«مرجع تقلید ِ زندگی، مرگ است»
.
.
.
رمق اگر باشد، جان اگر باشد، حرفها دارم. من کلمه را دوست دارم آنقدر که همه چیز را کلمه میبینم. شهر برایم کلمه است. خیابانها کلمه است. زندگی کلمه است. پدرم کلمه است. مادرم…قوت لایموتم کلمه است. اما اما اما این روزها هرروز میان مرگم. میان روز مرگی… نامهای بسیاری میشناسم که دیگر نیستند و نامهای بسیاری میشناسم که دیگر بود و نبودشان فرقی نمی کند. گویی منتظرم کسی تکانم دهد و بگوید: «بلند شو! خواب پریشان دیدهای… نگران نباش کلمه دنیا را نجات خواهد داد… و تمام آن خونهای ریخته به رگها برمیگردند!» کسی تکانم نخواهد داد… . و آخ… کمی آنسوتر هرات را گرفته اند. قندهار را… زبان فارسی را گرفتهاند. جان برادرم را گرفتهاند. جان جهانم را گرفتهاند… روزگاری کلماتی تحت عنوان «هزار و یکشب افغان» نوشته بودم… فکر نمی کردم دوباره یادشان بیفتم اما گویی ذکر مصیبت با این خاک همیشگیست:
احمد بیرانوند
پینوشت: با سپاس از دبیران بخشها
دبیر بخش شعر: رضا خانبهادر
دبیر بخش اندوه نور: بهنود بهادری
دبیر بخش شعر کوردی: شعیب میرزایی
دبیر بخش ترجمه: زلــــما بهادر
و با ســـپاس از بهزاد بهادری
صفحهآرا: مرجان شرهان
مرزهای ثبات و تحول در شعر پس از نیما
.
.
آوانگارد یازده / کارنامهی ادبی اسماعیل نوریعلا
.
.
.
.
.
ادبیات معاصر ما دورههای تحول و ثبات را در دهههای مختلف تجربه کرده است. این تجربهها به ما نشان میدهند که در بسیاری از موارد فارغ از تأثیر و تأثرهای اجتماعی بسیاری از اتفاقات و تحولات قائم به شخص بوده است و اشخاصی در جریانسازی یا جریانشکنیها نقشی فراتر از محیط داشتهاند. در میان این نقشها و افراد میتوان بزرگانی چون نیما، شاملو و براهنی و رؤیایی را به یاد آورد، که در جریانسازی و پیشبرد ادبیات زمان خود متفاوت و مبتکر بودهاند.
اما دراین میان نباید از نقش دیگر افراد غافل شد که توانستهاند در بین جریانسازیها و تحولات ادبیات معاصر به مدیریت یک جریان یا تحلیل درست از آن بپردازند.
اسماعیل نوریعلا از آن دسته شخصیتهای ادبیات معاصر است که توانسته هم به جمعبندی درست استعدادها در شعر معاصر بپردازد و هم در مجلات مختلف میزبان گونههای مختلف فکر و اندیشه جوانان زمان خود باشد. از طرف دیگر تجربههای متفاوت او در حوزه سینما، تئاتر و فرهنگ و هنر از او شخصیتی چند بعدی ساخته است که باعث شده نتوان نقش و جایگاه او را در فرهنگ و هنر پیش از انقلاب نادیده گرفت.
در نهایت میتوان گفت که نوریعلا از آن دسته از تأثیرگذاران محسوب میشود که توانستهاند در فاصله تحولها و نوآوریهای شعر معاصر در خط دهی و جهتدهی ادبیات روز نقش مؤثر و کلیدی را ایفا کنند تا از هم گسیختگی و تفاوت آرا جای خودش را به آگاهی و تمرکز بدهد.
احمدبیرانوند
پینوشت: با سپاس از دبیران بخشها
دبیر بخش شعر: رضا خانبهادر
دبیر بخش اندوه نور: بهنود بهادری
دبیر بخش شعر کوردی: شعیب میرزایی
دبیر بخش ترجمه: زلما بهادر
صفحهآرا: مرجان شرهان
از اسماعیل نوریعلا گفتن / به قلم رضا بهادر، رضا بختیاریاصل، حمیدرضا رحیمی، دکترسعید محمدحسنی، رضا حیرانی، عفت کیمیایی
.
.
” خنیاگرانت را بگو که در عروسی ما سال را نو کنند “
“اسماعیل نوری علا ” ( ا.ن.پیام ) ، متولد ۱۳۲۱ ه.ش ؛ شاعر ، منتقد و روزنامه نگار موج نویی تاثیر گذار در دهه ی چهل ه.ش و آغاز دهه ی پنجاه همان سده است که با مشارکت در انتشارات ” طرفه ” و چاپ ” جزوه ی شعر ” در معرفی شعر موج نو ، نقش خود را به درستی ایفا نمود.کتاب نقد وی با نام ” صور و اسباب در شعر امروز ایران ” به قصد نشان دادن چشم اندازی از شعر آن دوران در سال ۱۳۴۸ ه.ش توسط انتشارات بامداد منتشر شد.نخستین مجموعه شعر وی ” اتاق های دربسته ” است که در سال ۱۳۴۵ به چاپ رسید.” … اثری که با عنایت به زمینه های معنایی – عاطفی متنوعی که دارد ( مشکلات زندگی مدرن ، دغدغه های خیام گونه ، عاشقانه ها و مضامین سیاسی – اجتماعی ) ، باید آن را واکنشی به رمانتیسم فردی دهه ی سی از یک طرف و شعر کاملن متعهد دهه ی چهل از طرف دیگر به شمار آورد …سه سال بعد ( ۱۳۴۸ ) ، دومین دفتر شعر نوری علا روانه ی بازار شد : با مردم شب .این سال ها مصادف بود با اوج گیری دو جریان شعری متضاد در فضای ادبی کشور : ” شعر چریکی ” ، که از نظر بوطیقایی اصالت را به پیام و تعهد می داد و ” موج نو ” که با هرگونه پیام گرایی و تعیین رسالت بیرونی برای شعر به شدت مخالف بود.اسماعیل نوری علا ، از شگردهای موج نویی ها دفاع می کرد اما هیچ گاه راه افراط در پیش نگرفت…( زرقانی ، ۱۳۹۱ : ۳۸۲ ، ۳۸۳ ) *
نوری علا در دهه ی پنجاه با پذیرفتن مسوولیت صفحه ی شعر مجله ی ” فردوسی ” با هدف سر و سامان دادن به ایجاد یک جریان بر شعر پاره ای از شاعران ، نام شعر تجسمی یا پلاستیک نهاد که در حد یک پیشنهاد باقی ماند.
شعری از وی را به نام ” توره مولینوس ” ** برگزیده ام و سپس به اختصار نکاتی را پیرامون این شعر باز می گویم.
توره مولینوس
توره مولینوس !
پادشاه برج و آسیا
از خواب گرانت برخیز !
عروسم را به کنار بازوی تو آورده ام
با گیسوانش که چون خزه ی دریای توست
با چشم هایش که چون ستارگان بیدارت ضربان دارند ک
با لبخندش که در شبانه ی تو بر دستانم آب می شود
توره مولینوس !
عروسم را ببین
در لباس سپید رویا
در کلمات شیرینی که
- آیا به خواب می بینم ؟ –
بی مضایقه نوازش و گرما دارند
عروسم را ببین
که در بستر بازوانم
به آرامش دخترکان اسطوره
خسبیده است
و بر مفصل پلک هایش نسیم مهربان تو پیله می بندد
آی …
گیتار زنان و آوازخوانانت را بگو که برخیزند
ما در کنار برج و آسیاب تو ایستاده ایم
رو به دریای گرم
رو به جبل طارق
رو به ترانه های لورکا
و کشتی هایت به تهنیت ما سوت می کشند
پادشاه آسیابی که بر دریای تاریخی حکومت دارد
پادشاه برجی که آجرش از رنج است و ملاطش از آرزو
ما در پایتخت دریایی ات از چنگ اشباح و سایه ها گریخته ایم
و اینک بین ما جز تن هامان چیزی پرده نیفکنده است
توره مولینوس !
بگو به اشباح
که در شبانه ی تو فراموش خواهند شد
بگو به سایه ها
که صبح فردا
در میعادگاه برج و آسیا
ما به تماشا می ایستیم
و ماهیگیرانت از دریای پر برکت به نام ما صید خواهند کرد
توره مولینوس !
نامی که تا دیروز معنایی بیگانه داشت
و اکنون در ضرب آهنگش نفس های ما در هم می آمیزد
نامی که مقصد نبود و خانه ی ما شد
نامی که بر دریا نوشته بودند و در ساحل ما به تور صیادان افتاد !
با گیتارهایت بگو که بخوانند
آی …
دون پدرو
دون خوزه
پیکاسو
سالوادور دالی
بگذارید نام مان را کنار نام شما بنویسیم
که لحظه ی بلوغ عشق ما در خاک شما طالع شد
و هنگام که
بی نیازی و توقع
شادمانی و اندوه
شکنجه و خلاصی
همه در هیاهوی کلمات تازه به هم پیوستند
تنها آسیاب تو بود که در نسیم مهربان می چرخید
و بر برج کهنه ی تو بود که کبوترها از بوسه های ما دانه گرفتند
توره مولینوس !
