سرگشتگی آماتور / نقدی بر نانام/ روح الله کاملی

سرگشتگی آماتور

اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود اثر« نانام»

روح الله کاملی

 

توده منقطعی از پاراگراف‌ها و واژه‌ها که بر خلاف قراردادهای پیشین و ملکه شده ما را احاطه می‌کنند، لذت می‌بخشند و ما را با سرخوشی و وجد نویسنده(سرخوشی و وجد صوفی و عارف شاید) همراه می‌کنند. نخستین مواجهه یک آماتور یا حتی یک خواننده حرفه‌ای با «اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود» همراه با حیرت و سردرگمی خواهد بود. این چیست؟ هم‌چنان که من نیز از خودم پرسیدم. ابتدا به دنبال معنا، مدلول یا مصداق و در کلیت به دنبال نظم دهی بودم(مرتب کردن یافته‌ها و احساسات تا فهمیده شود، نوعی ترجمه. روان نژندی و هر نوع مالیخولیا این پروسه را در ذهن به هم‌ می‌ریزد). یک آماتور در نخستین مواجه با امری نامعمول، رفتاری ملاحظه‌کارانه و احتیاط‌آلود دارد، مشابه رفتار بورخس در مقابل خود جوانترش در داستان دیگری. خواننده به دنبال رشته‌ای از توالی منطقی، مفهومی و مرتبط ساختن آن با پیشینه‌ها و یادبودهایش است تا «اعترافات مردی که خودش را مرتکب شده بود» را تجزیه کرده و بفهمدش، به دنبال نوعی نظم بخشی(نظم کلاسیک) و دخیل کردن خود در متن یا حتی سفیدخوانی. اما قواعد و ساختار‌ها به کنار گذاشته شده. متن نه رمان است، نه داستان، نه شعر و نه قطعه ادبی. فرّار نسبت به طبقه‌‌بندی. اگر ناگزیر از طبقه بندی باشیم، آنگاه چه؟

هایکو، نوعی هایکوی فارسی، اما تفاوت‌ها هنوز هست. هایکو با همه آزاد بودن و قانون ناپذیری‌اش هنوز قواعدی دارد که هایکو نویس را وادار به اطاعت و کرنش می‌کند، واکه، هجا و مورا[۱]، قوانین تخطی‌ناپذیر هایکو هستند.

از برای من

فاخته می‌خواند و کوه

به نوبت[۲]

 اعترافات مردی که … بر نظام و قواعد معمول گفتاری و نوشتاری و حتی بر قواعد دستور زبان منطبق نیست. ضمایر، افعال، قیدها آن کارکرد دستوری الگو شده و الزامی را ندارند. صفت‌ها، اسم می‌شوند و فعل‌ها، موصوف. فاعل مفعول می‌شود و قیدِ مکان، اسم:

«… جستجویم را برداشتم و روانه نانام شدم… دیگران می‌آمدند مرا بر می‌داشتند و می‌رفتند به دنبال خودشان می‌گشتند. من هم وانمود می‌کردم خوردنی نیستم» اعترافات مردی که… پیشواژه

توصیفات؛ آن کارکرد سابق و ملکه شده را ندارند، توصیف، روشن‌گر چیزی است یا مشخص کننده و تاکید کننده، حافظ قد یار را به سرو توصیف می‌کند یا رخ یار را به برگ گل تا مدلول مدنظرش در ذهن ما نیز ساخته شود. اما نانام،

«مثل خری که مصایبش را با من در میان نهاد و گفتم عرعر…»همان، رشته[۳] ۱۵

وصف‌ها و صفت‌ها بیشتر از آنکه مقید به قانون دستوری‌اشان باشند، خمانده شده‌اند به سمت ناخودآگاه، کلام یک روان پریش، شعر و ترانهِ معنا شکنِ یک زندیقِ هنجار شکن.

آن چه هست، شبیهِ زبان به ظاهر پریشان و یاوه‌گوی شیدا یا دیوانه، مشابه زبان رؤیا و کابوس. در ظاهر بی‌معنا و گریزان از تبدیل به گونه‌ای ساده‌تر یا ترجمان. بی‌تفاوت نسبت به تأویل. همراه با نوعی مکاشفه و سرخوشی دیوانه‌وار. نوشیدن قطرات متن و وجد دریافت یک نکته ناب.

