دو داستان از ریحانه عابدنیا و مریم پورانصاری (داستان کارگاهی)
ریحانه عابدنیا
میان آینهها
چشمهایش را که باز
کرد، نیزههای نور به سمتاش هجوم آوردند. تندی بستشان و صبر کرد تا به روشنی تیز
پشت پلکها عادت کنند و آرام شوند. بعد دوباره آنها را گشود و گذاشت تا موج سفید نور
به چشماش بریزد و تاری نگاهش را بشوید. سربرگرداند و به دور و بر نگاه کرد. به جز
خودش چند نفر دیگر هم توی اتاق بودند، هر کدام بیهوش یا نیمههوشیار افتاده بر تختی.
نفهمید کجاست. کلاه و پیراهن صورتی به تن داشت. نگاهش به آنژیوکت توی دستاش افتاد
که به سرم بزرگ بالای سرش وصل بود. خواست از جا بلند شود اما دردی ناگهان مثل صاعقه
در تناش پیچید. فریاد کوتاهی کشید و روی تخت افتاد. اشک از گوشهی چشمهایش سرازیر
شد و دوباره نگاهش را تار کرد. خواست قطره اشکی را که از گونه سُرمیخورد و به سمت
گوشها میرفت پاککند اما درد هنوز بود و دستاش بالا نیامد. اشک، کاسهی چشمها را
پر کرد و پردهی تاری ساخت که رویاش تصاویری آرام آرام جان گرفتند.
قبلا هم روی همین تخت
خوابیده بود. بعد از ساعتی به بخش منتقل شده و دو روز بعد هم با صورت کبود و بینی ورم
کرده و پانسمان شده، مرخصاش کرده بودند. چقدر دل دل کرده بود تا آن ورم لعنتی بخوابد
و بینی تازه و خوشترکیباش را ببیند. ورم خوابیده بود، دیده بود و از این ترکیب تازه
ذوق کرده بود. نوشین میگفت: «عالی شدی. عین عروسک!»
عروسک؛ این کلمه را
توی بچگی زیاد شنیده بود. بیشتر از همه از پدرش. هربار هم از شنیدناش قند توی دلش
آب میشد. پدرش راست میگفت، عین عروسک بود. موهای خرمایی صاف و پرپشت، صورت گرد با
چانهی ظریف، پوست روشن و چشمهای درشت قهوهای که زیر طاق مژههای بلند و ابروهای
کشیده برق میزدند. چند ماهی با بینی تازه و تعریف و تمجیدها کیفاش کوک بود اما یک
روز که مثل هر صبح صورتاش را به آینهی دستشویی چسبانده و آن را با دقت وارسی میکرد
از فاصلهی زیاد بینی سربالا با لبها خوشش نیامد. دکتر مرادی گفته بود نیازی به این
کار نیست. نوشین هم گفته بود. اما او زیر بار نمیرفت. میدانست که تزریق چند سیسی
ژل، کامل و بی نقصاش میکند. بینقص، همانطور که پدرش گفته بود. و شد. با لب کمی
برجسته، صورتاش کامل و بینقص شد. ذوقاش دیگر اندازه نداشت. نوشین کلی قربانصدقهاش
میرفت و از زیباییاش تعریف میکرد، دیگران هم.
آینهی قدی توی هال
اما پایینتر از صورت را هم نشان میداد. باریک و بلند و به قول پدرش رعنا بود و انحناهای
بدناش را با وزنهزدن و پیلاتس خوب فرم داده و حفظ کرده بود. اما یک چیز هنوز آزارش
میداد. دستهایش را زیر پستانها گذاشت و کمی بالاتر آوردشان. سناش به سی نزدیک میشد
و میترسید اگر حواساش نباشد، شل شوند و به قول مربیاش، افتادگی پیدا کنند. دنبال
یک کاربلدِ پروتز میگشت. نوشین میگفت: «مریض شدی! وسواس گرفتی!» نگرفته بود. میخواست
بینقص بماند، مثل عروسکها. مثل لبخند پدر وقتی تماشایاش میکرد.
