چند شعر از روزبه سوهانی، سایه باقری، زیبا کرباسی و مازیار عارفانی
روزبه سوهانی
۱
یکی هم باید باشد
که گمنامترین گورها را پیدا کند
خاکهای فراموش شده را بشکافد
و به استخوانها بگوید:
تمام شد
حالا میتوانید با خیالی آسوده به خانههایتان برگردید
۲
روزی مردم تنها با خندهها و نامهای کوچکشان به خیابان خواهند آمد
روزی مردم خندهها و نامهای کوچکشان را به هم نزدیک میکنند
تا در عکسهای یادگاری جا بگیرند
روزی مردم عکسهای یادگاری را چاپ میکنند و به دیوارها میچسبانند
آن روز
به خاطر جای خالی خندههایتان
به خراش دیوارها دست میکشم
و با دیوارها حرف میزنم
از نامهای کوچکتان
که در عکسها نیفتاده است
————————-
سایه باقری
۱
روز
قوز کرده در ایوان
از روشنایَش رنگ میبازد
تا شب عیان شود بر گُردهاش
و سیاهی
زمانِ مُکدرش را
بر پوستِ نقره فامِ شب
تیغ بکشد
و دریا فلس ماهیهای مُردهاش را
مَد بکشد
و تا کرانه بیاورد
نگاه کن
به برقِ فلسِ مردهماهیها
در ساحل
که چگونه به آب میزنند و بر میگردند
نگاه کن
به پوستِ مرطوبِ متورمِشان
در مهتاب
که چه بی های و هوی
تسلیمِ شنها میشوند
ببین چگونه این زمانِ مکدّر
زیر نورِ ماه
خمیازه به مرگ میکشد
و تیرگی را به تیرگی
پیوند میزند
۲
زنده باد عنکبوتِ خانهزادِ من
که ما را
میلِ تناولِ خردههای نان و مگس
در امتدادِ یادگارهایِ ویرانمان
به هم پیوند میزند
و آن رغبتِ عجیب به آویختگی
که به طرزی شگفت
در من از بند ناف جریان داشت
وقتی که جهان هنوز
حجم سیّالِ مدوری بود
در حوصلهی انگشتانِ نابالغم
ابرِ بیشکلِ معلقی بودم
در ویارِ خاک
که نامَم را در تقلّایِ
تشکیلِ اندامِ جنسیام
بضاعتِ گلویی
در باریکهای نور منتشر میکرد
و هوشِ کوچکِ ماهیان قرمز
در تنگ استغاثه به فراموشی میبرد
زنده باد عنکبوت خانهزادِ من
که ما را میلِ تنیدن
آن هندسهی دایرهوار
بر تنِ ملافهها و پردهها
به ملالی مشترک
در اصطکاک نامهایمان میرساند
اینک من
اینک تو
بگو کدام فاتحیم؟
—————————
زیبا کرباسی
۱
۲۷۹
الف
آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من
محمد حسین شهریار
تو حق داری بخندی
وقتی می گویم باکره ام
خنده مجانی ست
راحت باش
دست هایت را قائم زیر شکم بگیر و
یک دل سیر بخند
چرا که فهم کوچک آدم ها از این یعنا
دنبال پرده ای نازک
در جیک و چیک سوراخ پونجیک می گردد
تو ماه را دیده ای
ندیده ای
وقتی از آسمان با شهوت غلیظی
روی سینه ام می افتد و
تا دم صبح
هفت دور حلقوی ی کامل می زند
چرا که زیر دوش شیر و عسل
روی شاخ دیو درختان معجزه
زیر بوته های وحشی ی آفربیا و آچیلا
عشق بازی نکرده ای
کرده ای مگر
نه در دل صدف های غول مینویی
قعر دریاها
لب تر ساحل ها
نه در قله های قاف با سیمرغ
نه در قلعه های گشاده سر
رو به دشت کوه و آب
که معمار طراح و فانکشویش
خود شخص شخیص خدایت بوده باشد
تو حتی بال های مرا ندیده ای دیده ای
وقتی با حس حال و هوایم
شکل رنگ فرم و اندازه های شان دیگر می شود
دگرگونی ی ناگهانی ی ترد و خردشان را
به هیولای افتون و افشون
تو مرا وقتی مثل ماده شیری
زیر یال های بهادر می خزم ندیده ای