نامت از آن ما شده است
نامت را می نویسیم تا آن که دفترهامان را می گشاید
بوی شور و شن زده ی تو را بنوشد و شفا یابد
توره مولینوس !
برجت تا فلک آینده سلامت باد
و اسیابت را رونق نسیم جاودانه بگرداند
خنیاگرانت را بگو که در عروسی ما سال را نو کنند .
شاعر با هوشمندی با استفاده از کد واژه های ” توره مولینوس ” که شهری است در جنوب اسپانیا یعنی همان ” اندلس ” ، لورکا ، خنیاگران ( زادگاه موسیقی فلامنکو ) و… شعری غنایی ( Lyric ) را قوام می بخشد.تکرار ترجیع ” توره مولینوس ” علاوه بر این که موسیقی شعر را قوت می دهد یادآور برج و آسیاب بادی نیز هست که شاعر با ذکاوت آن روی دیگر سکه ی عشق راستین را که عشق توهم بار دون کیشوت به دولسینه است ؛ با شجاعت بازگو می کند.” داستایفسکی رمان سروانتس را غم انگیزترین رمان ها می داند ، چرا که به گفته ی وی دون کیشوت گرفتار مرض است : نوستالژیای واقعیت گرایی “*
که شاعر به خوبی به این سویه ی غنا و تغزل صحه می گذارد :
پادشاه آسیابی که بر دریای تاریخی حکومت دارد
پادشاه برجی که آجرش از رنج است و ملاطش از آرزو
ما در پایتخت دریایی ات از چنگ اشباح و سایه ها گریخته ایم
رضا بختیاری اصل
- زرقانی ، مهدی ، چشم انداز شعر معاصر ایران ؛ جریان شناسی شعر ایران در قرن بیستم ، نشر ثالث : ۳۸۲ ، ۳۸۳
** سه پله تا شکوه ، مرکز نشر پیام ، ۱۹۹۱٫م
- سایت وینش ، کاوان محمد پور
_____________________________
اسماعیل نوریعلا ماندن
(بخش اول)
برای اینکه چیزی را حفظ کنی اول لازم است آن را به دست بیاوری یا چیزی داشته باشی تا هویت تو را شکل بدهد و همزمان با تو پا به سن بگذارد و کامل شود. گشاده دستی و پرداختن به کار و بار دیگران هم یکی از همان چیزهاست که باید در وجودت باشد و دکتر اسماعیل نوریعلا نماد این گشاده دستی و وقت گذاشتن برای دیگران است. او اولین منتقد شعری است که با خط کشیهایش راههایی ساخت، نشانههایی دقیق در مسیری نو قرار داد و چشماندازی تازه پیش روی ادبیات معاصر باز کرد. او کاروانهایی از شاعران متفاوت را در این راه تازه رونمایی کرد. اهمیت اسماعیل نوریعلا در کشف شاعران جوان و وقت گذاشتن برای این استعدادها و جدی گرفتن همنسلان و نسلهای بعد از خودش هست. در ابتدای دهه چهل به منظور حمایت از هنر مدرن با گروهی از هنرمندان پیشروی همروزگار خود (از جمله: بهرام بیضایی، محمدعلی سپانلو، اکبر رادی، نادر ابراهیمی، جعفر کوشآبادی و…) گروه ادبی طرفه را تشکیل دادند و از جمله کارهای آنها در این گروه انتشار آثار برتر نسل جوان با هزینه شخصی اعضا بود. نوریعلا که آن زمان همواره سودای انقلاب ادبی، هنری را در سر داشت از هر حرکت تازه و متفاوت در هنر و ادبیات استقبال میکرد.
او همچنین یکی از کتابهای مرجع نقد و بررسی شعر مدرن ایران را به نام صور و اسباب شعر امروز در دهه چهل منتشر کرد. نوریعلا اوایل دهه چهل پرچم حمایت از نوآمدگان شعرِ امروز را برداشت و تا انقلاب پنجاه و هفت همچنان این بیرقِ نو را برافراشته نگه داشت. او در اوایل دهه چهل با حمایت تمام قد از شعرهای احمدرضا احمدی، بیژن الهی و بعدتر با معرفی هوتن نجات و شهرام شاهرختاش و قلیچخانی و… به عنوان طراح و مبتکر شعرِ موج نو، نامی بلند و شناخته شده بود. (۱:اسم موج نو را زنده یاد فریدون رهنما از جنبش موج نوی سینمای فرانسه وام گرفت و در استقبال از حرکتِ شکل گرفته در شعر معاصر ایران، پیشنهاد داد.
۲: در دهه سی گردانندگان خروس جنگی اشارههایی به موج نوی سینمای فرانسه و احساس نیاز چنین فضایی در هنر و ادبیات ایران داشتند و در حرفهایشان از موج نو نام میبردند.)
اسماعیل نوریعلا در ادامهی کار خود فهرستهایی از اسامی شاعران جوان را با عناوین شعر موج نو، شعر موج نوی اصیل، موج نوی مشکل گو (نثرگرایان و نظمگرایان) و… ارائه داد و در ده شماره نشریهی جزوه شعر نامها و چهرههای بسیاری را به ادبیات ایران معرفی کرد. علاوه بر نوشتن نقد و یادداشتهای ادبی پیرامون شعر این شاعران در اواخر دهه چهل تا سالهای قبل از انقلاب در مجله فردوسی کارگاه شعر را به شعر استعدادهای جوان اختصاص داد و در هر شماره به اسمهای تازهای مجال دیدن داد.
نوری علا پیوسته در کنار فعالیتهای ادبی خود به کار صنفی و فعالیت جمعی پرداخته است و هر جا گروهی در اعتراض به وضع موجود دست به کاری تازه میزدند او نیز یک پای ثابت این شورش بود.
در نیمه دوم دههی چهل همراه با بیش از چهل نویسنده و شاعر کانون نویسندگان ایران را بنیان نهادند و عضو هیات موسس کانون نویسندگان ایران شد و بعد با رای اعضا وارد هیات دبیران این نهاد ضد سانسور و آزادی خواه گردید و به عنوان منشی کانون خدمت میکرد.
نوری علا مدتی پس از انقلاب ۵۷ برای همیشه از ایران خارج شد و به تبعید اجباری تن داد. او طی این چهل و اندی سال همچنان در زمینه ادبیات و نقد شعر فعال بود و علاوه بر تک نقدها و مقالات و شعرهای پراکنده در سال هزار و سیصد و هفتاد و سه کتاب تئوری شعر: از موج نو تا شعر عشق را توسط انتشارات غزال در لندن منتشر کرد. نوریعلا امروز نشریه جنبش سکولار دموکراسی ایران و سایت پویشگران را به عنوان پایگاهی برای نشر افکار و آرای خود اداره میکند.
(بخش دوم، شعرِ عشق)
گماشتهی زبان آزاد شده بود. چنانچه
روزهای اولی که در شبکه اجتماعی اینستاگرام صفحهای ساختند و دعوت ما و دوستانمان را برای مصاحبه و گپ و گفت با روی باز پذیرفتند دربارهاش چنین نوشتم:
به به چه اتفاق خجستهای… هر چند که این گونه حضورها در جای خالی خود حلقههای گیسو از شبِ هجران باز میکنند و این برای ما که روزگاری در عنفوان جوانی سندروم نوستالژی داشتیم و امروز غمش را در معرض نور نمیگیریم، مخدر است و مخرب.
البته شکر که از روزگارِ جذبه و سکر به عصر ساکن در نگاه رسیدیم و حافظهی عبور با آلزایمر مرور تحلیل رفت و باز هم با این همه از خود در آمدن وقتی که اسماعیل نوریعلا را در تلویزیون میدیدم، لختی میایستادم و میگفتم: کاش برنامهای هم به سال های شعر متفاوت در دهه چهل اختصاص میداد. از نوشتن نقدها و معرفی شعر شاعرانی که هر یک از سمتی یه سمتِ طرحی نو و نقشی دیگر آمدند و یکدیگر را پیدا و گم کردند. از اسمی که دیگر برای من نه گدار و تروفو و نه حتی کیمیایی و مهرجویی، بلکه یاد آور بیژن بود که الهی میماند و… احمدرضا… یادت هست؟ یادم که جایی نرفته تنها از خودش به جمعیتی از درناهای سیبری پرید و برنگشت. برگشت!
نوری علا موج نو را کجا مطرح کرد و این اسم در دهان کدام زائر ضرب آمدن گرفت؟
حرف بزند تا از شب فروغ به چشم جمعیِ اشیا روح بریزد و آب در هاون این کافه، نقطه جوشش را به قصه بکوبد. کاش دست معجزهای سالم باشد. سوخت… جایش شعر بریزد و چند صفحه بعد پوست تازه را از مرغوب ترین پلاستیک تهران باز بکند تا کشکول حاشیه سر به سر بیاورد این تحفه که زیره به کرمان بیدارتر از شاعر به پنهان، آن کار دیگرش را به سرانجام می سپارد.
