شعری از سمیرا یحیایی
شعری از سمیرا یحیایی
از محاوراتِ جشنی که به شب نمی رسد
از عطسه هایِ صبح
از مرگ های ِ روی ِ جمجمهاش بیرون میآید
با شیبها و قرنیهها که میل ِشدیدِ ندیدناند
_ زمان برابر است_
زیر ِ پوست می رود انفرادی اش
سمتِ استخوانها که بخار میشوند کنارِ اشیاءِ لال، اشیاء ِ بی قضاوتِکمرنگ
یادش نمی آید:
هوا، هوای نیمروز ِ جنینیست که به دندان کشیدماش
روزی که با دوچشم میدید با گوشهای بریده
به حرف اما نمیآمد…
■
به عقب برنمیگردم
به اجسامِ پُر زاویه
به اندامهای بیامان
به کلههای عرق کردهی تابستان
راهم نمیدهید؟
پس وقت ِ خواندن ِ متنی است که از فعلهاش میافتد
از اشخاص
تاریخ
اشیاء و باغها
صندلی ها و تختها
از وقت که بیهوده کُشنده پیش نمیرود
■
سایه ام که عقب میرود
تن ام را برای بعد به یاد میآورم
تاولی ترسیده با تکهای بزرگ که گوش نمیشود
رفت و آمد مدام…
کندویِ سر به هوایِ مغز…
از رگ افتاده انگار
■
برف وقتِنشستن نگاه ِ خودش نمیکند
مار وقت ِ گزیدن
دونده وقتِ مرگ
با اینهمه زیر ِ یک پلکان کوچک، هنوز دو دوست میبینم که نگاهمان آشناست
و باقی، صدای تیرها و آهنها … بالا میروند، تا رد ِ چشم تا
چگونه بازنگردم؟
به ترانههایِ تو میان ِ شهرهای ِ بیجنگِ جهان
به آماسِ زخم هام
به اخبارِ مرگ و خاطرات شفاهی
با یک اذانِ نکبت ِ زنگی، با یک ترانهی وطن وطن، مبهوت
با دستههای جذامی و مجنونین ِ جنگجو دلیر جنگجو …
خراب آباد میل است
جنون میل است
نخواستنات میل است
هذیانِ سینههای چارچاک
هذیانِ نیمه شب میل است
قبول کن که از خواب
قبول کن که از خوابِ تو پریده باشم
با زیر ِ چشمهام، هم پیاله با گودیهای تنات
خواهم که با دو دست جیغ معذبی باشم
بر تابلویی که لحظهای غریزی دارد
■
تنی که در جهت باد میدود
روی برگ های سوزنی شکل ابر میگیرد
ماده ببری کُشنده که میگرید
سعیِ مدام و باطلِ مستی ، یادی که هوش
یادی که از هوش رفته است
با تکههای ماندهی کابوس
فردا دوباره روز
و باقی، جشنی که به شب نمیرسد
تابستان ۹۲
شعری از سمیرا یحیایی
شعری از سمیرا یحیایی
اسلیمی از حواشیِ مغرب
با من یکی شو از پوست
بالا بیا
روی سوختگیِ تن ات دود بلند میشود
با آه ها به خوابهای جادویی ِ رفته برمیگردد
میرود پشت ِ ناخنها جای ِ سیاهی عزا بگیرد
_با پنجه دو تا چشم زیر گلو بکارم؟_
_خوشات نمی آید_
…پس لب ِ مرز یکی میشویم
چارپا و تندخو
و درههای بدخشان ازمیر گرگان
حدس بزنم کدام انفجار به گوشِ تو رسید
حدس بزنم با کدام گرگ زوزهتری…
تنفسِ مدام ِ مرکّب تویِ رگ
مذاب سمتِ خاک مرکّب…
چشمهای گذشتهات در دورِ روبهرو فقیر میشوند
پوست با تو خانه زاد است
مداخله میکند در آیینه
در افعالِ کم زمان بی تکلیف
از حدسِ بیامان به وقت ِ تابستان
استعاره دو دل میشود با تو
دم دمایِ صبح
خونِ هم را مکیده دور میریزیم
برای لحظهی شگرفِ استخوان
گوشتهایم را به نیش میکشی
_تلخ ام؟_
_تلخی_
جهل از مرکّب ِ فرضیست میان ِ ما
بگذار برام خواب ببینی خواب ِ تو را ببینم
•
سریده ام به تنات به خاویارِ سرات به فلس وُ رعشه وُ جادوت
که یعنی فصل رویِ اشیاء شکل صندلی میگیرد
شکل بو که از درخت می پرّد بیرون
شکل دستهای دلقک
…و از دیدن که درآمدیم شکلِ تضاد
و پلک ِ کوچک ات
وقتِ مرگ
سفید