به گفتن از هوشنگ چالنگی: بودای بختیاری به زبان ارمغان بهداروند/ بشیر اندوه‌های زیبا به نگاه بهنود بهادری/با دهان پلنگ نفس می‌کشیدم به قلم سعید اسکندری/ بار گریه‌ای بر شانه‌ دارم به قلم رضا بختیاری‌اصل

.

بودای بختیاری

به گفتن از هوشنگ چالنگی…

ارمغان بهداروند

پیرمرد؛ با آن قد
بلند و چشم‌های جنوبی‌اش که انگار دورترها را بیشتر و بهتر از ما می‌بیند، دوست‌داشتنی‌ست.
از آن آدم‌های کم‌حرف که دلت می‌خواهد عین بچه‌های ظهر تابستان که نمی‌گذارند چشم
روی چشم بگذاری وُ چرتی به چشمت بیاید؛ به جان سکوتش بیفتی تا شاید به شنیدن چند
کلمه که هر چه می‌خواهد باشد با لحن و لهجه‌اش بیشتر آشنا شوی. نخستین سال‌های دهه‌ی
هفتاد که از پسِ جنگ وُ جهنم‌دره‌های مانده از جنگ، به شعر رو کرده بودیم، یکی از
آن آدم‌هایی که «نام» داشت و «نشان» نداشت؛ «هوشنگ چالنگی» بود. در هر چه که می‌شنیدیم
وُ هر چه که می‌خواندیم؛ بود، اما به طرز ترسناکی باید به همان اندازه کفایت می‌کردیم.

حساب و کتاب ما با
هوشنگ چالنگی به قدر صفحاتی از پژوهش‌ها و بندهایی از مقالات و سطرهایی از شعرهایش
در خلال همین‌ها که گفتم خلاصه می‌شد. همین قدر می‌دانستیم که در سال ۱۳۲۰ در
مسجدسلیمان زاده شده است. از پس غزل‌نویسی‌ها و تالیفات نیمایی، شهروند شعر مدرن
دهه‌ی چهل می‌شود. از این جا به بعد نام او را در کنار «دیگر»انی هم چون «بیژن
الهی»، «بهرام اردبیلی» و «محمود شجاعی» می‌خواندیم و می‌دانستیم که در زبان‌ورزی
و زیبایی‌زایی با روزگار خویش متفاوت بوده‌اند؛ تفاوتی که برای آن‌ها به «تشخص» منتهی
شد و هزار حرف و حدیث دیگر که در ادامه بود و دست آخر هم ندانستیم آن بلندبالای
شعر در روزگار ما چه می‌کند و کجاست؟ انزوای ذاتی چالنگی مزید بر مصایبی شد که
برایِ «شعرِ بدونِ اجازه» اتفاق می‌افتاد و تنها این «ما»یِ مضحک بود که به
ناگزیری باید انسانِ حی وُ حاضرِ روزگار خویش را به دشواری بجوید وُ به دست نیاورد
وُ این تهیدستی تا سال ۱۳۸۰ که «سالی» «آن جا که می‌ایستی» را منتشر کرد ادامه
داشت. حالا کلمه به کلمه‌ی تعارفات و توصیفات پیش از این را لمس می‌کردیم و چه
خوشبخت بودیم که بودای بختیاری راضی شده بود که از غار تردیدها و تنهایی خویش به
خانه‌ها و خیابان‌ها بیاید.