از پنهانی به پنهانی دیگر، سلاماش را دم میگرفت و جزوهی شعر را باز میکرد و به اتفاق، از هر کجای آن به اشراق کلمه در تنی بی من میرسیدیم. با او از شعر دیگر حجمی و از حجم، شعر دیگری میخواندیم که بی درنگ صدایی از کارگاه شعر نوری علا در یک مجله که بوی تازگیاش آب نطلبیده میداد و ما هم مراد نمیگرفتیم که بی مرادی نهایت خواستن بود. بود؟ در صور و اسباب شعر امروز، مینشست و برای فردا میگفت: یک چتر در رستوران هتل پالاس خیابان شاهرضا، خیال میکند تابستان است. او را به باران ببرید و دستش را رها کنید.
و ما میدانستیم، چه خاطراتی را به آب میدهیم و از کنار هم که میگذریم؛ بگذریم… موجهای رقصانِ این دریا؛ همیشه میجوشند.
به به چه اتفاق خجستهای… هر چند که این گونه حضورها در جای خالی خود حلقههای گیسو از شبِ هجران باز میکنند و این برای ما که روزگاری در عنفوان جوانی سندروم نوستالژی داشتیم و امروز غمش را در معرض نور نمیگیریم، مخدر است و مخرب.
البته شکر که از روزگارِ جذبه و سکر به عصر ساکن در نگاه رسیدیم و حافظهی عبور با آلزایمر مرور تحلیل رفت و باز هم با این همه از خود در آمدن وقتی که اسماعیل نوریعلا را در تلویزیون میدیدم، لختی میایستادم و میگفتم: کاش برنامهای هم به سال های شعر متفاوت در دهه چهل اختصاص میداد. از نوشتن نقدها و معرفی شعر شاعرانی که هر یک از سمتی یه سمتِ طرحی نو و نقشی دیگر آمدند و یکدیگر را پیدا و گم کردند. از اسمی که دیگر برای من نه گدار و تروفو و نه حتی کیمیایی و مهرجویی، بلکه یاد آور بیژن بود که الهی میماند و… احمدرضا… یادت هست؟ یادم که جایی نرفته تنها از خودش به جمعیتی از درناهای سیبری پرید و برنگشت. برگشت!
نوری علا موج نو را کجا مطرح کرد و این اسم در دهان کدام زائر ضرب آمدن گرفت؟
حرف بزند تا از شب فروغ به چشم جمعیِ اشیا روح بریزد و آب در هاون این کافه، نقطه جوشش را به قصه بکوبد. کاش دست معجزهای سالم باشد. سوخت… جایش شعر بریزد و چند صفحه بعد پوست تازه را از مرغوب ترین پلاستیک تهران باز بکند تا کشکول حاشیه سر به سر بیاورد این تحفه که زیره به کرمان بیدارتر از شاعر به پنهان، آن کار دیگرش را به سرانجام می سپارد.
از پنهانی به پنهانی دیگر، سلاماش را دم میگرفت و جزوهی شعر را باز میکرد و به اتفاق، از هر کجای آن به اشراق کلمه در تنی بی من میرسیدیم. با او از شعر دیگر حجمی و از حجم، شعر دیگری میخواندیم که بی درنگ صدایی از کارگاه شعر نوری علا در یک مجله که بوی تازگیاش آب نطلبیده میداد و ما هم مراد نمیگرفتیم که بی مرادی نهایت خواستن بود. بود؟ در صور و اسباب شعر امروز، مینشست و برای فردا میگفت: یک چتر در رستوران هتل پالاس خیابان شاهرضا، خیال میکند تابستان است. او را به باران ببرید و دستش را رها کنید.
و ما میدانستیم، چه خاطراتی را به آب میدهیم و از کنار هم که میگذریم؛ بگذریم… موجهای رقصانِ این دریا؛ همیشه میجوشند.
رضا بهادر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
از خاطرات خوش و ماندگار دوران جوانی،یکی هم “کارگاه شعر” بود که بطور هفتگی در محل مجله ی فردوسی آن زمان، تشکیل میشد.هدایت جلسه را پیام بعهده داشت(اسماعیل نوری علا). دهه ی پنجاه ،زمان بر و بیای شعر امروز و استقبال جوانان از آن نیز، چشمگیر بود . برای شاعران جوان، شبهای شعر هم برگزار میشد که من دستکم شرکت دردو فقره ی آنرا، بیاد می آورم.کارگاه شعر اما رنگ و بوی دیگری داشت بویژه شیوه ی اداره آن، که توأم با نقد و بررسی سازنده ،و نه غرض ورزانه بود.دوستان که روی تصویرسازی، سعی بلیغ داشتند که از آن میان، شهریار مالکی و نصیر نصیری را بیاد می آورم ، به عرضه ی کارهای تازه ی خود می پرداختند و استاد نیز اظهار نظر و ویرایش میکرد و حاصل جلسه ، درهفته ی بعد،بهمان نام،در مجله منتشر میشد. کوتاه سخن، کارگاه شعر در آن مقطع به باور من، بسترزلال و سالمی بود که در شکل گیری ذهنیت مدرن شاعران نوپای آنروزگار، نقش مؤثر و هدفمندی داشت ،هر چند نوری علا پیش از آن با انتشار “جزوه ی شعر” در ۱۳۴۴ که خاستگاه موج نوی شعر ایران شد، و کتاب مستطاب “صور و اسباب در شعر امروز ایران”در ۱۳۴۸ و بعدها ” تئوری شعر/ از موج نو تا شعر عشق” در ۱۳۷۴ سنگ بنای آنرا گذاشته بود..
با آرزوی تندرستی و طول عمر برای این اندیشمند وفرهنگ ورز
در سال ۱۳۷۴ نیز کتاب مفصل دیگر او به نام «تئوری شعر: از موج نو تا شعر عشق» در لندن بچاپ رسید.
۱۳۴۴ جزوه شعر» را منتشر ساخت که جریان «موج نوی شعر ایران» از آن برخاسته است.
حمیدرضا رحیمی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
«نوری علاء ، ذهن منظم شعر مدرن فارسی»
مدتهاست به این مسئله فکر می کنم که غیابِ چهل سالهی دستگاه منظم فکری دکتر اسماعیل نوریعلاء چه عوارض سنگینی برای شعر مدرن فارسی به همراه داشته است!
این گزارهی عجیبی ست، که نیاز به تشریح بیشتری دارد؛ چون در درونش حکمی صادر شده مبنی بر این که بر شعر مدرن فارسی در دهه های اخیر ، گویا عوارضی تحمیل شده است. و نیز پرسشی را موجب میشود که عوارض، معمولاً در اثر حضور و ورود عامل فعالی بر مجموعه ای تحمیل می شود، حال چگونه غیبت شخصی یا نبودن پدیدهای قادر به ایجاد عوارض خواهد بود؟!
برای تشریح این عوارض و آن غیاب، باید هم مدرنیسم را کمی بهتر بشناسیم، هم دستگاه فکری منظم و مدرنی بنام نوریعلاء، و هم بی نظمی و تشتت و آنتروپی بی سابقه ی شعر مدرن فارسی در سه دههی متاخرش را؛ و این هر سه از توان و محدوده ی این قلم و صفحه بیرون است. من تنها سعی میکنم کمی به ساختار این ذهنیت ، از طریق شناخت اضلاع عملکرد منظم دکتر نوری علا در محدوده ای به نام شعر مدرن فارسی نزدیک شوم. پس از آن مشخص خواهد شد که غیاب این ذهنیت و عملکرد ، در این سالیان، خسران بوده یا خیر!
ضلع
یک)معماری وساختمان
ابتدای دهه ی چهل شمسی، زمان ورود جدی نوریعلا به فعالیت حرفهای در زمینه ی هنر مدرن است.
همه چیز از پیشنهاد ترجمهی کتابی با نام «گفتگوئی درباره معماری» اثر یوجین رسکین در خصوص معماری و طراحی و ساختمان ، شروع شد که از طرف «تالار ایران» و از طریق نادر ابراهیمی به نوری علا واگذار شده بود. نوری علا، با تسلطی که به زبان انگلیسی داشت، دریافت هایی از این کتاب برد که آن دریافت ها تبدیل به شاخصه های اصولی ذهنیت منظم و ساختمند او برای همیشه شدند.
ذهنی
منظم که هر سوژه و ابهامی را می باید تبدیل به گزاره هایی ریاضی وار، دارای ابعاد
و ساختمان و عینیت کند، تا آن را بفهمد و این فهم را نیز باید مجددن از همین راه عبور داده تا به مخاطب اش برساند.
نوری علاء یاران «طرفه» را گرد هم آورد و قرار گذاشتند با تشکیل صندوق و پول شخصی اقدام به چاپ و انتشار آثارشان کنند.