تو خنده ی مجانین را
در ته و توی هم
از ته دل نشنیده ای
هرگز
۲
۲۷۹
ب
هر حلقه ی زلف ترا صد ملک چین درآستین
هر پرده ی چشم ترا صد کافرستان در بغل
صائب تبریزی
زندگی با یونیفورم تازه اش
قصد خیابان داشت
دبش
مشتی
مشق شبش را تاتی می کرد
سرش مثل پاکت پرتقالی ی ساندیس
زیر آفتاب
پلپل می درخشید
شهر در خسران نفس به تنگی می زد
که با بوی قمصر گل های سرخ از راه رسیدی
در دیدرس همه چیز شکل آمدن گرفت
زی ی حذ و لذت
بر قرار کام ریخت
گلوی شهر از هذیان عاشقانه تپید
کیفور شد
کبک سینه اش
این بقعه ها را
تو به رقص آورده ای آهو
به درون استخوان ها
این نقب ها را تو زدی
مرده ها از تو زنده اند
بدم
بدم و با نفس هایت
بر سینه ی خالی ی جهان
گل سرخی نقر کن
به شکل دیوانه ی قلب
—————————
مازیار عارفانی
هر جنازه روی زمین است، زخمه روی سازِ زهیست
یک چیزی شبیه تنبورِ خداوند
یا که عودِ شیطان
یک شبکلاه هم هست واسهی انداختن سکهها
و یک مامان و بابای از پیشآماده برای خانواده شدن
و تو میدونی آیا خورشید چه رنگیست اگه هرگز به
آسمون نگاه نکرده باشی
زیرا من از صف نمیآیم بیرون موقع مرگ که سرگرمم
کنی با دکمههای باز
و این است عقوبتِ اسپرمهای عجول بعد از قدرتنماییِ
بزرگ
شباِدراری و
راه رفتن با گیتاری که فقط فالش میزنه لابلای رختخوابهای
خواهر و برادر
این است عقوبتِ انتخاب یا که تقدیر
سکس بعد از هر بار خرید تلویزیونی جدیدتر
له کردن سیگار روی عکس و
بوسههای دبیرستانی علیه آمریکا در سیزده آبان هفتاد
و چند، پشت تانکر آبِ شهرداری
زیرا همه چیز مهیای یک مارادونای جدید هست که پا
به توپ بشه از بیروت تا پکن
زیرا مردم محتاج دست خدایی هستند که نیست
و مردم نه تنها از دوگانهی مسی_رونالدو خستهاند
که میترسند تکرار بشه تا ابدیت
اما تکراری نشه
میفهمی؟
اسپایدرمن احاطهمان کرده و راه گریزی نیست از حمام
آفتاب
یا ظهور در دهههای نحس و بمبارانهای ارباب
و ما نمیتونیم به داریوش مهرجویی نامه بنویسم که
دیگه فیلم نساز و بذار صدای گاوت رو بشنویم که اومده برای چریدن زیر سازهی عظیمالجثهی
برج میلاد
و کلی ماشین دارن بهش چراغ میزنن
و التماس که ما نیاز داریم به چیزی فراتر از کوئید
۱۹
چون معشوقههای متعددمون هربار موهاشون رو رنگ کردند
غیبشون زد در یک دریای دور و
غرق شدند در کشتی پناهندگان
و سالوادور دالی داشت نقاشی میکشید روی یک موشک
دوربرد
برای پرتاب روی اقلیتی یا که ابرقدرتی
چه فرق میکنه؟
پس بگذار تشکر کنیم بخاطر مقالات سکسی در روزنامههای
صبح دربارهی آنهمه اعدام لوس
که منجر به شیوههای نوین ورزش شد حین پرسیدن سوال
و عوض کردن میل جنسی در تمرین روی پوست
و خالکوبیهای خون
بگذار حالا که مطهرم توی این لحظات برزخی
بگم که مارکسیست ترجیح میدم برای سکس
که استخوان پهلو نداشته باشد
و تمام بدنش را به مساوات قسمت کند
بعد دهنِ بازش رو بیاره جلو
بپرسه کجاست اینهمه دندان پوسیده را جگری
و من بخندم
اینطوری
دقیقن همینطوری
به آفتابِ بزرگوار
که چندهزارساله
یا که کمتر
محترمانه
میتابه
بر
چیزها
و
البته
خانوادهها…