شعری از رسول رضایی

شعری از رسول رضایی

توی دست هایم
توی پاهایم
در”من”
جریان دارد
سرایت کرده به چهره مادرم
دست برده به پیراهن پدرم
و کودکی در بغداد
که خمپاره ای
خواب خانوادگی شان را بهم زده
سرایت کرده به زنی در آفریقا
که دندان هایش عاریتی ست
دست برده در زندگی اشیا
که ملافه ای از غبار
بر خود کشیده اند
دست برده به درختی تنها در کویر
به معلولی بی ملاقاتی
و دست برده به صورت زنی شبیه به تو
افسردگی
شبیه به آسمان بر اندام دنیا سایه انداخته