اولین تجربهی جریان سازی، با تفکری خودباور، پلورالیستی و دموکراتیک به دور از فرقه گرایی و باند بازی، به ضلعی از اضلاع ذهن منظم تبدیل شد. و شماره های آرم دار «جُنگ طرفه» نیز تریبون جمعی شد که زبان و بیان و شکل و محتواشان نو بود. یاران طرفه، هستهی اولیهای که بعدها موج نو نام گرفتند، تنها شاعر محسوب نمیشدند و از روی اتفاق نبود که معمار، مهندس، طراح، نقاش، نمایشنامهنویس و سینماگر هم در میانشان بود. بودند، و بعدتر شاعران به آنها پیوستند.
خط، طرح، اندازه، بعد، ساختمان، و گرافیک که خلاصه ی به صرفه و موجز و مدلل طراحیست، در ذهن او با کلمه، بلاغت، معنا، تصویر و نظریه ی ادبی ارتباط پیدا کرد. ذهن جوان داشت طراحی و کمپوزیسیون و نظامبندی مییافت.
ضلع
دو) فرم و فرماسیون
همزمان
با شروع مدرنیسمی بی سابقه در ظاهر جامعه ی شهری، و رفرم پیشنهادی دولت شاهنشاهی
با نام انقلاب سفید و اصلاحات ارضی، عرصه ی هنر و ادبیات دستخوش تغییراتی وسیع شد
تا بازتاب این مدرنیسم را در هنر نیز بنمایاند.
فریدون
رهنما، تنها سلیقه ای به خرج داد و برایشان، همزمان با اوجگیری سینمای موج نو در
فرانسه، پیشنهاد نام «موج نو» را هدیه آورد.
پرتره ی موج نو، اما نوری علاء نبود بلکه احمدرضا احمدی بود؛ جوان خوشتیپ و شوخطبعی که مهرداد صمدی او را به جلسات طرفه آورده بود و نوریعلا با معظلی زیبا و به همریخته و بی ساخت به نام شعرهای احمدرضا احمدی رو به رو شد!
انبوهی از تصاویری نوین و زیبا که بی هیچ طراحی و کمپوزیسیون و ساختاری، روی هم تلنبار میشد. یک تصادفی نویسی سوررئالیستی که نمیشد به خاطر بی ساختی، از خیر زیبایی خیرهکنندهاش گذشت!
شاید عجیب باشد ولی واقعیست این که:
آن چه در دو کتاب درخشان «روزنامه ی شیشه ای» و «وقت خوب مصائب» از شعر احمدرضا احمدی را سراغ داریم، واو-ننداز و کامل، از اولین سطر تا آخرین صفحه اش را مهرداد صمدی و نوریعلاء ویراست کرده و به آن شکل و طرح و ساخت داده باشند!
ضلع
سه) تخیل و خلاقیت
وقتی
رویایی کتاب «دریایی ها» را منتشر ساخت و مورد حمله ی شدید دکتر براهنی قرار گرفت،
که فرزند کویر و بچه ی دامغان که به عمرش دریا را ندیده، چگونه زیستی را که تجربه
نکرده به وادی کلمات کشانده است!؟ و به نوعی، اتهام تصنع و سرهم بندی را به شعر
رویایی وارد ساخت، ذهنی منظم هم به داد رویایی رسید و هم به فریاد موج نو! نوری
علاء در ۸ شماره ی فردوسی، در دفاع از «دریایی ها»، چنان طرح منظمی از ساختار
خلاقیت و تخیل شاعرانه را در قالب نوشتاری تئوریک و منطقی به آگاهی جامعه ادبی
رساند که دکتر براهنی تنها به گرفتن یک خطای املایی بسنده کرده و سکوت کند!
موج نو تئوریسین خود را یافته بود. کسی که از ابهام ها، شفافیت و وضوح میسازد، از دفورمیسم و آمورفیسم شعر احمدرضا، وقت خوب مصائب میسازد، و از شکست تئوریک رویایی، کام-بکِ پیروزی ساز برای تخیل نوین و مدرن می سازد، حتماً همان کسی است که می تواند برای شعر گریخته از توازن کلاسیک و موزونیت تقارنزدای نیمایی نیز فکری بکند!
ضلع
چهار) تمرکز و برنامه ریزی
نوری
علا، که کارمند دولت و جزو اولین
مؤسسان سازمان برنامه و بودجه بود، برای همین ذهنیت منظم اش در برنامه
ریزی، و اولویت بندی و ساختار سازی، طرف مشاوره ی بسیاری از سازمان شرکت های بزرگ نوپایی می شود که
در پی اوجگیری مدرنیسم در کشور ، پی در پی بوجود می آمدند ثبت می رسیدند و فعالیت شان را آغاز می کردند. او
اساسنامه ی سازمان تعاون برنامه و
بودجه و بسیاری از شرکت ها را تنظیم می کند. اساسنامه نویسی شغل دوم او می
شود! و همگان این استعداد او را می ستایند.
در
این میان، پس از ماجرای اعلام تمایل حکومت برای تشکیل کنگره ی کانون نویسندگان سلطنتی، برخی از نویسندگان مبارز و اپوزیسیون، با
محوریت اول آل احمد و سپس
به آذین، همراه با تلاش
و همت اسماعیل نوری علا، گرد هم آمده و برای نپیوستن به کنگره ی کانون فرمایشی نویسندگان سلطنتی، در اقدامی سریع، با پیشدستی کانون نویسندگان
ایران را تشکیل داده و علنی می کنند. نوری علا، صاحب یکی از امضاهای ۹ نفر مؤسسان کانون است. شبانه بقیه امضاها را جمع می کند. طبیعتن نوشتن و تنظیم
اساسنامه هم به متخصص
اساسنامه نویسی سپرده می شود، و در جلسات متعدد روی بند بند ساختار و ارکان کانون
بحث و تبادل نظر می شود.
ذهن
منظم، ارزش های خود را آشکارا به اثبات می رساند.
ضلع
پنج) سازماندهی و نظریه
موقعیت
نوری علا، به عنوان جریانساز و تئوریسین موج نو، یک وضعیت غریب و دوگانه است.
کسی
که ذهنیتی منظم، مهندسی، و ساخت محور داشته، در وسط انبوهی از بی شکلی، غرابت،
ابهام، و ناموزونی چه باید می کرده است!؟ حجمی از دل موج نو، در پی فرقه گرایی و تشکیل دسته و صدور
بیانیه می افتند. عده ای از مستعدترین شاعران طرفه نشین امواج نو نیز مسحور غرائب
و ابهامات و راز آمیزی کلمات می شوند و (دیگر) می شوند! «شعر دیگر» یعنی ما، دیگر از موج نو نستیم!
هر دوی آنها آبسترکت، از طراحی و کمپوزیسیون و وضوح موج نوی نوریعلایی است که می گریزند. و به سوی دریاهای ابهام و غرابت بادبان می افرازند. این شروع شعر مشکلِ بی شکل و مبهم است! به این نقطه در انتهای سخن باز خواهیم گشت.
الف.پیام
اما می ماند و تصمیم می گیرد که مرزها و مواضع اصولی موج نو را، هم در قبال
انشعابات زیر گروه اش (شعر دیگر
و شعر حجم) و و احمدرضایی)
و هم در برابر شعر نوی غیر موج نو، به وضوح و نظمی که دیگر جزو ذهنیت اش شده تشریح
نماید، و (صور و اسباب در شعر امروز) نوشته می شود.
صور
و اسباب، شاهکار این ذهن جوان و منظم است. شعر نو تا آن زمان یک چنین طبقه بندی،
تشریح، سازماندهی ساختاری، و طراحی شگردها و مهارت هایی به خود ندیده بود.
ضلع
شش)تجسم تصویر
بارقه
ی دیگری از آن ذهنیت منظم و ساختارمند زمانی خود را نشان داد که او برای اولین بار
جامعه ی شعر امروز را با پدیده هائی
به نام «جزوه ی شعر» و سپس «کارگاه شعر» آشنا کرد.
صفحه ای از فردوسی، با این نام ، تحت اختیار نوری علاء قرار گرفت؛ در حالی که، همزمان، دکتر براهنی و دستغیب و سپانلو نیز بخش های صفحه ی شعر مجزایی را در فردوسی اداره می کردند! شاعران سراسر ایران، نامه های خود را برای فردوسی، با نام هر کدام از این منتقدان چهارگانه که تمایل داشتند ارسال میکردند. رونق بازار کارگاه شعر، خیرهکننده بود.
نوری
علا، بعنوان نظریه پرداز موج نو، پس از انشعابات شعر دیگر و شعر حجم، ضمن ترسیم اصول اساسی موج نو حول
محور ایماژیسم نوین، ایرادات شعر احمدرضا، یعنی آمورفیسم و دفورمیسم را نیز ترمیم
کرده، با تایید معناگرایی نیما و شاملو، زاویه ای کاملن مخالف با مغلق نویسی، ابهام، شطحیات و معنازدایی اتخاذ
می کند، و شکل ترمیمی و اصلاحی ی موج نوی پس از انشعابات را «شعر پلاستیک» یا «تجسمی»
معرفی می کند.
پر
واضح است که تجسمی، جسمیت یافتن طرح های ذهنی – عاطفی پیچیده در تصاویر زبانی ی قابل فهم است. و با لاادری بازی و راز و شطح و شهود و حجم
سازی های ابهامی و بی نظمی و پرحرفی کاملا مخالفت دارد..