-حواست کجاست؟ بیداری؟
پردهی تار اشک محو
شد اما رد قطرههایش روی گونه ماند. پرستار لبخندزنان نگاهش کرد و گلولهی کوچک پنبه
را روی جای سوزن گذاشت و آنژیوکت را بیرون کشید.
-چندبار صدات کردم. کجا سیر میکردی؟
گلوله را با چسب ثابت
کرد.
-دستتُ خم نگهدار. تا چند دقیقه دیگه میبرنت تو بخش
دست چپاش از آرنج خم
شده بود و جای سوزن میسوخت. دست راستاش را که میلرزید، آرام بالا آورد و روی سینهاش
گذاشت. روی جای خالی پستان راست. نوشین میگفت: «خدا رو شکر که زود فهمیدی!»
لبخند پدرش محو شد. ملافهی روی سینهاش را چنگ زد. انگشتهایش سفید شدند. چشمهایش را بست و پلکها را به هم فشرد. کاش دیرتر فهمیده بود.
فرناز
فوتبالیست تاریکی
من یک فوتبالیست ظرف شورم. یک بار توی فرم مدرسه، توی قسمت مهارت ها نوشتم
فوتبال در تاریکی، بچه ها حسابی به من خندیدند، اما واقعیت همین است. من فقط وقتی
بابا خواب باشد فوتبال بازی می کنم. این را علی هم می داند. علی می گوید: دخترا
اگه فوتبال بازی کنن دامنشون میره هوا، اون وقت آبروی مامان باباشون تو همه ی عالم
میره هیچ کس هم نمیاد خواستگاریشون.
من وقتی بابا می خوابد شلوار گرم کن می پوشم. این طور ابروی هیچ کس نمی
رود. حسابی حواسم را جمع می کنم که به در و دیوار لگد نزنم، برای همین هیچ وقت
پاهایم به توپ نخورده است و حتی یک بار گل نزدم. اما شرط می بندم هیچ کس مثل من
توی تاریکی نمی دود. خوبیش این است که اگر به قول مامان یک روز چشم هایم را در
بیاورند هنوز هم می توانم بازی کنم.
البته همه مثل من توی تاریکی خوب نمی بینند، برای همین از وقتی به پای بابا
لگد کوبیده ام تا همین االن از اتاق بیرون نیامده ام. من خوب بابا را می دیدم او
بود که پرید جلوی دروازه.
قرار است همین روز ها
با پسر سید ابراهیم که فوتبال نمی بیند و از صب توی مغازه تخمه می شکند و به
دخترها متلک می اندازد ازدواج کنم.
شرط می بندم اگر
دامنم جلوی همه ی دنیا باال برود حسابی کفری می شود.
بابا می گوید: وقتی
رفت سر خونه زندگیش فوتبال از سرش میفته. به جاش ظرف میشوره، بعد می خندد.
از توی اتاق داد می
زنم: توی تمام خانه های دنیا شب می شود. آن وقت فوتبالیست ها بیرون می آیند.
مامان می گوید: این
خل و چله.کاش تا نرفته سر سفره عقد جلو دهنشو می گرفت.
غش می کنم از خنده:
آیا حاضرید شما را با مهریه یک دونگ زمین فوتبال و یک عدد دروازه…
بابا می آید که
بزنمتم. البته نمی داند که ماهیچه های یک فوتبالیست چقدر به ضربه عادت دارند.
توی دلم می گویم:
حاال یه ضربه ی جانانه….
و بابا در را با لگد
باز می کند. دستش می خورد توی دهنم. خون می آید. داد می زنم: گل
پسر سید ابراهیم توی
مراسم سرش راپایین انداخته، هیچ مثل توی مغازه نیست که چشم از دخترها بر نمی دارد.
سید مجلس را دست
گرفته است مثل یک گزارشگر حرفه ایی می ماند. بابا نمی تواند چشم ازش بردارد.