برای من هوشنگ چالنگی
یادآور «سانتیاگو»یِ پیرمرد وُ دریای «ارنست همینگ‌وی» است. دو پیرمرد که هر دو
امیدوارانه رنج می‌کشند تا دست خالی از میدان برنگردند. چالنگی دقیقاً شبیه
سانتیاگو با پرنده و ماهی و دریا و زمین و آسمان حرف می‌زند. آن چه او اندیشیده
است و خلق کرده است؛ چنان سزاوار هست که به ماهی غول‌پیکری که در قلاب سانتیاگو
گیر افتاده بود تشبیه شود. نسبت ما به هوشنگ چالنگی هم می‌تواند از قرارِ قرابت
پسرکی باشد که او را برخلاف پدر و مادرش قهرمان می‌داند و ایمان دارد که او می‌تواند…

این؛ همان روز است.
روزی که به آن امیدوار بودیم وَ اکنون که از راه رسیده است، خیره‌خیره در چشم‌هایی
که نمی‌خواستند این روز را ببیند شعر می‌خوانیم. شعر از آن پیرمرد قد بلند با چشم‌های
جنوبی:

اکنون دیگر بیرقی بر آبم

چشم بر هم می‌نهم

و با گردنم رعشه‌هایم را

هنجار می‌کنم

آیا روح به علف رسیده است؟

پس برگردم و ببینم

که میان گوش‌های باد ایستاده‌ام

تا این ماهی بغلتد و پلک‌های من ذوب
شوند

آه می‌دانم!

فرورفتن یال‌های من در سنگ

آیندگان را دیوانه خواهدکرد

و از ریشه‌ی این یال‌های تاریک

روزی دوست فرود می‌آید و تسلیت دوست را
می‌پذیرد

اکنون چشم بر هم گذارم و کشف کنم

ستاره‌ای را که اندوهگینم می‌کند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بشیر اندوه های زیبا

به دیدن هوشنگ چالنگی…

بهنود بهادری

هوشنگ چالنگی تا سال ۱۳۸۳ که در نشر سالی «زنگوله‌ تنبل» را چاپ کند
بی‌کتاب بود. از او در نشریات گاهی شعری چاپ می‌شد و بیشتر اهمیتش را در سخنان
شاعر پیشکسوت می‌شد دانست. چند کار ماندگار از او در ذهن مخاطبان شعر به یادگار
مانده بود که مربوط می‌شد به نشریه «خوشه» که احمد شاملو مسوولیت آن را بر عهده
داشت. بارها شاهد آن بودم تا نامی از چالنگی به میان می‌آمد همه این شعر را می‌خواندند:
«ذوالفقار را فرود آر/ بر خواب این ابریشم !/ که از اُفیلیا/ جز دهانی سرودخوان
نمانده است». به جز مجموعه اشعار چالنگی که این شعر را چاپ کرده است در دفتر
شعرهای مستقل او این اثر دیده نمی‌شود. البته چند ردپای مهم از نام چالنگی در دهه
۴۰ برای کسانی که ادبیات را جدی دنبال می‌کنند ثبت شده است: ۱- دفتر شعر دیگر اول،
سه شعر از او به چاپ رسیده که سه شعر نخست در دفتر شعر «زنگوله تنبل» هم هست . در
شماره دوم کتاب شعر دیگر ۹شعر از چالنگی به چاپ رسیده است. همگی این اشعار در دفتر
شعر نخست چالنگی چاپ شده است. شماره دوم مجموعه «شعر دیگر» از نام‌هایی کمتر و
سختگیری بیشتری در حضور نام و آثار برخوردار است. به غیر از یدالله رویایی که
بعدتر مانیفست شعر حجم را نوشت و در آنتولوژی شعر معاصر حجم‌سرا است، باقی شاعرانی
هستند که امروزه به آنان شاعران شعر دیگر می‌گوییم. ناگفته نماند نام‌هایی هم در
شماره دوم غایب هستند که در جریان‌شناسی شعر معاصر از شاخص‌های این جریان‌شناسی
هستند. ۲- در پای بیانیه شعر حجم. البته با این توضیح که چالنگی و بیژن الهی به‌علت
در سفر بودن امضا نکردند مانیفست را. بعد از کتاب نخست انتشارات «سالی» در سال
۱۳۸۷ مجموعه دوم چالنگی را چاپ کرد. اشعار این مجموعه دوره‌های مختلف شعری او است.
از دهه ۴۰ تا ۸۰٫ زنگوله تنبل هم که آثار مربوط می‌شود به سال‌های ۴۷ تا ۵۰٫ اهمیت
چالنگی را می‌توان در شعر جنوب خصوصا خوزستان مشاهده کرد. حضور او در پایتخت در
دهه ۴۰ و قرار‌گیری در جریان شعری که پیشنهادات زیبایی‌شناسانه فراوان به شعر
معاصر داشت همشهریان او را به سمت شعری کشاند (البته با تفاوت‌های اندکی) که بعدها
در اواخر دهه ۵۰ منوچهر آتشی آن را «موج ناب» نام‌گذاری کرد. چالنگی که متولد ۱۳۱۹
در مسجدسلیمان است بی‌شک از چهره‌های ماندگار شعر معاصر فارسی است. او تاییدی از
چند چهره بعضا متضاد در دیدگاه را در کارنامه خود دارد. احمد شاملو در گفت‌وگو با
منوچهر آتشی در سال ۱۳۵۰ درباره شعر او گفت: «مهم این است که شعر هوشنگ چالنگی
همچون کوچ عشایر مخاطره‌آمیز است». و دکتر براهنی در مجله تکاپو درباره شعر او
نوشت: «شعر هوشنگ چالنگی، لحن بیان چیستایی الحان عرفانی را دارد و ترکیبات یادآور
بُرش‌های شکیل متونِ دردمندانه عرفانی است.» فضای تراژیک آثار چالنگی به درون مایه‌های
عاشقانه با لحنی فاخر شعرش را منحصر به فرد کرده است. خروجی خصایص شعری‌اش، شعری
است پیامبرگونه. شاعری که پیشگویی کرد در دهه ۴۰، وقتی نوشت: «آه من می‌دانم/ فرو
رفتن یال‌های من در سنگ/ آیندگان را دیوانه خواهد کرد..»