ضلع
هفت) وضوح و ساختگرایی
سه
سال پیش از وقوع انقلاب اسلامی در ایران، نوری علاء برای ادامه ی تحصیل و اخذ
دکترای جامعه شناسی به لندن می رود. انتخاب تزی خاص با عنوان «جامعه شناسی سیاسی
تشیع»، در اوج دوره ثبات دیکتاتوری سلطنت، نمونه ای از نبوغ و خلاقیت ذهن منظم در
پیش بینی علمی و ساختاری ست، که در آن دوران پر تب و تاب از نظرها دور می ماند، اما حال آنکه سفر میشل فوکو در زمان اوجگیری انقلاب
به تهران و مشاهده تظاهرات میلیونی مردم بسیار به چشم می آید!
نوری
علا چند ماهی پس از
پیروزی انقلاب، از تز خود با نمره
ی عالی دفاع کرده و به تهران باز می گردد.
ضلعی
دیگر از اضلاع منظم ذهنیت جریانساز و برنامه ریز او در فهم ابهامات و کشف نظام ها،
تکمیل می شود. اما فرصت کوتاه
است و بزودی باید وطن اش را برای مدتی دراز ترک کند.
ضلع
هشت) ارتباط ، ضد ارتباط
تب
و تاب انقلاب، و انواع اختلافات و انشعابات فکری و عقیدتی، شعر مدرن و موج نو را
به حاشیه و حتا خاموشی می کشد.
پس
از انقلاب و مهاجرت نوری علا، در جریان فستیوال شعری در سوئد، یاران قدیم موج نو،
رویایی و نوری علا؛ با هم دیدار کرده و در جلسه ای رویایی به سختی نوری علاء را به
باد انتقاد گرفته و متهم به بی دانشی به جهت عدم همراهی با شعر حجم می کند.
نوری
علاء اما اتهامات محفلی رویایی را مدتی بعد به صورت مستدل، علمی، شناخت شناسانه و
بلاغی، در قالب نوشتاری مفصل و چند بخشی پاسخ می دهد که به شکل کتاب «تئوری شعر»
منتشر می شود.
تئوری
شعر ، دفاع بلند بالایی ست از وضوح، شفافیت، ساختارمندی، منطق، معناگرایی، و شعریت؛
که به شکلی نجیبانه و مسالمت جویانه ای مواضع مشکل نویسان و مبهم گویان و شطح سازان را به نقد کشیده است.
در
اوج دوران پختگی ادبی و اجتماعی اش، اسماعیل نوری علا معضل اصلی شعر مدرن و جامعه
روشنفکری ایران را معضل «communication و ارتباط» ارزیابی می کند. و ضدیت با آن کوشش برای ایجاد ارتباط یا مخاطب را خطری بزرگ می داند که به زودی در
لایه های مختلف جامعه نیز تسری پیدا کرده و ارزش ها و معیارهای ادبی و هنری را
دستخوش بحران های بسیار خواهد کرد.
نوری
علاء می گوید «در کلاس های درس اساتید بزرگ جامعه شناسی در لندن، متوجه و متعجب
شدم که حرف های آنها را خوب می فهمم! و این بر خلاف تصور و انتظار من از امر مهم و
امر زیبا بود. چرا که در ایران،به ویژه در میان هنرمندان و شاعران، چنین رایج شده
بود که هر چه را که بفهمی بی ارزش است و چیزی زیبا و مهم است که آن را نفهمی و
بیشتر از خود هنرمند باید کاری کرد که دیگران آن را نفهمند!! وگرنه متهم به بی
سوادی و بی ارزشی می شوی. اما در غرب، تا چیزی را نفهمند مطلقن تایید نکرده و اگر
چیزی را نفهمند به سادگی میگویند: نفهمیدم!»
ریشه
های پیدایش و گسترش ثانویه ی شعر مشکل گوی و مغلق نویس و پیچیده نمای نامفهوم، در
همین ناسازه ی ارزش شده ی
«لزوم عدم ارتباط» است. یک ریاکاری تئوریک و کلاهبرداری ریتوریک، که به مخاطب شعر
اطمینان کاذب می دهد که «اگر شعر را نفهمیدی یعنی موفق شده ای در شبکه ی پیچیده ای
از ارتباط قرار بگیری؛ پس فهمیده ای، اما خودت نمی دانی! ضد ارتباط تو بالاترین
ارتباط با امر مبهم و سابجکتیوی به نام شهود و شعر است!! پس بجای این که بگویی می
فهمم، بگو حس کردم!»
نوری
علا به پشت سرش که نگاه می کند می بیند تمام عمر تلاش ادبی و هنری اش برای تشریح و
تاکید بر اهمیت ارتباط گیری در هنر و اندیشه، یا همان رسانایی، بوده است. او شعر
گریزان از ارتباط زبانی، مفهومی، احساسی و عاطفی را «شعر اصم» (یا لال) می خواند.
پیام،
از همان ابتدای کار، با
کشف اصل غامض «ارتباط و ضد ارتباط»، به سامان دادن و تکامل بخشیدن به دستگاه فکری هشت ضلعی منتظم خود را دست می
یابد.
غیاب
و خسران
غیبت
پیام، غیبتی طولانی و بعید شد. غیبت او و غیبت شاگردان مستعدی که در کارگاه شعر
پرورده بود، غیبت نظم و ساختار بود. به دلایلش نمی پردازیم، تنها به این مسئله از
زاویه ای دیگر نگاه می کنیم.
آشکار
است که دهه شصت، دهه ی سالاری سبکی ی شعر سپید شاملویی و تحلیل تدریجی شعر مدرن
موج نویی و حتا شعر نوی نیمایی ست.
در آن دوران گرچه شعر سپید، با آن گستردگی گروندگان
جوان و متعهدش، از ارائه ی یک کتاب تئوریک یا حتا مقاله و رساله ای در تبیین اصول
و قواعد و مختصات، ناتوان بود
نشان داد، اما مشخصن بر
اصولی چون معنامندی، موسیقی کلام و نابیت، پای می فشرد.
اما
پس از پایان جنگ ایران و عراق، فروپاشی اردوگاه چپ، و نهضت جدید ترجمه، گفتمانی به
نام پست مدرنیسم، با نزدیکی های تئوریک با پساساختگرایی، شعر و ادبیات ایران را
دستخوش تحولات گسترده ای ساخت.
دکتر
براهنی، با ذهنی بسیار خلاق اما بی نظم، گفتمان زبانیت و پسامدرنیسم را تلفیق کرده
و معتقد به تعطیل معنا و رفع سلطه ی نحو از شعر فرامدرن فارسی شد:
تخریب
زبان برای آزادسازی زبان! پریشانگویی برای رفع سلطه ی نحو!
معنا
زدایی به جای تکثیر رمزگان معنایی!
و
تخریب اشکال، حتمن برای رسیدن به سیالیت شکل!
خوب
به گزارهای فوق نگاه کنید..
آنارشی،
تخریب، آنتروپی، ابهام، ضد ارتباط، عدم شفافیت، و عدم قطعیت…
اینها
که همگی بر سر شعر
ساختگرای سپید و تجسمی و موج نویی و نیمایی آوار شود، چه خواهد ماند؟
نامش
را باید چه گذاشت؟ من عمل شتابزده ی برخی از آماتوران تشنه ی جریان سازی در این
خصوص را تنها می توانم فاشیسم و تروریسم ادبی نامگذاری کنم؛ که آوارش بر سر کلیت
شعر مدرن فارسی فرو ریخته است..
و جامعه ی عمومی و هنری نیز هر دو، شعر و شاعران ضدارتباطی را، کنار زده و به
چاردیواری محافل کافه ای و تیراژهای زیر صد تبعید کرده اند.
تقاص
ازین بدتر؟ خسران ازین بالاتر؟
آیا
دژ دقیق و استواری که، با عنوان دستگاه منظم فکری پیام، اضلاع واضح هشت گانه اش را
برشمردیم، نمی توانست نقشه ی راه و سیستم پدافندی شعر مدرن فارسی باشد، در برابر
هجوم ویرانگر همان امری که در دهه ی هفتاد با عنوان هایی چون عدم قطعیت، معنازدایی،
زبانیت و زبان پریشی، کلیت شعر مدرن فارسی را به بحران مشروعیت کشاند؟
هر هشت ضلع بر شمرده از سیستم تئوریک نظریه ی ادبی هنری پیام، چون هشت دروازه ای بود که می توانست کلیت ساختاری شکل و محتوای شعر مدرن فارسی را از ویرانی و بی شکلی و بی معنایی پناهگاه و حصار امن باشد. اما دقیقن بر عکس شد و هر دری را ابتدا برعکس کرده و بعد به سمت ورود سپاه پریشانی و بی نظمی بیشتر و بیشتر گشودند. البته کسی به نوری علاء کاری نداشت، و من دارم اتفاقاً همین غیاب را بررسی می کنم.. و می دانم اگر او در آن مقطع در میدان ادبی ایران حاضر بود، با جسارت و توان بالای تئوریک و قدرت جریان سازی و سازماندهی و برنامه ریزی که دارد، و با داشتن آن ذهن منظم زیبا، در برابر هر گونه ابهام، بی نظمی، بی شکلی، بی نظامی، بی ارتباطی، و بی معنایی در فرم و ساختمان شعر مدرن فارسی موضعی دقیق، روشن، منظم، شکل گرا، نظام مند، ارتباط ساز و با معنا اتخاذ می کرد.. و به راحتی اجازه ی ورود سیل آسای وحشت انگیز بی نظمی و معنا زدایی و تفاخر به نفهمی را نمی داد..
