شعری از ایمان محرابی فر
شعری از ایمان محرابی فر
من
در دایره ای نشسته ام که به آن نگاه می کنی
از لای تونل ها و تاریکی
نزدیک می شویم
در پنجره
تصویر زنی که در ایستگاه ایستاده
تو
دختر شانزده ساله ای بودی
که با مرگ اسبی گریه کرد
و گوشواره هایت تکان می خورد
در راهی که همه
آشنا و غریبه اند
من
تو را نمی بینم
تو
من را نمی بینی
و تمام احساسی که از ما ریخت
میان گام ها و کوچه ها
به یائسگی صبح پاییزی
یا
غروب زمستانی روزی که تو زاده شدی
پیر شد…
شعری از ایمان محرابی فر
شعری از ایمان محرابی فر
من
در دایره ای نشسته ام که به آن نگاه می کنی
از لای تونل ها و تاریکی
نزدیک می شویم
در پنجره
تصویر زنی که در ایستگاه ایستاده
تو
دختر شانزده ساله ای بودی
که با مرگ اسبی گریه کرد
و گوشواره هایت تکان می خورد
در راهی که همه
آشنا و غریبه اند
من
تو را نمی بینم
تو
من را نمی بینی
و تمام احساسی که از ما ریخت
میان گام ها و کوچه ها
به یائسگی صبح پاییزی
یا
غروب زمستانی روزی که تو زاده شدی
پیر شد…
شعری از ایمان محرابی فر
شعری از ایمان محرابی فر
به زنی کـه عـاشقم بــود
در دستـش یـک شــاخه رُز قـرمز بـود
لبخنــد میــزد
و در فضـایی خــالی غــوطه میخــورد؛
در خلأ،
جــایی بیـــن تــاریکـیـــُــ نــور دیــدمَش
مـا بـا هـم
چرخیــدیم!
چرخیــدیم!
چرخیــدیم!
از کـنــار هـم رد شـدیم
نگــاه کردیم!
نگــاه کردیم!
نگــاه کردیم!
مـا بـه هـم
جــایی در سیـاهـی
لای انگشتــان ســاعت
گــُـم شــدیم
بــا یک شــاخـه رُز زرد در دست…