لحن فاخرو فضای به دور از شهرهمراه با فضایی تراژیک این حس را ایجاد میکند که شعر چالنگی ادامه شاعرانه روایت های اساطیر جهان است. بی زمان و مکان. در اجرای این فضای اسطوره ای روایت چالنگی هم نسبت به سایر شاعران جریان ((شعر دیگر))،  سالم تر است. او بواسطه روایتگری شعر را اپیزودیک نمی کند و قطعه قطعه نمی کند. از این رو در شعرش به تعبیر تندر کیا با چیزک سر و کار نداریم یا مثلا سطرهای آفوریسمی. ناگفته نماند روایت سالم هیچ وقت به وجه ابهام آمیزی و استعاری بودن شعر چالنگی خدشه ای وارد نکرده است. همین نوع اجرا و روایت شعرش است که نسبت به سایر شاعران پیچیده گو شعر او را با اقبال عمومی بیشتری رو به رو کرده بود,  کرده است. اگر دانش و رفتارادبی بیژن الهی نسلهایی را متاثر از خود کرده است، بی شک شعر چالنگی، زبان شاعرانه اش با مغناطیسی عجیب نسلهایی را متاثر از خود کرده است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

با دهان پلنگ نفس می‌کشیدم

(در بیان برخی علل و عوامل دشوار نمودن شعر هوشنگ چالنگی)

سعید اسکندری

(۱)

قصدم این است که در این‌نوشته‌ی کوتاه به بیان برخی دلایل
دشوار نمودن شعر هوشنگ چالنگی و دیرباب بودن معنا در برخی آثار او بپردازم و
البته در این‌کار تاکید ویژه‌ای بر لزوم آگاهی از معنا یا معانی واژگانی چندواژه و
آشنایی با نام چندشخص (شخصیت تاریخی یا خیالی)، چند شی‌ء و… دارم. در همین‌ابتدای
کار هم متذکر می‌شوم آن‌چه من در این‌جا خواهم‌ 
هرگز تمام مساله نیست. بخش‌هایی از آن است و چون این‌متن را با عجله و سردستی
می‌نویسم احتمال آن‌که در مواردی بی‌دقتی کنم و یا بر راه خطا بروم بسیار است.

