دو شعر از فرخ احسانی
دو شعر از فرخ احسانی
شعر اول
این کشتی را من چه کنم
موج ها وحشی را با چند سطر دوره می کنم
و به گفت و گوی وقت و بی وقت می کشانم تا کجا
نه ناخدا از لامکان می گوید
نه من خدا را با امضای بس کنید
بی قید و حرف اضافه می خواستم ات بی بی جان
گفتم به ساحل می رو
نهنگ های سنگ شده را پشت سر بگذار
ودر فرق هوش و هوس نمان
گفتا اگرمرغان هوا هوایی تو باشند
افعی بی ترحم را هم دیوانه می کنم
بی سر و بی تن هم باشی
هیچ مرده ای کلا مثل تو نیست
بنوش کلام مرا
خوانا ست خط و ربط مرگ
و درد آنچه رفت و آنچه باقی ماند را
فقط از ماه بپرس.
شعر دوم
توی جاده پرچمی از من در اهتراز مانده است
توی جاده بیرقی از تو در احتضار.
در هزاره ای چند
خواب های اجدادم را در گزاره هایی بی چند و چون می کاوم
شخصی در شخصی تکثیر شده ام در بیخ ران راه
مثل ژنی سالم در آزمایشگاه.
از یک غار مخفی توی جاده افتادم خیس خیس با تکان لب ها
کنار دیرینه ریختی ترس ناک رنگ باخته بودم
دلتنگ ماضی بودم به سان جادوگری در قبیله ای باستانی
شکل درهم شخصی بودم
روی سنگ قبرها در می غلطیدم
و شکل هلاک را پشت نویسی می کنم.
توی جاده شخصی در شخصی مثل سایه ای سرگردانم
بیخ گوش راه.