پیام
با وجود دوستی طولانی با دکتر براهنی، از همان دهه ی چهل، جناح تئوریک منظم خود را
در برابر آتشبار خلاق و بی نظم او سامان داده و در چندین بزنگاه مهم نبرد تئوریک،
مچ براهنی را خوابانده بود.
صور و اسباب پیام، براهنی را مجبور به جمع آوری
طلا در مس کرد..
و این نبرد تئوریک چه برکاتی که برای شعر نوین فارسی در بر داشت.. فارغ از این که
کدام پیروز باشند و کدام بشکنند..
غیاب
پیام، غیاب دستگاه منظم ذهنی خلاقی بود که براهنی را از همنبردی سرآمد و حریفی هم
شأن محروم ساخت.. فضای تئوریک نقد ادبی تک قطبی شد و براهنی خود آن را «بحران
رهبری نقد ادبی» نامید.
غیاب
او خسران بزرگ تئوریک شعر مدرن فارسی است..
او در نزدیکی های ۸۰ سالگی اش هم چنان، دقیق، منظم ، پرکار، نظام مند، ضد ابهام ، معناگرا، ساختگرا، و ارتباط اندیش فکر می کند و سخن می گوید و می نویسد.. آیا در این عصر ارتباطات، در این دهکده ی کوچک جهانی، در این دنیای امواج صوت و تصویر، شعر و هنر امروز ایران می تواند به بازگشت نظم و وضوح و فرم و معنا و زیباشناسی و انسجام و تعادل امیدوار باشد؟
پایان
سعید محمدحسنی
۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
آقای استراتژیست
نگاهی به نقش راهبردی اسماعیل نوریعلا در شعر معاصر ایران
نوریعلای شاعر، منتقد، تئوریسین، معلم، مترجم، سینماگر و…
برای نوشتن از اسماعیل نوریعلا چارهای جز پرداختن به
تمامِ اوهای او نیست.
همین است که دستکم برای من، نوشتن از نوریعلا به یک
یادداشت نمیگنجد.
پس برای آنکه به سراغ یکی از اسماعیلهایش بروم، تصمیم
گرفتم اویی از اوهایش را ملاک این یادداشت قرار دهم که فقدانش در وضعیت کنونی شعر
و هنر ایران بحران ساخته است.
اسماعیلِ نوریعلای استراتژیست.
فرهنگ ایران و بویژه شعر فارسی همواره بر مبنای الگوی مکتب
خانهای و رابطهی استاد ـ شاگردی به پیش آمده است.
جریانهای شعری ایران نه حاصل یک آگاهی جمعی در لحظهی خلق،
که بر مبنای پشت سر «آنِ بزرگ» ایستادن شناخته میشوند.
همین است که حتی در دهه طلایی چهل نیز باز نام نیما، شمعیست
که بزرگان پیرامونش تنها به حرمت پروانگی دور نور او، مجال جلوس در مجالس مییافتند.
پس نسلسازی نه با تکیه بر اشتراکات متنی، که صرفا در شکلی
کلان، به مثابه حق شاگری «آنِ بزرگ» جمع خوانده میشدند.
سنتی که که با جنگ طرفه ناگهان شکلی نو به خود میگیرد و
مفهوم «جمع» از شکل پیروان «آنِ بزرگ» به فردیتهای درمتن (با تعریف کلان آن) به
اشتراک رسیده و جمع خوانده میشدند.
در این جمعسازی بی هیچ تردیدی نقش اسماعیل نوریعلا نه
بعنوان شاعر و یا منتقد که بعنوان فردی آگاه به اهمیت شیوه جمعسازی و نسل سازی به
چشم میخورد.
او از جنگ طرفه تا امروز همواره هوش استراتژیک منحصر به
فردی داشته و دارد که میداند چگونه از تکههای جدا افتاده پازلی کامل بسازد.
همین باور به جمعسازیست که او را در نقش منتقد نیز به سمت
تبیین تبارشناسی شعر فارسی و برجسته کردن نقاط اشتراک و فاصلههای بین شاعران میبرد.
از سوی دیگر دانش او در شاخههای مختلف هنری سبب شده است
همواره به ضرورت نزدیک شدن شاعران به هنرمندان رشتههای دیگر و یافتن ظرفیتهایی
برای شعر از دل هنرهای تجسمی، معماری،
سینما و… باشد.
او از معدود شاعران و منتقدان و معلمان شعر فارسیست که تا
این حد درست راه عبور از بنبست و رها شدن از ایستایی را برای شاعران دریافته است.
از همان جنگ طرفه ما شاهد تلاش او برای نزدیک کردن هنرمندان
پیشرو در رشتههای مختلف با یکدیگر بودیم.
حتی پیشنهاد «شعر پلاستیک» بیش از آنکه تلاشی برای سبک سازی
معطوف به خویش باشد شیوهایست که بتواند کنجکاوی پیرامون تشابهات نظری میان
معماری و شعر را برانگیزد.
پس میبینیم که نوریعلای تئوریسین نیز از پس ذهن
استراتژیست او قد علم میکند.
او در دورانی که مسئولیت صفحات شعر نشریات را برعهده دارد
باز هم بر این الگو میایستد و کشف استعداد در شاعران نوظهور و نانشاخته را نه
برای فخرفورشی بعنوان کاشف استعدادهای نوظهور، که برای ساخت جمع به کار میگیرد.
همین هوش و نبوغ او در درک اهمیت عبور از سنت استاد ـ شاگردیست
که سبب میشود او هرگز همانند نمونههای مشهوری که از کارگاه، همان سنت استاد ـ شاگردی
را پی میگیرند به سراغ شاگردپروری نرود.
او هرگز دنبال تکثیر خویش در صدا و متن دیگران نبوده است.
چرا که آگاه است «جمع» اگر برای بدل شدن به صدایی واحد
گردهم آیند در نهایت دوباره تکصدایی را رواج میدهند.
مهمترین نمونهای که میتوان به اهمیت نوریعلا و در حقیقت مضرات
نبود او پرداخت، وقایع مرتبط با ماجرای نوشتن مانیفست اول «شعر حجم» است.
اگرچه یداله رویایی نیز با همان باور نوریعلا به ضرورت جمعسازی،
تلاش دارد زیباترین مغزهای همعصر خویش را گرد نام «شاعران حجم» جمع کند، ولی نبود
فردی با ذهنی استراتژیک چون نوریعلا این پروژه را ناکام میگذارد. بازپس گیری
امضاها و در ادامه ناتوانی شاعران گرد آمده دور مانیسفت شعر حجم برای جمع ماندن،
در نهایت از این جریان شاخص شعر فارسی چیزی جز لشکری یک نفره باقی نمیگذارد که
ژنرال و سربازش خود یداله رویاییست.
حتی اگر در طول ۵۰ سال گذشته شاعرانی تلاش کرده باشند زیر
چتر شعر حجم شناخته شوند اما باز سایه رویایی و پیشگام بودن او در تمام زوایای این
جریان، چنان سنگین است که شاعران حجم در بهترین حالت مریدان او یاد میشوند.
اتفای که برای کارگاه رضا براهنی نیز افتاده است و با وجود
تلاش براهنی تا امروز اعضای آن کارگاه به نام شاگردان براهنی شناخته میشوند.
اما آیا با وجود معرفی دهها شاعر توسط نوریعلا و نقش
مستقیم او در پرورش چهرههایی چون هوتن نجات، کسی در تمام این سالها به نام شاگرد نوریعلا
یاد میشود؟
او نبوغ عجیبی در درک و تحلیل آینده شعر فارسی داشت که
نگذاشت نامش خورشیدِ جمع شود. چرا که میل به حرکت در او و پویایی ذهنیاش در تمام
سالهای عمر سبب شده است او نخواهد در قامت «آنِ بزرگ» ایستاده اول صف، در وجه
شمایلگونه محبوس شود.
بطور خاص و نمونهوار خود من در یک دهه گذشته بیش از هر شاعر
و منتقد دیگری از نوریعلا آموختم و شاید او تنها کسی باشد که بر کلمات من خط
کشیده و شعر من را شکل داده است.
ولی هرگز حتی برای یکبار ندیدم تلاش کند خویش را در شعر من
جای دهد.
این میزان دقت در ویرایش برای حفظ استقلال کلامی متنی که ویرایش
میکند، فقط از ذهنی درخشان و مشتاق تکثرگرایی بر میآید و بس!
اسماعیل نوریعلا از آن دست نوابغیست که گذر زمان نه تنها
نام او را کمرنگ نخواهد کرد که اتفاقا نسلهای بعد، بیش از ما متوجه نقش و اهمیت
راهبردی او در شعر معاصر ایران خواهند شد.