مؤلف، پدیدآور، خالق این موجودات ریزجثه و به غایت شیطان و بازیگوش… نانام. نانام، نام مستعاری غریب، خود خودِ بی‌نامی است، گریز از معنا و مرتبط ساختن. نا بعلاوه نام. نانام بدنبال چیست؟ آیا نوشته‌اش، ناگریز و ناگزیر دوران ماست؟ نوعی ادا، تقلید و در نتیجه چیزی مقطعی است؟ چیزی ناآگاهانه که بر حسب تصادف خلق شده؟

اگر به پیشینه کارهای نانام نگاه کنیم، از «نباید … و رومیو نبود» تا «اعترافات مردی که…»، متوجه می شویم این نوع نوشتار، سبک مختص نانام است، آنچه آگاهانه خلقش می‌کند و در کارهایش تداوم دارد، حتی در مصاحبه‌هایش هم رد پای این عارف مسلکی و پریشان‌نمایی هست. برخواسته از نوع نگاه خاص و تلقی خاصش. نانام، فیلم‌ساز نیز هست، فیلم کوتاه، کلیپ‌واره‌ها. کلیپ‌واره‌ها، انفجار تاثیر و انگیزش در لحظه باید باشند، رد پایی که در کتاب اعترافات مردی که… دیده می‌شود. مخاطب قرن ما، تمایل به بلوک‌ها دارد، قطعه‌ها، کوتاه. فرصت‌هایش محدودند و دیگر تمایل به مقدمه‌چینی هوگویی یا دیکنزی ندارد. کپسول را بدون آن پوشش دورنگش خواستار است. تلخ، مهلک و سرراست. سیانور یا قرص برنج. نیچه و کیرکگارد، این چنینند در فلسفه.

«… خشنودی جلوی سرماخوردگی را هم می‌گیرد. هرگز هیچ زنی که می‌داند قشنگ لباس پوشیده، سرما خورده است؟ مرادام هنگامی است که چندان چیزی هم نپوشیده باشد»[۴]

طنز، جک و انکدوت‌ها و لطیفه‌ها از خویشاوندان این گونه‌اند. گونه‌ای که میان عوام خواهان بسیار دارند. نوعی سرریزی ناخودآگاه. گونه‌ای که بدنبال بخشیدن لذت لحظه‌ای است، مثل فوران احساس و تمام. در بازخوانشش دیگر آن لذت فوران نیست. خستگی و گاه تهوعِ تکرار. جُک تابوها را می‌درد، و توتم‌ها را به چالش می‌کشد. سر جنگ با تابوها دارد و تمایلات وحشیانه و غریزی را در یک لحظه عیان بیان می‌کند و تمام. کاری به فلسفه، چراهای بشری و دانش ندارد، صرفاً لذت یا گاه دریدن تابوها. این‌ها تمایز «گزین گویه» است با جُک… اما «گزین گویه» نیز با تمام مقاربت‌هایش، هم کاسه شدنش با رشته‌های «اعترافات مردی که …» تفاوت‌هایی نیز دارد. گزین گویه، تفلسف است، ریختن دانش و فلسفه و پاسخ‌ها در کلامی چکیده. شراب کلام. ژاک دریدا در وصف گزین گویه که آن را نوعی آزادی و رهایی کلام می داند می‌گوید:

«… هر گزین گویه، روبرو شدن با ناهنگامی است. سخن را فاش می‌کند. ناهنگامش می‌کند. به معنای ادبی چنین می‌کند، زیرا کلامی را به حروفش می‌سپارد یا ر‌ها می‌کند… رخدادی تصادفی از زمان پریشی آغازین. در آغاز ناهنگامی بود. در آغاز سرعت هست. کلام و کنش غافلگیر می‌شوند، گزین گویه پیشی می‌گیرد…»[۵]

اگر الزام به طبقه بندی داشته باشیم، شاید بتوان متون نانام را، چیزی میان شطح و گزین گویه خواند. از یک سو مختصات فلسفی گزین گویه را دارد و از آن سو همان وجد عشق و عرفانی شطح را. شطح؟ ابونصر سراج در کتاب اللمع، شطح را چنین می‌خواند:

«عبارتی غریب در وصف وجدی پر نیرو که با شدت غلیان و غلبه همراه است… آیا ندیده‌ای که چگونه آنگاه که آبی فراوان در نهری کوچک جاری می‌شود از اطراف آن بیرون می‌ریزد؟ در آن هنگام می‌گویند آب در نهر طغیان می‌کند … آنگاه که وجدی قوی او را فرا می‌گیرد و تحمّل حمل آنچه بر قلبش وارد می‌شود را ندارد، آن احوال بر زبانش ساطع می‌شود و از آن با زبانی غریب و تازه که فهمش برای دیگران مشکل است سخن می‌گوید و این سخن را جز کسی که آن احوال را تجربه کرده باشد در نمی‌یابد».

