای کشیده و دست و پاهای کِش رفتۀ مارو میبینن.
بدنش را بهسمت مرد کج میکند. آن چند تار مو هم پشت گردنش تکان میخورند. آرام میگوید:
- میدونی، آخه اون زیر همه چیز کشیده بهنظر میاد. صدای آدما مثل صدای گاوهای گلوگرفته به گوش میرسه.
مرد دوباره سیگار را فشار میدهد. آنقدر که چروک لبهایش خط به خط کنار هم میافتند. میگوید: تو اون زیر بودی!
بغلدستی دستی روی سرش میکشد. پوست نرم سرش زیر فشارِ دست کمی به داخل میرود. هیچ صدایی بلند نمیشود. نگاهی به بالا میاندازد، با همان پلکهای خالی از مژه. میگوید: بالهاشون سفیده! خیلی تند پَر نمیزنن!
مرد با صدای توگلویی میگوید: اون داره چیکار میکنه!
و با دست، مردِ آنطرفتر را نشانه میگیرد.
مردِ آنطرفتر تکیه به نردههای دریاچه نشسته. لبۀ کلاهش، صورتش را پوشانده. بغلدستی جوابی نمیدهد.
مرد میگوید: کتاب میخونه!
بغلدستی به مردِ آنطرفتر نگاه میکند و باز چیزی نمیگوید.
مرد با دماغش بو میکشد: بوی گند ماهی نمیدی!
نگاهی به شانههای افتادۀ مرد میاندازد. دوبار بو میکشد و پرههای دماغش به هم میچسبند. شانههای مردِ بغلدستی از بلندی نیمکت کوتاهتراند. قوز کرده و به روبرو زل زده است. سیگار مرد تا نصفه قرمز شده. مرد به بغلدستی خیره شده.
میگوید: چرا ورقهارو میکَنه!
بغلدستی خیره خیره نگاهی به بالا میاندازد. چشمهایش را تنگ میکند و بعد به روبرو خیره میشود.
: یک چیزی کمه.
و بعد پلکهای بیمژه و پُر پوستش را روی هم میگذارد. کمی پلکهایش را فشار میدهد، آنقدر که چند چروک ریز روی هم میافتند.
مرد میگوید: چی!
و بعد گردنِ سیگار را میمکد.
بغلدستی میگوید: حتی یه جوراب برعکس شده هم نیست!
مرد میگوید: جوراب برای چی!
بغلدستی میگوید: خوب برای آبتنی.
پلکهایش را باز میکند. پوست چروک و افتادۀ پشت پلکهایش یکی یکی توی هم میروند.
- برای آبتنی یه جوراب برعکس شده لازمه. اونا رو ببین، کهنهان وسیاه. پوست چرمشون ترک خورده و زیرشون ساییده. معلومه که صاحاباشون اونا رو خیلی وقته که نگه داشتن.
مرد به آنطرفتر خیره است.
میگوید: تو به چی فکر میکنی! خوب شاید با جوراب رفتن توی آب و کفشاشون رو اینجا گذاشتن.
بغلدستی کمی توی قوز خودش میرود و میگوید: اون ته سیگار… اون ته سیگار کنار کفشها… اگه مرگ نیست پس چرا سیگارشون رو نصفه ول نکردن؟ چرا سیگارو تموم کردن و بعد رفتن توی آب!
سرش را میچرخاند و به سیگاری که توی دهان مرد قرمز و قرمزتر میشود زل میزند. بعد نگاهی به ته سیگار کنار کفشها میاندازد و دوباره سیگار مرد را نگاه میکند.
میگوید: بی شباهت نیستن!
مرد هنوز به مردِ آنطرفتر زل زده.
میگوید: رنگ صورتش رو میبینی؟ عین سفیدۀ یه تخممرغ میمونه!
بغلدستی میگوید: سفیدۀ تخم چه مرغی!
مرد میگوید: مگه مرغش مهمه!
بغلدستی سرش را به پایین تکان میدهد و میگوید: این روزا همه چی مهمه. جز آدمایی که خرفتی رو تقدیر براشون رقم میزنه.
مرد دستش را توی جیب کناری کت میبرد. یک پاکت سیگار که اطراف آن را لجن پوشانده درمیآورد. توی مشت فشارش میدهد. پاکت را میبرد جلوی چشمش. یک چشمش را میبندد و توی پاکت را نگاه میکند و دوباره پاکت را توی جیبش میگذارد. به مردِ آنطرفتر خیره میشود.
مرد میگوید: یک چشمش انگاری خُله!
بغلدستی میگوید: مثلاً مهمه که مرغش اسپانیایی باشه یا مدیترانهای! پاهای پُر پَر داشته باشه و یا کاکل سفید… یا اصلاً کاکل نداشته باشه!
مرد میگوید: اصلاً مهم نیست. مهم نیست که کاکلشون چه رنگی باشه.