پس چه سعادتی بالاتر از فرصت هم نفسی و هم عصری با او که حق
استادیاش بر گردن شعر فارسی محفوظ است.
رضا حیرانی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اولین
دیدار
خاطره،
هر چند دور هم باشد، از
رنگ و رخ آن کم نمی شود
و هم چنان پر رنگ
باقی می ماند تا
ذهن را بازی دهد؛
و حتی اگر بخواهد کم رنگ شود ذهن بلد راه است و حک می کند.
مجلهء
فردوسی می
خواندم و هر هفته با اشتیاق منتظر بودم. بیشتر شاعران جوان آن دوران را از صفحهء
کارگاه شعر،
که استاد نوری علا آن را اداره می کرد
شناختم: شهریار
مالکی،
سعید الماسی،
راحا محمد سینا، شکوه
فرهنگ، بتول عزیزپور …
دیگر
سفر می خواستم؛
باید از شهرستان می رفتم تهران؛ باید
خیابان بهار می رفتم، باید
کوچه بانک پارس،
و بعد دفتر مجله فردوسی و جلسه کارگاه شعر.
برای
اولین بار در جلسه ای متفاوت شرکت می کردم .
دل جوانم در سینه بد جوری می طپید.
باورم نمی شد:
این من هستم که اینجا از نزدیک شاعران را می بینم؟
و استاد نوری علا و زنده یاد سپانلو . را؟
روی
یک ورق کاغذ شعرک هایم را نوشته و در جیب گذاشته بودم. نوری علا پرسید
«شعر
آورده اید؟» امان
از طپش بی قرار قلب. دست
بردم در جیب و ورق کاغذ کوچک را بدست اش
دادم . گفت
«نمی
خوانید؟»
و منتظر جواب نماند و گفت: «راحت
باش».
و خودش خواند:
انگشت
هایم
در
دست هایت
ذوب
می شوند
اینگونه
خورشید را به
خجالت وا می داری…
استاد
نوری علا دوباره خواند و به زنده یاد سپانلو گفت:
«زیباست».
بعد
گفت:
«این
هفته شعرک هایت را چاپ می کنم».
بیشتر
در رویا می دیدم و می شنیدم؛ آن
هفته سر نمی شد؛
هر روز
هزار روز بود تا سررسید
بعد از آن نوری علا جواب نامه هایم را در ستون کارگاه شعر می داد .
عفت کیمیائی
شعرهایی منتشر نشده از اسماعیل نوریعلا
مراقب کلاغ ها
ادامه دادهام
سفری را
که در زمان و مکانی معین آغاز شد
اما زمان و مکان به سرآمدناش را
تنها آیندگان خواهند دانست
درست وقتی که قرار است من
آویخته از ستاره و
تکیه داده به ماه
تماشا شان کنم
که آزادی مرا به سوگ نشسته اند.
شتابان آمدم و خرامان میروم
با ثانیه شمار نفسها
و گردش خونی
که نمیداند چرا میگردد.
سفرم کتابی پر ورق شده
با فصلهائی
که فهرستشان را
از این پس خواهند نوشت:
فصلی برای راه افتادن
فصلی برای بلوغ
فصلی برای عاشق شدن
فصلی برای از دست دادن
فصلی برای پیر شدن
فصلی برای پرواز
در آسمان تصوراتی که
آیه آیه لب به خنده میگشایند
و سوره وسوره از توهم پر میشوند.
سفر گوش دادن
شنیدن چندین بارهی «دوستات دارم»
و فرو خوردن «راه هامان از هم جدا است»
مثل خداخافظیهای پیش از سلام
بدرودهای پیش از درود
درهای بازِ سرگرم بسته شدن
بیداریهای مبهم پیش از خفتن
گفتههای از شور افتادهی پیش از سکوت.
به دعوتی مشکوک
تا کشورهای خواب زده
و آبادیهای پائیزی رفتم
از کوچههای عاشقانه
تا شاهراههای مطنطن
از آسمان های معطل
تا فرودگاههای عبوس
از پلکانهای خونین
تا قبرستانهای پر جمعیت.
بارها
سلام کردهام
بر شفق سرخ
بر لبان دوختهای که سرگرم سخنرانی بود
بر پیشانیهای یک لحظه پیش از تیر خلاص
و کلماتم را دیدهام
که در جمع مشتاقان دلشکسته
ادعای رسالت کردند و
پژواکشان
در خفقان برف
شبیه لالی شد.
آی…
جاده را
مثل نخ قرقره
گشوده و کشاندهام
با سنگریزههایش رقصیدهام
با پیج و خمهایش تابهای کهکشانی خوردهام
از کنار مزارغ ویراناش گذشتهام
از سلام ایستگاههای فراموش
از خمیازهی هواپیماهای از کار افتاده
از مسلسلهای بی آواز
از ستونهای فروتن
از شهرهای خالی
در شعرهای اندوهبار شاعران تازهکار
از قافیههای سرگردان
از ردیفهای گمشده در مه
از غزلهای بی معشوق
از ترنمهای بی ساز
و در لحظهی تمام شدن
آغاز جاده را دیدهام
که به طلوع خورشیدی دیگر سلام می گفت.
شبها را به روز وصله زدم
روزها را لباسی از شادمانی بخشیدم
در آینه لبخند را تمرین کردم
و به بالشم از بغضهای بی انفجار قصه ساختم.
اینک کسی دیگرم
رسته بر مزارع شخم نخورده
با دستانی به دو سو گشوده
کلاهی کهنه
نشسته بر سری از کاه
که ترساندن را فراموش کرده است و
میترسد.
پا ندارم
دهانم را نساختهاند
کتم از خارش تیغ ها میسوزد
و در حافظهی پوشالیام
سرودی میچرخد
که علت بودناش را
از یاد برده است
اسمم را باد میبرد
رسمم را نمیپذیرند
آیههایم در خزانی ابدی
کفپوش کوچههای بی انتظارند
و من هنوز
چشم به افقی دوختهام
که چراغهایش
بین روشن شدن و خاموشی سرگردانند.
باری،
سفر همین است که می بینید
همیشه آغشته به حیرتی تمام و ناتمام
مثل گفتگوئی که از تک گوئی تنهاتر است
مثل در خود نشستن
و شکل پرسش شدن.
دنور- ۱۳ فروردین ۱۴۰۰ – ۲ آوریل ۲۰۲۱-۰۴-۰۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بر برج میلاد
( برای زلما و رضا)
میپرسم:
فریدون کجا گم شد
اینسان که چرمینهها را
دباغان گریزان فصلهای مکرر
به پشیزی با شکست تاخت میزنند؟
تو به یادم میآوری خدایچهای را
چهره در تاریکی ماه نهان
کرده
که از پلکان فریبکاری
فرود آمد
تا در گورستان و خطابه
نیم قرنی خون زده را حکایت کند
و مسافران فراری را
تا تبعید بی امید
بتاراند.
اما سومینمان می گوید:
روزگار دیگری بود آن
زمانهء خونین
اینک ببیناش آنکه را
که گورش گم نمیشود
و مردگان وحشت
بر گرداگردش به رقص
نفرین مشغولند.
میگویم:
زبانم گمشده در غربت
خیالم بر شاخههای بیگانهی خیزرانها تاب میخورد
و دلم
بادبادک سیاهی است
رقصان بر فراز تلی از
آجر
که رهگذران را به میهمانی تخریب میخواند.
میگوئی:
هلهله گم شد
در تلاوت چیزی در غارهای
وهم
که به ضربآهنگی شکسته ترانه میخواند
سکوت صدا را بلعید
و آبشار در گرمائی
ناگهانه
یخ بست.
اما سومی میگوید:
به تماشا بیا و ببین
سال پیر
عصا زنان
از مرزهای خامی میگذرد تا جوان شود
و جوانی در ابهام مهآلود انتظار
خواب شقایق میبیند.
و قسم به دیوارهای ستبر
نپذیرفتن
به سدهای نا امید خودکشی
کرده
به عروسی هائی که طعم
عزا گرفته اند
به کلکل دکلهای خشکیده
به نومیدی کهنسالی که
عصا در دست دارد و
مرز را گم کرده
که این عجیبهای کم نظیر است
میپرسم:
از چه سخن میزند که بوی فریب نداشته باشد؟
تو میگوئی:
از دل امیدواری که هنوز
در ثانیههای انتظار سر ایستادن ندارد
و بر فراز برج میلاد
به دو سوی دماوند و
آزادی
آونگوار
میرود
میآید
میزند
میپاشد
میروید
و هر نفس تو را از لجن میزداید.
و سومی میگوید:
آنکه به در میکوبد
استحالهء سگ در نمکزار
است
عید است
بهار است
تازگی و رویش است
و در دستاش طوماری است
که حروفش را از «نه!» نوشتهاند.