شطحی از حسین بن منصور حلاج

«روح من با روح تو بیامیخت: در دوری و نزدیکی، من توام، عجب دارم از تو و از من: فنا کردی مرا از خویشتن به تو، نزدیک کردی مرا به خود، تا ظن بردم که من توام و تو من»

یا این از بایزید بسطامی

 «من درمیدان نیستی رفتم. چند سال در نیستی می‌پریدم تا از نیستی در نیستی نیست نیست شدم»

 و اگر خود را ر‌ها از طبقه‌بندی بدانیم، چنان به خوانش و تماشای شطحیات نانام بنشینیم انگار به تماشای متنی مدرن نشسته‌ایم، آنگاه شاید آسوده و آگاهانه‌تر بشود به مهندسی معکوس کتاب نانام پرداخت. چه چیز جذاب کرده نوشته‌های نانام را؟

«… بندی که امیدوار است روی رخت نمی‌بیند. رختی که امیدوار است خیس می‌ماند. اتو را امیدوار کن، می‌سوزاند…» همان، رشته ۶۷

چرا من خواننده با لبخند و گاه با قه‌قاه خنده این‌ها را می‌خوانم، با لذت و وجد و سرور. وقتی که نخستین واژه را می‌خوانم تهییج می‌شوم به خواندن واژه دوم و سوم و همین طور تا نهایت. چرا ملول و دلزده نمی‌شوم از خوانشش. مهم‌ترین نکته شاید این باشد که ساختار کار نانام بر اساس کوتاه نگاری قرار گرفته، پنجره یا دهلیزی که به تصویری غریب و طناز گشوده می‌شود و سپس سریع بسته می‌شود. حرافی، گزافه گویی و اطناب ابدا در آن‌ها نیست. چکیده، قطره‌وار و تمام. همه چیز کپسولی و ناگهانی عرضه می‌شود و ناگهانی بسته می‌شود. فضا، فضایی کندووار است. با همان خانه‌های شش ضلعی جدا از هم و در عین حال متصل به هم. در هر شش ضلعی، شاید عسل باشد، شاید تخم یا حتی شفیره.

چیست این کندوواره متنی؟

مانند انسان نخستین که یک ساعت مچی دیجیتال یافته، به تماشای این مخلوق نانام نشستم. ناآگاه و بی‌تجربه نسبت به این گونه. وقتی آخرین رشته-قطعات این مخلوق- را خواندم، توامان آن لذت غلیان جُک، طعم گزین گویه، نیچه و کیرکه گارد (فلسفه در معنای کلی‌اش)، هایکو، حکایات سعدی و شطحیات بایزید و مولانا (متون سنتی در معنای کلی)، دیوار نوشته‌ها و ساعت نگاری‌های سربازی را (دو ماه تا ترخیص، نبود) با هم یافتم. پرسیدم از خودم، از مؤلف غایب که چرا جذب کلامت شده‌ام این‌چنین؟

نخستین لذت؛ مکاشفه گونگیِ متن است، هر رشته به معنایی تازه، مصداقی نادیده یا زبان و نثری ناشنیده گشوده می‌شود. گاه فلسفه‌ای تازه حتی

«… تلاش موضعی پست است

سگ تلاش نمی‌کند حتی وقتی که عرق می‌ریزد…» همان، ۷۹

دومین؛ حرکت مفهومی سریع و به غایت گذراست(بدور از هر نوع حرافی)، حرکت از مدلول واژه نخست به دیگری. با چنان سرعت و شتاب ترانه گونه‌ای که معنای واژه‌ها در هم می‌شود، هر واحد کلامی دیگر معنای مستقل ندارد. وابسته است به کلیت یک رشته. معناگریزی شتابان، تعامل و در عین حال تقابل دال و مدلولی. حتی اسطوره‌ها در این شتاب و وفور معنایی، از آن معنای استوار و ملکه شده تخلیه می‌شوند تا در طنز، هجو و مکاشفه گونگی خواننده را به دنبال بکشند (تعلیق مدرن)، یا آن معنای سکرآور و مدهوش کننده مؤلف را به خواننده تلقین کنند.

«… خب، مادربزرگ هم طرح‌های جنگی خودش را داشت. W.C مخفف Winston Churchill بود و مادربزرگ عاشق چرچیل بود- ولی هیچ توالتی فرنگی نبود، پس درخت کاشت و ما سوزاندیم…» همان، ۶۵

فلسفه‌گرایی و در عین حال خنده بر فلسفه، اسطوره سازی و اسطوره زدایی و در کلیت، تناقض و پارادوکس، یکی از بنیان‌های نوشتاری نانام است،

«…دیکتاتورها احمقند. استالین نمی‌دانست که هیتلر می‌خاهد حمله کند. هیتلر نمی‌دانست که نباید حمله کند…» همان، ۴

