شعری از محمد حسین ابراهیمی

شعری از محمد حسین ابراهیمی

«متن خاکریز»

می رفت و ما
رد پایمان را دنبال می کردیم
اندکی لغزش بینمان یک عمر درنگ می انداخت
از نگاه های رنگ پریده تنها صدای ریگی در قمقمه می آمد
و صدای کشیدن لاشه ی پوتین ها
در متن خاکریز
وپلاک آهنی در جیب فرمانده
سمفونی بتهون را سخت پریشان می ساخت
دستانی که بوی باروت می دادند و خاک
بر تن سنگ پاره ها می کشید چند درخت
چند چشمه را
شاید اینجا سال ها پیش سبز بوده است ناگهان
یک نفر کبریتی بر افروخت و ما تشنه ی یک پک سیگار در آسمان دود شدیم.