پس
در سکوت
به حافظهای درهم بر میگردیم:
به انتظار مهلکی
که در آن جوانی سوخت و
پیرانه سری را
در آرزوهای عاشقانه فرو
غلطاند
با رؤیای دوست داشتن و
دوست داشته شدن
با خیال بوسهای که چون گلی صورتی در گلدان بخواند
با تجسم معاشقهای در فراسوی کلمات زنگ زده
با تولد لبخند
با خشکیدن اشک
با تماشای آن سوی
دیوارهای پریشان
و با چشمهای که غلغل آباش
سرود بشارت پایان و آغاز
است.
کتاب را میبندم
شمدی از رضایت
بر پیکری فراموش میکشم
و در آرمش قبل از توفان
به کشور رؤیاها میپیوندم.
اسماعیل نوریعلاء
دنور –
کلرادو – ایالات متحده امریکا
۳ فروردین ۱۴۰۰ – ۲۳ مارس ۲۰۲۱
سخن سردبیر
.
.
«چالنگی از آن ابرها بود که نبارید!».
ویژه هوشنگ چالنگی
.
.
خودش گفته بود:
« از ابرها
آن تکه که تویی
نخواهد بارید»
از زمان انتشار زنگوله تنبل به بعد، برای نسل من هوشنگ چالنگی زنده شد. نه این که نشناسیم؛ اما حالا چیزی جلو دستمان بود که میفهمیدیم چرا شاملو این جوان را در «خوشه» میستوده و به نقل از این و آن او را آبروی شعر فارسی میدانسته است. کتاب را که میخوانی میفهمی نیاز به تعریف شاملو هم نیست. این مرد به زاویهای از شعر و جهان اندیشیده است که برای زمان خودش زود بوده؛ از شما چه پنهان هنوز هم زود است.
اولین بار در مسجدسلیمان دیدمش. یک بزرگداشت برایش گرفته بودند. من هم به اتفاق یکی از دوستان رفتم. خوزستان درس میخواندم. بیرون سالن بودم که گفتند دارد میآید. دم سالن منتظر بودم که دیدم یک مینیبوس رسید و مرد با قدی بلند و صورتی آرام پیاده شد. آنقدر احساس شرم داشت که این جماعت برای دیدن او به استقبالش آمدهاند که خودمان هم جا خوردیم. ادب و فروتنی، زیبایی این مرد را دو چندان کرده بود. بعدها بیشتر دیدمش و به بهانههای مختلف خدمتش شرفیاب میشدم؛ چه حضوری و چه تلفنی. آن وقتها هنوز شاعران و حلقههای ادبی حضورش را درنیافته بودند. این اواخر هم که بزرگوارانه ما را در آوانگاردها و جایزه ادبی حمایت کرد… .
چالنگی از آن ابرها بود که نباریده بود و اگر خانم خدیوی در نشر سالی ما را از این آبروی شعر فارسی خبردار نمیکرد، شاید همچنان نمیدانستیم و فقط این را زمزمه می کردیم:
«ذوالفقار را فرود آر
بر خواب این ابریشم!
که از افیلیا
جز دهانی سرودخوان نمانده است»
احمدبیرانوند
پینوشت: با سپاس از دبیران بخشها که دغدغهشان یافتن دوستان تازه و استعدادهای ناگفته است:
دبیر بخش شعر: رضا خانبهار
دبیر بخش اندوه نور: بهنود بهادری
دبیر بخش شعر کوردی: شعیب میرزایی
دبیر بخش ترجمه: زلما بهادر
سخن سردبیر
.
.
راه های بیرهرو
(ویژه هـــرمز علیپور)
.
با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ … (نیما)
این که مینویسند «راهشان پر رهرو باد» حرف گزافی بیش نیست. نه اینکه بد باشد؛ نه! ابدا! اما بیهوده است؛ محال است؛ در طول تاریخ هنر و ادبیات اصلا برای جریانهای اصیل هیچوقت رهرو آنچنانی نبوده است؛ شاید اصلا اگر رهروش زیاد می شد، اصیل نمیشد. چیزی که عمومی است اگر بد نباشد سهمی از تنفروشی دارد؛ گویی که به یک «همه» تن داده است که همه در آن سهم دارند. اینکه همه تو را بخوانند هم اصلا بد نیست، یا حتی اگر همه تو را بخواهند… اما اینکه شبیهات بنویسند و آنقدر شبیهات بسازند که از اصلِ خودت هم بهتر باشد یا اصلا شکلی از شباهتت در عموم باشد، کلا بحث به جای دیگری میرود!!! گویی که هیچگاه اصلا نبودهای. در واقع میشود با کمی تاخر و تقدم جای تو را با همه عوض کرد. انگار که از اول وجود نداشتهای و فقط در دیر و زودِ مشابهانت حذف میشوی.
راهِ بیرهرو؟ راهِ کمرهرو؟ راه سوار میخواهد که درست بتازد وگرنه به قول خودم « در هر راه/ که با شاه باشی/ در شاهراهی» ( از اشراق در بیشمسی)
حالا هرمز علیپور، سوار است. هم اسب را میشناسد هم جاده را. راهی را رفته که رهرو آنچنانی نداشته. خودش بوده و چند دوست که کماند؛ گرچه در ادبیات نمیشود دست کمشان گرفت. ماندهاند. یک دنده و خودسر ماندهاند. بیآنکه باج بدهند. به کی و چی مهم نیست! مهم این است که در این بسیاری سالها که ما شنیدهایم و اندکسالی که دیدهایم: اینان جز شعر با چیزی مدارا نکردهاند. خداشان به سلامت نگاه دارد.
احمد بیرانوند
…………………..……………..……………….
انتشار این شماره به همت بهنود بهادری ( پرونده هرمز علیپور و اندوه نور) و پیگیریهای بی دریغ رضا بهادر( شعر آزاد)، زلما بهادر( ترجمه)، ویراستن و چینش مرجان شرهان( طراحی و ویرایش) و شعیب میرزایی( شعرکردی) بود.
اندوه نور با اشعاری از: علی مومنی/ سام گیوراد/ رضا بهادر
.
.
علی مومنی
نه آویشنی
نه نعناعی
که خلط کارخانه های اطراف را
کافور ،
از جنازه می شوید
بی بی ،
سیاه از تب مشکوک
کسوف کامل سینه
و سطل های کبودی
که از وسط چاه های تنش
سرفه می کشد بیرون
وشعله های زبانش
از تنور دهان و
جهنم ترس
به شیهه ی گرگ و
به زوزه ی اسب…
نفس بکش بی بی
که خون به جای خدا
قاب چوب دار عیسا بود
نفس بکش بی بی
تمام کتاب های مقدس
به روی نیزه و
اژدها به جای عصا
دست موسا بود
واندوه باد قطع در ختان و
کاغذی ،
که در آن پول و روزنامه
دروغ می گویند…
———————————
سام گیوراد
هستییِ
معلق
در نستعلیق اندامت
نسخ قرار
میکندَم
هرباری که بر باد میبَرَد
تیرهای مشقی تصاحب
سرخط پنجههایم را
در هواهای بیهوایت
———————————–
دو شعر از رضا خانبهادر
۱
ماه
شیر طولانی پسرانش را
هلال کرد
گریه کردی که پای آورنده
از اندام بریده
تندخو گذشت
حرامجامه در حریر حرز
آبستنِ زنِ زندگی است
مرگ را به تیر
علامت زدم
از فلان بن فلان شنیدم
گور میخواهی یا حدیث و گواهی
نقطه نقطه نقطه
و باقیِ اندام
اضافه آمدند
و… چند را
(و مثلن چون)
حلال کنید
۲
جوشیده در تنفسِ مادر
در دستانم چهره میتکانی
برجِ هوا سنگینیِ شکل را
با سایهای به جانِ صدا
جمع میکند
ستونِ تن
بلند
دخیل پاهایم
به شفا
از بوی لهجهات
دو زبان باز کرده است
زمزمهای در خاک
مرده مرده
حجامتِ اسمها را
آب میدهد
مزهی حشرات در سایه
مزهی حشرات در آفتاب
مزه مزه به زندگی دست میزنیم
برگشتهای از پا
بلند بلند
فصل شوخِ سُفره
زیاد میشود.
سه شعر از رضا بهادر
سه شعر از رضا بهادر
نگاه باد
پرنده روی سیم های لخت
برق می زند
و در نگاه باد
چادر چادر
نماز زن ها را
برهنه می کند
من در عبور سرد تو از چشم پرنده می گیرم
و بوسه ای بی رنگ
از پشت پنجره شنیده می شود
پیاده رو در دهان تاریک اش
پاهای روشن را به پرسه خوانده است
و پاسبان شب
پاگرد خانه را
تا صحن کهکشان
اقامه می خواند.
چهل تنان
دندانِ نی
بریده بریده
آوازی الکن را بند می زند
و انبساط زن
سماع بی رنگی
از گوشه های دور
به خانه می پاشد
شب ناگهان میان خودش لخت می شود
گلوی من
در ضیافت تن گیر کرده و
مهمان عاریه
دالان سایه را به پرسه می خواند
از چهل تنان
تنها همین چهل نفر
پاتابه بسته اند.
رگ های ریل
ایستگاه راه آهن
واگن واگن به قطار می ریزد
و دست سوزن بان
انگشت ساعت را
اشاره می دهد
رگ های ریل
بر گردن زمین پیچ خورده اند.