«شا باجی خانم» داستانی از مریم اسدزاده

شا باجی خانم

نوشته: مریم اسدزاده

شا باجی خانم داشت از فشار قبر و
تاریکی و تونل و باد یخ قبل از آتیش جهنم حرف می زد . مادر جانم دستاشو گذاشته بود
رو دو تا گوشام تا نشنوم . بنده ی خدا دلش نیومد درست فشار بده . صدای شا باجی خانم
توی گوشم می پیچید . انگار که یه قیف سر گشاد توی  دهن شاه باجی جان بود و سر باریکش تو گوش من : وا
! راضیه خانم ! چرا گوش طفل معصوم رو گرفتی ؟ از خواب پرید . مادر جانم عاقل بود .
خوب می فهمید . به اش گفت : خاله جان خانم،  بیداره . خودشو زده به خواب . می ترسه . شب خوابش
نمی بره . تا صبح می خواد وسط من و عبدالله خان غلط بزنه . ماشاالله دختره بزرگیه درست
نیست . شاه باجی خانم دهن سر قیفیشو باز کرد و به قول مادر جانم دندونای گرازیشو
بیرون ریخت  . هرهر خندید : خب ، پس بگو . درد
سر بساط شب جمعیه عبدالله خیر ندیده است . عزیز جان خانم نی قلیون رو از بغل لبش پک
زد . به اش گفت : شاباجی خانم ! و با آبروهاش منو نشون داد . از تو بغل مادرجانم با
زانو رفتم جلوی عزیز خانم جان نشستم . تو دهنشو نگاه کردم . گفتم : دودش کو ؟ خوردیش
؟ شاباجی خانم دوباره هرهر خندید : نترس ! سر از فلان خیار در نمیاره ، تو حلق تو دنبال
دود می گرده . حالا کو تا چشم و گوش باز کنه . بعد خنده شو جمع کرد و آه کشید . شانس
عبدالله بدبخت هم شده این . اگه سالم بود ، الان دو تا شکم زاییده بود . عزیز خانم
اخماشو تو هم کرد و گفت : استغفرالله ! نی رو به زور از گوشه ی دهن عزیز خانم جانم
کندم و بردم چپوندم گوشه ی دهن شاباجی خانم : بیا ! تو بکش ! می خوام ببینم دودشو چه
کار می کنی . یهو نی رفت تو سقف دهن شا باجی خانم . عقش گرفت .غش غش خندیدم . مادر
جانم هم خندید . عزیز خانم بهم چشم غره رفت . یه کم ترسیدم . تقصیر خودش بود . وقتی
هرهر می کنه ، دهنش بالا و پایین میره . دستمو گرفت . کشیدم سمت کولر . گفت : اگه دیگه
عذاب بدی ، یه مرد گنده که لباس سیاه پوشیده میاد می بردت اون تو . از سرما یخ می زنی
. تاریک هم هست . پس آدمها که می مردن می بردنشون اون تو !!!، بعد تو قبرستون زیر زمین
چالشون می کردن . گفتم : مگه تو رفتی ؟ اخم کرد . نه ! میگم کسی که اذیت کنه . عصرش
با محمد حسین پسر عموجان بهزاد، یواشکی آتیش گردون عزیز خانم رو بردیم بالا پشت بوم
. خالی کردم رو سر کولر . بعد هم تا خورد با لگد کوبیدیم بهش . محمد حسین گفت : روسریتو
سفت کن ! اون موهای وزوزیتم بکن تو . یهو مرتیکه از تو کولر می پره بیرون . عه عه عه
! قدش تا آرنج من هم نیست ها ! ولی قلدره . به قول مادر جانم مورچه زردک ! غش غش خندیدم
. سرم داد زد : آّب دهنتو جمع کن . عقم گرفت . اگه زورم می رسید به هیکل گنده ی شا
باجی خانم، می کردمش تو کولر . تا زنده زنده یخ بزنه . ولی شاه باجی خانم حواسش جمع
جمع بود . کانال کولر اتاقشو با روزنامه و چسب بسته بود . یه پنکه ی سیاه گذاشته بود
گوشه ی اتاق . همه ی تابستونو می زدش به برق . پنکه مث نگهبان حواسش به همه جا بود
. سرشو می چرخوند . همه جا رو نگاه می کرد و باد می زد .  بادش هم یخ نبود . شاباجی خانم با پنکه اش حرف هم
می زد . ظهر ها یه وری می خوابید جلو پنکه و یه دستشو تا می کرد می ذاشت زیر سرش .