صدای خرۀ پاره شدن ورقها میپیچد. مردِ آنطرفتر یکییکی ورقها را از توی کتاب میکَند. باد میوزد و چند تا از ورقها روی زمین بهسمت نیمکت میلغزند. ورقها به پایۀ نیمکت گیر میکنند. باد خمشان میکند و از یک طرف بیشتر میکشدشان. باد صدای ترق ترق به جانشان میاندازد و ورقها میافتند کنار پایه نیمکت. کمر ورقها کمی تا شده.
مرد میگوید: آره… انگاری یک چشمش خُله… شایدم اشتباه میکنم! اما واقعاً یک چشمش به ما زل زده!
بغلدستی میگوید: کدوم!
مرد میگوید: چشم چَپش.
بغلدستی، نوک ابروهایش را بههم نزدیکتر میکند. یک خط درشت میافتد توی فشار ابروهایش:
– باید برم پنیرفروشی.
مرد همان طور خیره شده.
بغلدستی میگوید: امروز عصر… بله… اون، چشم چَپش همیشه به آدم نگاه میکنه. یه جورایی که مطمئن میشی همیشه یک چشمی هست که تو رو ببینه.
مرد میگوید: شایدم اشتباه میکنم.
بغلدستی میگوید: نه… اشتباهی در کار نیست. اون همیشه یک چشمش به آدم زل میزنه. وقتی میخنده انگار داری میبوسیش. تنش همیشه بوی پنیر میده.
مرد میگوید: اما تو الان فقط بوی ماهیِ گندیده میدی.
بغلدستی میگوید: چشمهاش…نه، چشمِ چپش… اونم وقتی بهت نگاه میکنه.
مرد سرش را میچرخاند و دوباره به روبرو زل میزند. یکباره چشمهایش را کمی تنگ میکند. مرد میگوید: یکی از کفشا گشادتر نیست!
بغلدستی میگوید: اما من هنوزم به مرگ ایمان دارم.
بغلدستی میگوید: زمزمهای نمیشنوی!
مرد، گردیِ چشمهایش را تند توی سفیدی میچرخاند.
میگوید: مگه تو زمزمهای میشنوی!
بغلدستی میگوید: نه… من فقط بالهاشون رو میبینم. خیلی تندتند پر میزنن. فقط سفیدیشون احساس میشه.
مرد میگوید: تو که هنوزم به مرگ معتقدی!
بغلدستی میگوید: آره مرگ… شایدم مال اشباح باشن. میدونی که اشباح غروبها اینجا جمع میشن. دور این دریاچه.
نوک انگشتش را که میلرزد به روبرو نشانه میگیرد. نوک انگشتش تا چند لحظه مدام میلرزد و انگار با نوک انگشت جای تکتک افراد را نشان میدهد.
- شاید همین الانشم یکیشون کنار ما نشسته باشه و ما نمیبینیمش.
مرد میگوید: تو واقعن هنوزم میخای بری پنیرفروشی!
بغلدستی میگوید: بله… هنوزم نگاه کردن به اون، حتی پشت شیشههای کثیف که جای دستِ پنیریش روشون مونده برام لذت بخشه. از پشت شیشه میبوسمش… اما اون نمیفهمه. فقط یه لبخند ریز میزنه. شاید هم میفهمه و به روی خودش نمیاره.
بغلدستی لبهای باریکش را توی هم میبرد. روی هم میمالد و بعد گوشۀ لبش را گاز میگیرد و آرام گوشتِ لبش را از زیر دندان ول میدهد.
: تو اصلاً لبهایی رو بوسیدی که مزۀ پنیر تازه بدن.
بعد پلکهای پُر پوستش را دوباره روی هم میگذارد و لبهایش را به هم میمالد.
مرد سرش را به نیمکت تکیه میدهد و به بالا نگاه میکند. بعد نگاهی به بغلدستی میاندازد که توی لبهایش لبخند ریزی پیداست و گونههایش کمی درشتتر شده.
بغلدستی میگوید: بیا از نشونهها حرف بزنیم.
مرد میگوید: انگار جز این دو جفت کفش پلاسیده، تو لنگه کفشای دیگهای هم میبینی!
بغلدستی میگوید: منظورت چیه!
مرد میگوید: اینجا جز من و تو و این جفت کفشای پلاسیده و اون مرد کسی نیست! از چی حرف بزنیم!
بغلدستی میگوید: شاید اینجا لنگه کفشای زیادی بوده؟
مرد میگوید: از زنا یا مردا!
بغلدستی میگوید: زنا… زنا همیشه کفشای جالبتری دارن. ولی مردا کفشاشون همیشه عین همه اما زنا کفشای رنگی میپوشن، کفشای پاشنهدار، که وقتی راه میرن هوش از سر آدم میپره. اصلاً از صدای کفش زنا میشه فهمیدشون. زنا همیشه کفشای جالبتری دارن.
مرد نگاهش را از بغلدستی برمیدارد. دستش را میبرد توی نرمی گوشش. انگشت را چرخ میدهد توی سوراخ گوش.. و گوشش چند تکان میخورد. صدای لغزش آب از توی گوشش بیرون میزند. انگشت را از گوش بیرون میکشد و خیسی انگشتش را میمالد به رانش. آب گوشش لکۀ خیسی میشود روی قهوهای شلوارش.