(۲)

شاید بگویید: «تقلیل شعر امروز به‌ویژه شعر شاعری پیشرو همچون
هوشنگ چالنگی به بحث‌های لغوی این‌چنینی، گمراه کننده است؛ و درواقع معتقد باشید
مشکل عمده در پرداختن به شعر مدرن برای افراد غیر‌متخصص، نه در اشتباه معنی کردن لغات،
که در تقلیل شعر مدرن به معنای واژگان آن و گمراه شدن ذهنشان، در مسیر رسیدن به زیباشناسی
شعر است». اما مگر می‌شود خواننده‌ای کلیت یک‌متن را به‌‌خوبی درک کند، بدون این‌که
معنای واژگانش را به درستی بداند. بله من هم می‌دانم جنبه‌ی عاطفی و زیباشناسی شعر
را می‌شود حس کرد، حتی اگر معنای چند‌واژه‌اش را به ‌شکل درست و دقیق ندانیم. حتی می‌توان
معنای چندواژه از شعر را کلا ندانست و شعر را شنید و از ریتم و‌ موسیقی و درصورت موزون
و‌ مقفی بودن، از وزن و قافیه‌اش لذت برد؛ ولی در این‌موارد نمی‌توان گفت خواننده یا
شنونده منظور متن را کاملا، دقیقا و به‌درستی فهمیده است. البته
اگر اصولا بشود معنای یک‌متن را
کاملا، دقیقا و مطلقا به‌درستی فهمید.

 (۳)

شعر چالنگی اگر دشوار می‌نماید یا دیریاب، این‌دشواری
و دیریابی منحصر به دشواری واژگانی نیست. عوامل دیگری نیز در این‌مساله دخیلند که
به آنها اشاره می‌کنم:

• وجود تصاویر
ذهنی، انتزاعی، فراواقعی و سوررئالیستی همچون: «موج می‌خورد/ زن طلایی‌ی در صخره» (مجموعه‌ی
کامل اشعار، ص ۱۹۵)؛ «این‌مهتابِ لال/ برای خونِ من سر تکان می‌دهد» (همان، ص ۸۷).

• ترکیبات وصفی
اضافی بکر و اعجاب‌آور، مثل: «پارچه‌ی سپید‌گلو» (زنگوله‌ی تنبل، ص۷۲)؛ «فورانِ غول»
(همان، ص ۷۷).

• استعاره‌ها و
مجازهایی که علاقه‌شان در جهان واقعی محکم و دقیق نیست، یا مشبه‌ُبه آنها برای
عموم شناخته شده نیست. مثلا کرم روشن یا تابنده را به عنوان استعاره برای حرکت ماده‌ی
مخدر هرویین،‌ وقتی که در اثر حرارت به صورت مایع درآمده و بر زرورق حرکت می‌کند، به
کار بردن: «چقدر می‌توانستم/ خواهش‌های تو را اجابت کنم ای کرم روشن!» (پیشین، صص ۸۲-
۸۳)؛ «هر این‌گونه/ از عقیمی و مرگ نمی‌گذشت کرم تابنده» (همان، ص ۹۲).

• رفتارهای غیرکلیشه‌ای
با زبان که عادات مالوف ذهن مخاطب را برهم می‌زنند: «و من آن‌جایم‌ عریان و دوست‌دارنده»
(همان، ص ۱۱۴).

• بر هم زدن ارکان
جمله‌ی سالم: «جز دل کجاش عشق سرانجام است» (آبی ملحوظ، ص ۱۱).

• پرداختن به زادبوم
و عناصر آن که برای همه به درستی و به وضوح شناخته شده یا لااقل ملموس نیستند: شعر
«طایفه در بهار» (مجموعه‌ی کامل اشعار، صص ۵۱- ۵۲) یا «شب‌چره» (همان، ص ۴۳).

• به کار بردن اشارات
اسطوره‌ای، تاریخی، هنری و غیره: شعرهای «ایکار گور یافته» (همان، ص ۱۲۸)، «شب‌چره»
(همان، ص ۴۳) و «صبح‌خوانان» (همان، ص ۴۱).