سوم؛ لحن و نثر، فراتر رفتن از قواعد مرسوم، فراتر رفتن از زبان معیار شعر. نانام، زبان دیالوگ‌واره، زبان رسمی، زبان علمی و زبان ترجمه‌ای، زبان بیگانه، شعر و ضرب المثل را در کنار هم نشانده، تصویرگری، مقطع و ضربی بودن نثر، فصل بندی‌های مرسوم، نشانه گذاری، نام گذاری‌های مرسوم و گاه خارج از قاعده. شبیه به ارکستری با هزاران ساز هماهنگ که ناگاه سازی خارج میزند و بعد کل ارکستر همنوا با آن ساز، خارج می‌زند، انعطاف و قدرت زبان پارسی که مؤلف، چیره دستانه بهره برده تا معنایابی و معناسازی کند.

«… خدا به شما یک در اجاره بدهد بکشید تا خانه ما و رنگ آمیزی کنید. ادامه. محال….» همان، ۱۴

دگرگونی رسم الخط، واژگون نویسی، در هم شکستن صور کهن کلام…

«…شاع را

یران یتر

کیب مضح

کیست مثلبا

رانیست که ریوض عه وا

ایستاده و نمی‌داند ببارد یا نه.» همان،  ۳۵

معناگریزی و معنایابی نیز یکی از بنیان‌های فکری نانام است. واژه در امتداد واژه پیش و واژه پس از خود، دیگر آن معنای مدلولی فرض شده را ندارد. نانام، واژه را مثل ظرفی که پر از معناست برداشته، معنایش را خالی کرده و معنای خودش را به آن ریخته.

«یک روز داشتم می‌رفتم جنگ، جنگ برگشت، برگشتم جنگ

یک روز بر خلاف روز به در گفتم دربان. گفت من قفل ندارم(یعنی سواد)…» همان، ۱

به گمانم، از منظر یک آماتور، آنچه این نوع متون را تهدید می‌کند، عادت کردن ذهن به این گونه است، ذهن لبریز که شد از این گونه، دیگر با آن ولع و عطش آغازین به آن تمایل ندارد. رشته‌‌های واپسین دیگر آن طراوت، جنبندگی و جنگندگی رشته‌های آغازین را ندارند. آیا لذت کشف و مواجههِ نخستین با این کتاب، در خوانش‌های دوم، سوم و هزار و یکم هست؟ به همان قوت؟ با همان قدرت اقناع؟ اگر نیست، چرا نیست؟ شاید تکرار یک معنای فلسفی در چندین رشته. تکرار یک طرز فکر و نگاه و همین طور تکرار یک ایده یا چکانه. شاید اگر چندین رشته یا واحدِ نانامی را از کتاب اعترافات مردی که… را کنار بگزاریم، قدرت مخلوق نانام بیشتر عیان شود. با تمام این حاشیه‌ها، نانام با تیزهوشی و طنازی از قدرت‌ها و انعطاف زبان پارسی بهره گرفته تا محلول معنایی، فلسفی و زبانی خودش را بنا کند.

«…شدیدن معتقد بود که اعتقاد خطرناکه. اونقد معتقد بود که شد یه کوسه تو آکواریوم(با املاح معدنی). صاحب‌خونه‌شم شد یه ماهی کوچولوی مارکسیست که هر شب پولکای ریخته‌شو بهش می‌داد و براش آواز می‌خوند» همان، ۳۰

آن گاه که کتاب اعترافات مردی را که… تمام می‌‌کنیم، لذت یک چرخه کامل زندگی را نیز حس می‌کنیم. نوشته‌های نانام، گاه انگار از زبان کودکی چالاک و شیرین‌زبان بیان شده، گاه از زبان پیرمردی استخوان ترکانده و فرتوت، گاه از زبان یک فیلسوف یا جامعه شناس و گاه از زبان یک عامی. مخلوطی از طعم‌‌های نوشتاری.

«… من از بچه‌گی نوچه خودم بودم، تو ۱۵ سالگی به مارکس می‌گفتم کل حسین. تو ۲۵ سالگی به نیچه گفتم. حالا به خودم می‌گم. اگه قاطی‌شون کنیم

می‌شه اتوپیا(که یعنی بدو بیا!)

کل حسین،کل حسین، کل حسین، بدو بیا!» همان،۱۱

 

 

 



[۱] – Mora

[۲] – هایکویی از کوبایاشی یاتارو(ایسا)، Kobayashi Issa

[۳] – واحدهایِ متنیِ کتابِ «اعترافات مردی که خود را مرتکب شده بود» را رشته می‌نامم.

[۴] – غروب بتها، فردریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری، نشر آگه، ص ۲۷

[۵] – ن.ک. به، مقاله نا به هنگامی گزین گویه، ژاک دریدا، ترجمه بابک احمدی