بغلدستی میگوید: تو از زنت خوشت نمیاومد!
مرد میگوید: تو میاومد!
بغلدستی میگوید: من خوشم میاومد. اما چشم چپش نه… یعنی نمیتونست همیشه به من نگاه کنه. بعد هم که منو هر روز توی پنیر فروشی میدید… ترسید. هر روز جلوی آینه میرفت و چشماش رو توی آینه میدید و بعد با دستاش پلک چپش رو برعکس میبرد و سفیدک چشمش بیرون میافتاد.
مرد میگوید: پس ازش خوشت میاومد؟
بغلدستی میگوید: آره… اما دیگه نمی بینمش. از ارتفاع میترسید، اما از یه ساختمون پنج طبقه افتاد پایین… شایدم خودشو انداخت پایین. میدونی چشمای چپکی انگار مهربون ترن.
مرد میگوید: پس نمیترسیده.
بغلدستی میگوید: نمیدونم، من افتادنش رو ندیدم. اما گفتن خیلی سبک از اون بالا افتاده. عین یه مهره که توی آب حرکت کنه و بعدشم بره ته آب. اما چشم چپش هیچوقت به من زل نزد.
پلکهایش را باز میکند و نگاهی به بالا میاندازد. دوباره میگوید:
: پروانههای کهربایی، بنظرت اونا که تو آسمونن چشماشون چپ نیست!
مرد گوشش را میخاراند و پرۀ نرم و گوشتالود گوشش چند بار چپ و راست میشود.
میگوید: بوی گند ماهی نمیاد!
دوباره به مردِ آنطرفتر خیره میشود. باد میوزد و سروصدای کاغذهای چسبیده به پایه نیمکت بلند میشود. مرد خم میشود و کاغذها را برمیدارد. خوب به آنها نگاه میکند. تهماندۀ سیگارش را که قرمزشده، میچسباند به برگهها. چند بار میزند اما تغییری نمیکنند.
میگوید: عجیب نیست!
بغلدستی میگوید: اینکه پروانهها چشمشون چپه!
مرد میگوید: نه… اینجارو ببین. این ورقا نمیسوزن.
بغلدستی میگوید: هیچ چیز عجیبتر از اون دختر پنیرفروش نیست! شاید با پروانهها حشر و نشری داره! این چی… این عجیب نیست!
بغلدستی نگاهی به بالا میاندازد و بعد سرش را همانطور به نیمکت تکیه میدهد. پلکهای پُرپوستش را میبندد. پوستِ پلکها باد میکنند و روی هم میافتند. زیر لب میگوید:
- زمزمهها رو میشنوی! بوها رو… انگار یکی از ماهیها ترکیده و بوی گندش همه این اطرافو برداشته. نحسی همه جا رو گرفته، بوی گند ماهیها… چشمهای چپی که روز به روز دارن کمتر میشن. هیچ چیز دیگه اونی نیست که من میخوام.
خرناس کوچکی میکشد. سرش روی لبۀ نیمکت افتاده. مرد به مردِ آنطرفتر که کتابش را پاره میکند زل زده.
میگوید: نحسی زمزمهها! من که نشونهای نمیبینم. حتی پروانهها رو نمیبینم.
بغلدستی خرناس میکشد. مرد چشمهایش را تنگ میکند و دوباره بالا را زل می زند. لبهایش را بالا میاندازد. یک خط بین لوچی و دماغش می افتد. مردِ آنطرفتر هنوز ورقهای کتاب را بدون توجهی به اطراف پاره میکند.
مرد به روبرو خیره میشود: شاید واقعن رفتن آبتنی کنن. آره… مرگ کجا بود! دو تا پیرمرد که هوس بوی ماهی گندیده کردن. به مرد بغل دستی نگاهی میکند: تو چرا میخوابی… هنوزم میخوای بری پنیرفروشی؟
مردِ آنطرفتر تمام ورقهای دور و برش را جمع میکند. زیر بغل میگیرد و بهسمت نیمکت میآید. پاهایش را گشاد گشاد برمیدارد. نیمۀ بالای صورتش زیر کلاه است. روبروی نیمکت، لبۀ دریاچه میایستد. بعد تمام ورقها را میاندازد توی آب، لای چند ماهی گندیدۀ روی آب… برگهها توی هوا سبک میچرخند و بعد یکی یکی میافتند روی آب. تمام آب را میگیرند. نرم میشوند. تَر میشوند.
یکی از برگهها میچرخد و میافتد زیر نیمکت. به طرف نیمکت میرود. چند برگه دیگر هم که کنار پایۀ نیمکت افتاده را برمیدارد. آنها را جمع میکند و این بار پرت میکند توی آب، برگهها یکی یکی میافتند. روی یکی از برگهها جای سوختگی سیگار دیده میشود. روی نیمکت دراز میکشد و جلد کتابش را در آغوش میگیرد. به روبرو نگاه میکند؛ به دو جفت کفشی که در روبرویش دیده میشوند.