توی یه دستشم تسبیح می گرفت و تند تند لباش تکون می خورد و به پنکه نگاه می کرد . در
اتاقشو قفل می کرد . نمی ذاشت برم تو اتاقش . دروغکی می گفت : بعد ناهار وقت خوابه
! برو بغل مادر جانت بخواب . تا مادر جانم چرتش می گرفت یواشکی می رفتم از پنجره ی
اتاق شاباجی خانم نگاه می کردم که بفهمم چی به هم میگن . اینقد باهاش حرف می زد تا
تسبیح از دستش ول می شد رو زمین و خرو و پف می کرد . ولی پنکه بیدار می موند و بالا
سر شا باجی خانم و هی می چرخید . صبح ها شا باجی خانم دستمال خیس می کرد و  می کشید رو پره های پنکه . بعدش هم تاقچه و رادیو
و قاب عکس ها . یه بار که پنکه روشن بود و می چرخید نشوندم جلوش و گفت بگو آه آه آه
. من هم گفتم : آه آه آه ! پنکه صدامو یه جوری کرد . ازش خوشم اومد . خواستم باهاش
دوست بشم . شاه باجی خانم گفت : از همین جا باهاش حرف بزن . نزدیکش که بشی گازت می
گیره . دست به اش بزنی انگشتتو قطع می کنه . گفتم : مگه سگه ؟ گفت : از سگ بدتره !
و دوباره دندونای گرازیشو انداخت بیرون هرهر خندید . یه بار سر شام شا باجی خانم گفت
: هنوز تابستون شروع نشده گرما بیداد می کنه . خدا به داد برسه تیر و مرداد . چه خبر
میشه ! بابا عبدالله جانم گفت : خاله جان خانم ! اونقدرها هم گرم نیست . مثل هر ساله
! شما بند کردین به یه پنکه اسقاطی . فردا کانال کولرتونو باز می کنم . شاباجی خانم
زانوهاشو مالید : کولر می خوام چه کار ؟ رطوبتش پا دردمو بدتر می کنه . نفسم زیر کولر
می گیره ، بالا نمیاد . همین پنکه خوبه . عزیز خانم جانم گفت : اقل کم پنکه سقفی براش
بذار . بابا عبدالله جانم گفت : آره . فکر خوبیه . شاباجی خانم لیوان دوغ رو از تو
سفره برداشت ؛ گفت : حالا اون یه چیزی . هورت هورت سرکشید و گفت : الهی شکر ! خدا زیادش
کنه . فرداش بابا عبدالله جانم آدم آورد یه پنکه ی بزرگ رو با میخ و چکش چسبوندن به
سقف اتاق . حالا دیگه وقتی شاباجی خانم یه وری می خوابید با پنکه سیاهه حرف می زد ،
وقتی سر بالا می خوابید به پنکه توی سقف زل می زد . سه تایی حسابی به شون خوش می گذشت
. اشاره کردم به پنکه سقفی گفتم : به اونم بگم آه ؟! جوابمو میده ؟ گفت : نه ! اون
هم دوره ، هم بزرگه ، هم آروم می چرخه . آدم نگاش که میکنه یاد نفسای آخر می افته
. گفتم : نفس آخر چیه ؟! گفت : یعنی قبل از این که بخوابیم و نفسای آخرو بکشیم . گفتم
: مگه تو خواب نفس نمی کشیم ؟ یه وری دراز کشید ، گفت : پاشو برو پیش مادرجانت ! می
خوام یه چُرتی بزنم . گفتم : تو که نمی خوابی . همه اش با پنکه سیاهه حرف می زنی .
اخماشو تو هم کرد : چی میگی دختر ؟ کی این حرفو گذاشته تو دهنت ؟ سر پیری برام حرف
درآوردین ؟ خل شدم ؟ گفتم : خودم دیدم.  از
پنجره .دیدم.  بلند شد . در اتاقشو باز کرد
: مادر جانت اینا رو یادت داده ، می دونم . کاش خدا عاقل آفریده بودت . مثل هم سن هات
. مثل خودمون . نه مثل طایفه ی مادر جانت . گفتم : مادر جانم خونه  نیست  . گفت
: برو اتاق عزیز خانم جانت تا مادرت بیاد . دمپائی هامو که پوشیدم درو روم بست . اومدم
پشت پنجره نگاه کنم ، پنجره رو بست . پرده ی اتاقشو کشید . صداشو می شنیدم . با پنکه
اش حرف می زد .