• دقت به پیرامون
و پدیده‌ها و همچنین به خویشتن (که فاعل شناسا است) به عنوان موضوع شناسایی، نگریستن شاعرانه و درواقع
دیدن و نه نگاه کردن سرسری و بی‌دقت و به کار بردن واژه‌های دقیق در توصیف. مثلا شاعر
چپ و راست نظر کردن پیاپی سمور را دیده و سنجیده و واژه‌ی «محتاط» را به زیبایی برای
آن انتخاب کرده است: «از سموران محتاط بازپرس/ روزگارانی را/ که با دهان پلنگ نفس می‌کشیدم»
(هان، ص ۴۹).

• نگریستن از زوایایی
غیرمعمول و بکر و حتی معکوس به پدیده‌ها و‌ مسائل: «گیاهی که در برابر چشم من قد می‌کشد/
در کدامین ذهن است/ به‌جز گوسفندی که/ اینک! پیشاپیش گله می‌آید» (همان، ۴۷)؛ «و رشد
شبانه‌ی علف/ پوزه‌ی اسب را مرتعش می‌کند» (همان، صص ۴۶- ۴۷)؛ «چونان‌که باژگونه بلوطی/
به چشم پرنده‌ای» (همان، ص ۴۴).

(۴)

از لزوم شناخت داشتن از اسطوره‌ها و افسانه‌های ایرانی (مثل
داستان سیاوش)، اسطوره‌های یونانی (چون ایکار و پرسه‌فونه)، شخصیت‌ها و ‌مسلک‌های هنرمندان
و فلاسفه و آراء و آثارشان سخن گفتیم؛ نهایتا باید گفت حدی فراتر از دانش و آگاهیِ
معقول و‌ معمول لازم است تا خواننده بتواند با شعر هوشنگ چالنگی از نظر محتوایی
ارتباط برقرار کند. علاوه بر اینها، دانستن معانی لغات و آشنایی با نام‌های به‌کار
رفته در شعر وی، از مهم‌ترین الزامات برای درک آنهاست. در کلمات و نام‌هایی که به کارگیری
آنها باعث دشوار شدن شعر چالنگی شده است، از کلمات لاتین (با املای لاتین) که
‌بگذریم، انواع متفاوتی دارند که برخی را در این‌جا عنوان خواهم کرد:

• کلمات مهجور یا
قدیمی و‌ کم‌کاربرد که در زبان مصرفی امروز کم‌تر کاربرد دارند؛ مثل مغاک در «دیگرم
جز مغاک‌های روشن نیست» (پیشین، ص ۱۱۶)؛ شنگرف در «این شنگرفی دودآلود» (همان، ص ۱۷۸).

• کلماتی که امروزه
بیش‌تر در گویش قوم بختیاری کاربرد دارند و در فارسیِ معیار کم‌تر از آنها استفاده
می‌شود: پسین (همان، ص ۱۷۱). بهارخورده (همان،ص ۵۲).

• کلماتی با بار
اسطوره‌ای، نمادین و آرکی‌تایپ‌ها: ستاره (همان، ص ۴۸)؛ غول (همان، ص ۷۷) و….

از طرفی نام‌ها هم اگرچه خود از جنس کلماتند، اما در شعر
چالنگی همین‌خصیصه را دارند و به انواع مختلفی تقسیم می‌شوند:

• نام اشخاص
مشهور مثل حاکمان، عالمان، فلاسفه، هنرمندان؛ مثلا: بهرام مرا دریافته بود
(پیشین، ص ۱۹۵) که اشاره به بهرام اردبیلی دارد و همچنین اشاره به مریخ
یا اسد که شیر فلک است و در سطر «موجود شیر در پرده بود» (همان) به آن اشاره
می‌شود و به پرچم ایرانِ پیش از انقلاب احتمالا؛ چون بلافاصله خورشید را هم بر پرده
به «زن طلایی‌ی در صخره» تشبیه می‌کند. یا «هرکلیت» (فیلسوف یونانی پیش از سقراط)
که ما باید بدانیم به دیالکتیک و ‌حرکت در اثر تضاد ایمان داشت و معتقد بود
در یک رودخانه نمی‌شود دوبار شنا کرد، چون هم ما تغییر کرده‌ایم، هم رود دیگر رود سابق
نیست. و نیز باید بدانیم ‌ماده‌المواد فلسفی‌ وی آتش بوده که درخت بلوط به شکل بالقوه
از آن در چوب خود فراوان دارد؛ تا بخش‌هایی از شعر را درک‌کنیم: «یکی از آن‌چه هرکلیتوس
می‌گوید بلوط به‌غایت/ در خود دارد کین ‌چنین شنگرف می‌سوزد» (همان صص ۱۶۸- ۱۶۹).

• نام اشخاص کم‌تر
شناخته شده برای عموم؛ مثل «داوودِ علیرضا مکوندیِ من» (همان، عنوان شعر صفحه‌ی ۱۹۲).

• نام اشخاص اسطوره‌ای:
ایکار (همان، صص ۱۲۸- ۱۲۹)؛ پرسه فونه (همان، ص ۱۹۴)

• نام شخصیت‌های
خلق شده توسط نویسندگان‌ و هنرمندان؛ به‌عنوان مثال اوفلیا (همان، ص ۴۱) (اخذ شده
از هملتِ شکسپیر) و پنه‌لوپه (اخذ شده از اودیسه‌ی هومر) که ما
برای درک شعر باید ماجرای آنها را دقیقا بدانیم و خوانده باشیم.

• نام اشیاء تاریخی؛
مثل: ذوالفقار (همان، ص ۴۱).

• نام اشیاء هنری؛
مثل: داوود‌ میکل‌آنژ (همان، ص ۱۹۲).

• نام موجودات افسانه‌ای-
اساطیری؛ مثل: اُلوس (همان، ص ۱۶۹) یا «اروس» که هم سفید و‌ هم سرخ‌فام معنی می‌دهد
و در برخی‌ متون آمده: آن‌فرشته است که گردونه‌ی آفتاب را می‌کشد و به شکل اسبی‌ست
سفید. مثلا دانستن معنای این‌واژه در کنار آشنایی با هراکلیت و آرای او برای
درک معنای شعر «بلوط» الزامی ست.

مآخذ

• مجموعه کامل اشعار
هوشنگ چالنگی، هوشنگ چالنگی؛ تهران: نشر افراز، چاپ اول: ۱۳۹۳

• آبی ملحوظ، هوشنگ چالنگی؛ تهران: نشر سالی، چاپ اول: ۱۳۸۷

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

” بار گریه ای بر شانه دارم ”

رضا بختیاری اصل

میراث

نمی توانم گفت
با تو این راز نمی توانم گفت
در کجای دشت نسیمی نیست
که زلف را پریشان کند
آرام !
آرام !
از کوه اگر می گویی
آرام تر بگوی
بار گریه ای بر شانه دارم
برکه ای که شب از آن آغاز می شود
ماهی اندوهگین می گردد
و رشد شبانه ی علف
پوزه ی اسب را مرتعش می کند
آرام !
آرام !
از دشت اگر می گویی
گیاهی که در برابر چشم من قد می کشد
در کدامین ذهن ست
به جز گوسفندی که
اینک ! پیشاپیش گله می آید
آه ! می دانم
اندوه خویشتن را ، من
صیقل نداده ام
بتاب رویای من
به گیاه و بر سنگ
که اینک ! معراج تو را آراسته ام من
گرگی که تا سپیده دمان بر آستانه ی ده می ماند
بوی فراوانی را در مشام دارد
صبحی اگر هست
بگذار با حضور آخرین ستاره در تلاوتی دیگرگونه آغاز شود
ستاره ها از حلقوم خروس
تاراج می شود
تا من از تو بپرسم :
اکنون ، ای سرگردان
در کدام ساعت از شبیم ؟
انبوهی جنگل است که پلک مرا
بر یال اسب می خواباند
و ستاره ای غیبت می کند
تا سپیده دمان را به من باز نماید
میراث گریه ، آه در قوم من
سینه به سینه بود .

