شعری از سمیرا یحیایی

 شعری از سمیرا یحیایی

از محاوراتِ جشنی که به شب نمی رسد

 

از عطسه هایِ صبح

از مرگ های ِ روی ِ جمجمه‌اش بیرون می‌آید

با شیب‌ها و قرنیه‌ها که میل ِ‌شدیدِ ندیدن‌اند

_ زمان  برابر  است‌_

زیر ِ پوست می رود انفرادی اش

سمتِ استخوان‌ها    که بخار می‌شوند    کنارِ اشیاءِ لال،  اشیاء ِ بی قضاوتِکمرنگ

یادش نمی آید:

هوا، هوای نیمروز ِ جنینی‌ست که به دندان کشیدم‌اش

روزی که با دوچشم می­دید       با گوش­های بریده

به حرف اما نمی­آمد…

به عقب برنمی­گردم 

به اجسامِ  پُر زاویه

به اندام‌های بی‌امان

به کله‌های عرق کرده‌ی تابستان

راهم نمی‌دهید؟

 پس وقت ِ خواندن ِ متنی است که از فعل‌هاش می‌افتد

از اشخاص

تاریخ

اشیاء و باغ‌ها

صندلی ها و تخت‌ها 

از وقت که بیهوده کُشنده     پیش نمی­رود

سایه ام که عقب می‌رود

تن ام را برای بعد به یاد می‌آورم

تاولی ترسیده با تکه‌ای بزرگ که گوش نمی‌شود

رفت و آمد مدام…

کندویِ سر به هوایِ مغز…

از رگ افتاده انگار

برف وقتِ‌نشستن نگاه ِ خودش نمی‌کند

مار    وقت ِ گزیدن

دونده  وقتِ مرگ

با این­همه   زیر ِ یک پلکان کوچک، هنوز دو دوست می­بینم که نگاه­مان آشناست

و باقی، صدای تیرها و آهن­ها … بالا می­روند، تا رد ِ چشم   تا

چگونه بازنگردم؟

به ترانه­‌هایِ تو میان ِ شهرهای ِ بی‌جنگِ جهان  

به آماسِ زخم هام            

به اخبارِ مرگ و خاطرات شفاهی

   با یک اذانِ نکبت ِ زنگی، با یک ترانه­ی وطن وطن، مبهوت

با دسته­های جذامی و مجنونین ِ جنگجو     دلیر      جنگجو …

 

خراب آباد میل است

جنون میل است

نخواستن‌ات میل است

هذیانِ سینه­های چارچاک

هذیانِ نیمه شب میل است

قبول کن که از خواب

قبول کن که از خوابِ تو پریده باشم

با زیر ِ چشم‌هام، هم پیاله با گودی‌های تن‌ات

     خواهم که با دو دست جیغ معذبی باشم

بر تابلویی که لحظه‌ای غریزی دارد

تنی که در جهت باد می­دود

روی برگ های سوزنی شکل ابر می­گیرد

ماده ببری کُشنده که می‌گرید

سعیِ مدام و باطلِ مستی ، یادی که هوش

یادی که از هوش رفته است

با تکه­های مانده­ی کابوس

فردا        دوباره       روز

و باقی،      جشنی که به شب نمی­رسد

تابستان ۹۲

شعری از سمیرا یحیایی

شعری از سمیرا یحیایی

اسلیمی از حواشیِ مغرب

با من یکی شو از پوست

بالا بیا

روی سوختگیِ تن ات دود بلند می‌شود

با آه ها به خواب‌های جادویی ِ رفته برمی‌گردد

می‌رود پشت ِ ناخن‌ها جای ِ سیاهی عزا بگیرد

_با پنجه دو تا چشم زیر گلو بکارم؟_

_خوش‌ات نمی آید_

 

…پس لب ِ مرز یکی می‌شویم

چارپا و تندخو

و دره‌های بدخشان   ازمیر    گرگان

حدس بزنم کدام انفجار به گوشِ تو رسید

حدس بزنم با کدام گرگ زوزه‌تری…

تنفسِ مدام ِ مرکّب تویِ رگ

مذاب   سمتِ خاک      مرکّب…

چشم‌های گذشته‌ات در دورِ روبه‌رو فقیر می‌شوند

پوست با تو خانه زاد است

مداخله می‌کند در آیینه

در افعالِ کم زمان     بی تکلیف

از حدسِ بی‌امان به وقت ِ تابستان

استعاره دو دل می‌شود با تو

دم دمایِ صبح

خونِ هم را مکیده   دور می‌ریزیم

برای لحظه‌ی شگرفِ استخوان

گوشت‌هایم را به نیش می‌کشی

_تلخ ام؟_

_تلخی_

جهل از مرکّب ِ فرضی‌ست میان ِ ما

بگذار برام خواب ببینی   خواب ِ تو را ببینم

سریده ام به تن‌ات   به خاویارِ سر‌ات  به فلس وُ رعشه وُ جادوت

که یعنی فصل رویِ اشیاء شکل صندلی می‌گیرد

شکل بو که از درخت می پرّد بیرون

شکل دسته‌ای دلقک

…و از دیدن که درآمدیم      شکلِ تضاد

و پلک ِ کوچک ات

وقتِ مرگ  

سفید