***

از صدای گریه ی عزیز خانم جانم از
خواب پریدم . هنوز صبح نشده بود . همه ی چراغ ها روشن بود . عزیز خانم جانم بلند بلند
گریه می کرد و می گفت : شاباجی جانم ! کجا رفتی خواهر جان ؟ دویدم سمت اتاق شاباجی
خانم . مادر جانم دم در  اتاق شاباجی خانم ایستاده
بود و نذاشت برم تو . شاباجی خانم وسط اتاق سر بالا خوابیده بود . به سقف نگاه می کرد
. دهنش باز بود . پلک هم نمی زد . پنکه سقفی تا نزدیک شاباجی خانم پایین اومده بود
. پنکه سیاه یه جوری شده بود . مثل مردای اخمو . انگار از سر و صدای عزیز خانم خوشش
نمی اومد . فقط صدای شاباجی خانم رو دوست داشت . 
تند تند سرشو می چرخوند و با اخم بابا عبدالله جانم و عزیز خانم جانم رو نگاه
می کرد . دونه های تسبیح شاباجی خانم کف اتاق پخش شده بود . نخ تسبیح تو مشت شاباجی
خانم بود . سفت گرفته بودش . با یه دست دیگه اش هم رواندازشو محکم گرفته بود . مث وقتی
که موهای دختر خاله جانم رو چنگ می زدم  و توی
مشتم می گرفتم . مادر جانم بردم تو اتاق خودمون . فیلم ترنج و درخت جادوگرو رو
برام  گذاشت . گفت : بشین ، نگاه کن . گفتم
: شاباجی خانم رو اون پنکه سقفی جادو کرده . مث ترنج، که اون درخت پای چشمه سنگش کرد
. اشاره کردم به تلوزیون:  ببین ! مادر جانم
گفت : اون قصه است . فیلمه . کارتونه . گفتم : می دونم . خودش گفت . مادر جانم ابروهاش
رو انداخت بالا : چی گفت ؟ گفتم : شاباجی خانم گفت : مث نفس های آخره . مادرجانم دستشو
گاز گرفت ؛ گفت : پناه بر خدا ! زهره ترک شده . مادرجانم که حواسش نبود ، رفتم بیرون
. عمه جان ها و عمو جان ها اومده بودن خونه ی ما . همه شون رفته بودن اتاق شاباجی خانم
. از پنجره نگاه کردم . عزیز خانم جانم نی قلیون رو گذاشته بود گوشه ی لبش . ولی این
بار دود از دهنش در می اومد . دودها رو که فوت می کرد بیرون پنکه سیاهه،  عصبانی ، دودها رو پرت می کرد تو صورت عزیز خانم
. تند تند پره ها شو می چرخوند . یه مرد گنده با لباس سیاه ،کنار تشک شاباجی خانم نشسته
بود . یه کیف سیاه هم داشت . حتماً از تو کولر دراومده بود . خواستم فرار کنم پیش مادر
جانم تا منو نبرده تو کولر . مگه شاباجی خانم چه کار کرده بود که این اومده بود ؟!
عزیز خانم جانم به بابا عبدالله جانم گفت : مادر ، این پنکه رو خاموش کن . عمو جان
بهزاد رفت روی صندلی . روزنامه ی کولر رو کند . مرد گنده با اون صدای نکره اش گفت
: سکته کرده . عمو جانم دستگیره ی دریچه ی کولر رو داد بالا . یه عالمه خاک ریخت رو
سر پنکه سیاهه . پنکه سیاه عصبانی شد و همه ی خاک ها رو پاشید رو آدمها . بابا جان
عبدالله دستشو جلو دهنش گرفت و اومد بیرون . منو که دید دستمال کشید رو چشمش و تو دستمالش
فین کرد . دستمو گرفت بردم تو اتاق خودمون . مادر جانم داشت از تو کمد لباس در می آورد
. کف زمین دامن سیاه گل آبی ام افتاده بود . صبح شاباجی خانم رو توی ملافه پیچیدن و
بردن بیرون . همه اش صدای گریه تو خونه مون بود . مادر جانم حلوا می پخت . خیلی  حلوا دوست داشتم . مادر جانم گفت : وقتی حاضر شد
صدات می کنم بیا بخور . با محمد حسین رفتیم اتاق شاباجی خانم . محمد حسین دستشو دراز
کرد زد به پره ی پنکه سقفی . پنکه سیاه رو زدیم به برق . کار نمی کرد . همینجور اخم
آلود به جای تشک ًخالیه شاباجی خانم نگاه می کرد . محمد حسین گفت : اینم با شاباجی
خانم مرد . پرسیدم : شاباجی خانم مرده ؟ گفت : آره ، خره ! تو هنوز نفهمیدی ؟ چقدر
تو خنگی . هولش دادم . رفتم کنار پنکه سیاهه نشستم : خنگ خودتی ! دیشب اون مرد گنده
از تو کولر اومده بود . پنکه سیاه رو اون کشته . حتما می خواسته شاه باجی خانم رو ببره
تو کولر تا یخ بزنه . اون هم از ترس مرده . تازه ،  این پنکه سقفیه هم مثل نفس های آخر می چرخه . محمد
حسین انگشتشو کرد تو دهنش : آخه چطوری یه مرد گنده از تو کولر دراومده ؟ بیا بریم در
کولر رو باز کنیم . ببینیم توش چه خبره . ترسیدم : نه ! نه ! بازش کنی مرد گنده از
توش می پره بیرون . محمد حسین دستمو کشید : اون فعلاً جون شاه باجی خانم رو خورده
. سیره . بیا !.  دستمو از دستش کشیدمو از اتاق
دویدم بیرون . دنبالم دوید . پنکه سیاهه پرت شد کف اتاق . محمد حسین داد زد : ترسو
! کجا فرار می کنی ؟ الان می گیرمت . محمد حسین رسید بهم ، گرفتم : خنگ،  ترسو .  مرد
گنده ی ای که  دیشب تو اتاق شاباجی خانم
بود،  داشت اون طرف حوض دستاشو آب می کشید
. صورت محمد حسین رو برگردوندم اون طرفی : ببین ! ببین ! همون آقا کولریه اس . دستمو
از رو صورتش محکم زد کنار : کو ؟ کجاس ؟ اشاره کردم به اش : اونهاش ! خندید : خنگ
. جزء بابات ، اینا که همه شون  زن هستن . به
اش زبون درازی کردم : مورچه زردک زشت ! زد تو سرم . رفت لب حوض نشست . دستشو کرد زیر
آب و پاشید رو من . فرار کردم تو اتاق شاه باجی خانم . پام گیر کرد به یه چیزی . پنکه
سیاهه کف زمین خوابیده بود . اخمو نگام می کرد . افتادم روش . دردم گرفت . تا خواستم
بلند شم ، دستم خورد به پره هاش . ترسیدم گازم بگیره . زود دستمو کشیدم عقب . دستام
سالم بود . انگشتمو قطع نکرده بود . در اتاقو بستم . پنکه رو از روی زمین بلند
کردم و  گذاشتم سر جاش . با هم دوست شده بودیم
. مثل  شاه باجی خانم،  یه وری خوابیدم کف زمین . دستامو تا کردم گذاشتم
زیر سرم . حیف که تسبیح نداشتم . سه تا از مهره های تسبیح شاه باجی خانم روی قالی افتاده
بود . برشون داشتم . کنار هم چیدمشون . دونه دونه جاشونو با هم عوض کردم که شکل تسبیح
راستکی تکون بخوره . کاش پنکه سیاهه می چرخید . نگهبانی می داد تا من باهاش حرف بزنم
. ساکت نشسته بود منو نگاه می کرد . اخم هم نداشت . به اش گفتم : حالا که شاه باجی
خانم مرده تو مواظب من باش تا آقا کولری منو نبره تو کولر یخ بزنم .