نورتروپ فرای در کتاب تخیل فرهیخته پس از تطابق گونه ها و انواع ادبی با فصول سال ، شعر و ادب متناظر با تابستان زندگی بشریت را ، شعر چوپانی یا Pastoral می نامد.
هوشنگ چالنگی ، این ستاره جوی میاب ما ! ، در شعر ” میراث ” به خوبی حس و فضای یک شعر پاستورال مدرن را به نمایش می گذارد .شعر با مویه آغاز می شود :
نمی توانم گفت
با تو این راز نمی توانم گفت
در کجای دشت نسیمی نیست
که زلف را پریشان کند
گویا در چالنگی ، این فایز دشتی یا باباطاهر همدانی است که – از این بار گریه که بر دوش دارد – می نالد :
آرام !
آرام !
از کوه اگر می گویی
آرام تر بگوی
بار گریه ای بر شانه دارم !
تصاویر بعدی به زیبایی و در نهایت استادی مناظر و مرایای طبیعی اتراق گاه ” ایل بختیاری ” را به نمایش می گذارند :
برکه ای که شب از آن آغاز می شود
ماهی اندوهگین می گردد
و رشد شبانه ی علف
پوزه ی اسب را مرتعش می کند
و این طبیعت بالنده با تصویر جان دار باز و بسته شدن منخرین اسب به هنگام بوییدن رشد شبانه ی علف ها و سبزه ها به نهایت اعتلا می رسد.انگار شاعر با طبیعت یکی شده و خود را در جریان بی وقفه و مستی آور آن یله کرده باشد.من همیشه با خواندن این دو سطر از شعر میراث به یاد سطرهایی از بوف کور صادق هدایت افتاده ام .آن جا که می گوید : ” …وابستگی عمیق و جدایی ناپذیر با دنیا و حرکت موجودات و طبیعت داشتم وبه وسیله ی رشته های نامریی جریان اصطرابی بین من و همه ی عناصر طبیعت برقرار شده بود.هیچ گونه فکر و خیالی به نظرم غیر طبیعی نمی آمد …زیرا در این لحظه من در گردش زمین و افلاک ، در نشو و نمای رستنی ها و جنبش جانوران شرکت داشتم.”
و در سطرهای پس از آن ، این یکی شدن با عناصر طبیعی را موکد می کند.آن هم با تصاویری که همچون شعر ” اسب سفید وحشی ” منوچهر آتشی ، پهلو با کارهای شیموس هینی ، شاعر اقلیم گرای ایرلندی می زند :
گیاهی که در برابر چشم من قد می کشد
در کدامین ذهن ست
به جز گوسفندی که
اینک ! پیشاپیش گله می آید

یا :
بتاب رویای من
به گیاه و بر سنگ
که اینک !
معراج تو را آراسته ام من.
گرگی که تا سپیده دمان بر آستانه ی ده می ماند
بوی فراوانی را در مشام دارد

شعر در شبی می گذرد که انگار سر تمامی ندارد و چالنگی پاس های شب را به همراه خروس ، خروسی که به تاراج ستاره ها ، می خواند ، از سر می گدراند :
صبحی اگر هست
بگذار با حضور آخرین ستاره
در تلاوتی دیگرگونه آغاز شود
ستاره ها از حلقوم خروس تاراج می شود
تا من از تو بپرسم :
اکنون ، ای سرگردان !
در کدام ساعت از شبیم ؟
او که سوار بر اسب از کوه سرازیر شده ، به دشت رسیده ، و همه شب به قول دهخدا ” اختر به سحر شمرده ” و آمده و آمده تا به ده رسیده است که بر آستانه ی آن گرگی مانده که بوی فراوانی در مشام دارد ، حالا خوابیده بر اسب ، دم دمه های صبح به جنگل شهر نزدیک می شود.( به خاطر آورید تغییر فرماسیون ها در جامعه شناسی را : غارنشینی – کوچ نشینی و دامپروری – زندگی روستایی – شهرنشینی )