واال نیازی هم به این
مجلس نبود. فرناز مثل دختر خودمون میمونه. خونه ی ما فرقی با خونه ی باباش نداره
عروسشان پوز خند می
زند. توی دلم می گویم: بازیکنان تیم مقابل در مقابل ضربه ی جانانه ی حریف مبهوت
ماندن.
بابا می پرد توی
حرفش: کنیز شماست. کی از شما بهتر. واال من زیاد اهل شرط و شروط نیستم.
بعد آه می کشد: قسمت
آدم و سرنوشتش از روز ازل نوشته شده رو پیشونیش.
عاقبت به خیر بشن
به نظر میرسه که
بازیکنان تیم حریف دست به عقب نشینی زدند.
بعد مامان می گوید:
فرناز مامان چای بیار.
چای پسر را حسابی غلیظ
می ریزم. حاال یه ضد حمله حسابی
مادرش از سر تا
برندازم می کنم. ماشااهلل. مثه پنجه ی آفتاب می مونه.
چای را می برم توی
صورت ابراهیم، زیر چشمی نگاهی به من می اندازد. دستم می لغزد. چای می ریزد روی
شلوارش.
همه می جهند سمتش.
دست پاچه می شوم:
واای تو رو خدا ببخشید.
مامانش می خندد.
پسرمون رو دید هل شد.
بابا سرخ می شود.
و کارت قرمز.
توی اتاق نشستم و
قرار است پسر سید ابراهیم بیاید تا زن زندگی اش را از نزدیک خوب دید بزند.
با سوت دارو نیمه دوم
بازی آغاز می شود.
توی چشم هایش نگاه
نمی کنم.
راستش فرناز خانوم،
من خیلی وقته که قصد داشتم با مامان، بابا خدمتون برسم. واقعیت اینه که، چطور
بگم…
یک سالی میشه که
بهتون فک می کنم.
وضع زندگی ما رو هم که می دونید. خرا رو شکر خرج بخور نمیری هست. قول میدم
با وجود شما کم کم سر و سامون بگیرم مغازه رو از بابا جدا کنم.
می دونستی من خیلی
فوتبال دوس دارم؟
بازیکن حریف را جا می
گذارد و به سمت دروازه می دود.
صورت پسر توی هم می
رود. حس می کند حرف هایش را نشنیده ام.
فوتبال؟ من خیلی
فوتبالی نیستم. ولی خب هر کسی یه عالقه ایی داره
اگه دامن زنت بره توی
هوا آبروت میره؟
متوجه نمی شم.
اگه دامن زنت وقتی به
توپ شوت می زنه بره توی هوا آبروت میبره؟
زورکی می خندد. بعد
سرخ می شود.
شوخی خوبی نبود.
نه گوش کن. خیلی جدی
ام. می خوام بدونم.
خب مسلمآ دوس ندارم
همچین اتفاقی بیفته.
بلند می شوم.
خیله خب می خواستم
همینو بدونم. جوابم مثبته. حرف دیگه ایی مونده؟
هاج و واج نگاهم می
کند.
شما حالتو خوبه؟
بله عالی ام
بلند می شود که از
اتاق بیرون برود.
توپ دارید تو خونتون؟
نگاهم می کند بعد سرش
را بر می گرداند و بیرون می رود.
و گل….
مامان می گوید: زنگ
زدن می گن می خوان بیشتر فکر کنن. چی گفتی به پسره مردم؟
گفتم: جوابم مثبته.
همین…
بعد با پا لگد میزنم
به پشتی
بابا از گیس هایم می کشدم: کافیه این ازدواج خراب بشه. تا آخر عمرت نمیذارم
از خونه بیرون بری. خاموش کن اون تلویزیونو، هیچ کس فوتبال نمیبینه.
من بدون چشم فوتبال
بازی می کنم بابا…..
حمله می کند و هزار
تا گل می زند.
شب شده است. بابا
خوابیده. پسر سید ابراهیم و عروسشان و خودش هم به خواب رفته اند.
تور سفید عروسی را از
جلوی صورتم کنار می زنم. به سفره ی عقد نگاهی می اندازم و محکم می کوبم به آینه.
توی دروازه.
گل………………