لابد اون پنکه سقفی هم اومده بود
پایین،  تا شاه باجی خانم رازهاشو به اش بگه
و صداشو بهتر بشنوه .که  بهش  نگه نفس آخر . دلم خواست با اون هم دوست بشم . رفتم
دکمه شو چرخوندم . هنوز نفس آخر بود . دکمه شو بیشتر پیچوندم ولی همون جور آروم می
چرخید . اومدم زیرش خوابیدم و باهاش حرف زدم . از حرف هام خوشحال شد . تند تند چرخید
. من هم غش غش  خندیدم و براش شعر خوندم . پنکه
تند تر چرخید . اومد پایین . نزدیک صورتم . می خواست منو هم مثل شاه باجی خانم جادو
کنه . جیغ زدم : پنکه ی جادوگر ! بد جنس ! باباجان عبدالله و محمد حسین و آقا کولری
پریدن تو اتاق . محمد حسین زود دکمه ی پنکه رو بست . بابا عبدالله زیر بغلمو گرفت و
کشیدم بیرون . محمد حسین قیافه اش شده بود مثل وقت هایی که عمو بهزاد دعواش می کرد
و می خواست گریه کنه . آقا کولری اومد کنارم و گفت : خوبی ؟ لباس بابا عبدالله رو چنگ
زدم . آقا کولری دستشو گذاشت رو صورتم .  دستش  یخ
بود . خودمو پشت بابا عبدالله قایم کردم . آقا کولری گفت :  باید پنکه ها رو  جمع کنند. کولر بهتره! . چه نیازی به پنکه . بعد
خندید . گریه ام گرفت . بابا عبدالله سرمو ناز کرد . محمد حسین گفت : خدا رو شکر اون
یکی روشن نبود . آقا کولری رفت کنار پنکه سیاهه . به بابا عبدالله گفتم : نذار پنکه
رو ببره ! بابا عبدالله به محمد حسین نگاه کرد و بهش چشم غره رفت:  سر به سرش نذار .  محمد حسین هول شد : من ؟ به خدا کاریش ندارم . عزیز
خانم لنگ لنگان اومد تو اتاق .  در چمدون فلزی
شاه باجی خانم رو باز کرد . چهار زانو نشست جلوش . یه پارچه سفید درآورد . روی پارچه
مشق نوشته بودن . عزیز خانم صورتشو برد تو پارچه . گریه کرد و با پارچه حرف زد : بمیرم
شا باجی جانم ! کفن پوش شدی خواهر جانم .  این
اثاث های شاه باجی خانم هم عجیب و غریب بودن . همه شون عاقل بودن و حرف ها رو  می فهمیدن . بابا عبدالله از سر طاقچه یه قاب عکس
برداشت.  گرفت طرف عزیز خانم : اینم بذارین
کنار قاب عکس خانه جانم . عزیز خانم صورتش شد مثل وقتی که آدم لواشک می خوره . پشت
دستشو زد به قاب عکسه توی دست بابا عبدالله . روشو اونور کرد : ایش ! گور به گور شده
! بلند گریه کرد : چقدر شاباجی جانم درد   کشید و راز دلشو به هیچکی نگفت . محمد حسین قاب عکس
رو از دست بابا گرفت و زل زد به اش . گفت : عزیز خانم جان ؟