انبوهی جنگل است که پلک مرا
بر یال اسب می خواباند
و ستاره یی غیبت می کند
تا سپیده دمان را به من بازنماید .
او مویه گر مناسبات به هم ریخته است.مناسباتی که دگرگونی در آنها پس از روی کار آمدن رضاشاه در اوایل قرن حاضر خورشیدی و مدرنیزاسیون ( نه مدرنیته ) مورد نظر او شدت گرفت و در اوایل دهه ی چهل ، پهلوی دوم با انقلاب سفید بر روند تحول آنها شتاب بخشید.همین جا به خوبی مشخص می شود که چرا شاعر نام شعر را ” میراث ” گذاشته .میراثی که در پایان مشخص می شود که چیست ؟ : شکست.و چه خوب و زیبا شعر را به انتها می برد :
میراث گریه ، آه
در قوم من
سینه به سینه بود.

از اندوه نور(شعر دیگر): خشایار فهیمی، سعید اسکندری، داریوش کیارس، فرزانه رضایی،

دو شعر از خشایار فهیمی

(…)

با سمتِ از اشاره گرفتم:

آن    که
می رود

از دستِ می رود    می رود.

(…)

چقدرِ چگونه زیبا!

لهجه ی جسمِ تو، دهانِ یکتای شب بود

یک بار

ردای عزیز، حنجره شد و خواند:

با من 
هر بار عریان تر است

-عینِ صدای دستِ او

وقتی بر حاشیه ام می ریزد.

دو شعر از سعید اسکندری

(خیانت)

سرریز سردِ نقره

بر قصیده ی یال اسب

شب است و دشت

دره هایش را

پنهان کرده است

تنها شقایقی شهوانی

در انتهای دره تو را می خواند

سقوط خواهی کرد.

( چهارشنبه سوری)

این شعر با شکوه

این شعله بی شکیب

این شاخه از شکوفه شکوفاست

جشن شراب و شادی برپاست

در من شراب هست

ولی شاد نیستم

از بندهای اندوه

آزاد نیستم.

دو شعر از داریوش کیارس

(…)

۱

پس؛ این خواب و

این تنگه ی برآمده میان دو کتف،

سپیدِ پوستِ بیوه است

که به چرخشِ ناگهانی ش

نیمرخ ام می سوزد.

۲

چون گُل

به وقتِ جوانی

چون سر از خنده بر می داری

دیگر مرا نداری!

(میّت سیروس رادمنش)

به تیره گی ی دشت ها بنگرم

ای مرده ی عزیز

که – بو داده – است

این جهان به اندوه.

کف یابِ 
کارون و

کُشته ی من به دشت گدار

آرام تر از گذر بوتیمار.

شک دارتر از این روزه

چیست ؟

که کوچنده ی فصل هام

تو بوده ای

تو بوده ای ای رفیق.

چاق تر از سلامِ دماغ

اینک منم

که به یاد نازکِ لبی

تر می شوم.

دو شعر از فرزانه رضایی

(…)

رنج ببر!

زیبای من

بسیار پیش از این.

مسافت را مکیده ام

اینک توأم

قرینه ی من

بر تنِ تنهایی

با کابوس های نوچ.

و ذهن

یعنی

زجرِ مدام.

اینک توأم

رنج می برم

بسیار پیش از این.

(…)

آسوده یی در من

هر بار مرورم که می کنی

ردِ راهت پوست ام را شیار می زند.

از گودیِ گداخته ی کمر که بگذری

دیگر به یاد نمی آیدت.

آشفته ام از تو

می ماند ادامه ی هوایت، بر اشیا

رد گم می کند

به یاد نمی آید.