دو شعر از فرناز جعفرزادگان
شعر اول
جادو می کند عبور
در ایستادن حرف
به قامت پیامبری از جنس واژه
من
باکره گی ماه
در گر گرفتگی دشتانم
وقتی که در نجابت غروب
مار ها می خزند
در آستین
مارهایی که می خواهند عصا شوند
تا ما را
به قدم هایی نامرئی برسانند
دیگر اعتمادی به راه نیست
باید به چشم هام ایمان بیاورم
شعر دوم:
درد
واپسین واژه بود
در قلمرو تن
که آغاز را
با شراره های شر
می سرود
همیشه
یک چشممان اشک بود و
یک چشممان خون
آه تش
در تنمان تنیده و
پای در گل
حواس زمین را پاسبانیم
به پاسداشت کدام پاس بنشینیم
وقتی
تی پا خورده ی
پاس های متوالی ی مرزیم