–  : جانم
؟ قابو گرفت جلوی صورت عزیز خانم 

– : این شوهر شا باجی خانمه ؟

عزیز خانم جان اشکهاش رو پاک
کرد: شوهرش بود .

محمد حسین پرسید : خیلی وقته مرده
؟

عزیزخانم جان گفت : آره ، مادر
!

قاب رو کج کرد . آقا کولری اومد
کنار محمد حسین ایستاد . چقدر عکس شبیه این آقا کولری بود . آقا کولری مدل عکس تو قاب
سیخ ایستاد و به بالای سر من نگاه کرد . محمد حسین گفت : چرا مرد ؟ عزیز خانم به زور
از رو زمین بلند شد . با پارچه سفید داشت از اتاق بیرون می رفت . قابو از دست محمد
حسین کشیدم بیرون . گرفتم رو به آقا کولری : از خودش بپرس . ببین . خود خودشه . محمد
حسین برام شکلک درآورد . یواشکی گفت : چی میگی تو ؟ عصبانی شدم . دست عزیز خانم رو
کشیدم آوردمش جلو آقا کولری . عکسو نشونش دادم : نگاش کن . خودشه ! آستین بابا عبدالله
رو گرفتم و تکون دادم : نگاش کن . ببین . مثل هم می خندن . بابا عبدالله قاب رو ازم
گرفت . گذاشت رو طاقچه . عزیز خانم آه کشید : خدایا به داده و نداده هات شکر. ! محمد
حسین زبونشو درآورد : آخه تو به کی رفتی اینقدر باهوشی ؟! عزیز خانم بابا عبدالله رو
نگاه کرد : به خودمون!! . خدا رحمت کنه شاه باجی جانم رو گاهی وقتا کسایی رو  می دید که ما نمی دیدیم . محمد حسین گفت : کیا رو
؟ عزیز خانم رفت دم در اتاق . محمد حسین گفت : عزیز خانم جون نگفتی شوهر شاباجی خانم
چرا مرد . عزیز خانم دم پائی هاشو پوشید . برگشت محمد حسین رو نگاه کرد : برق کولر
خشکش کرد .