شعری از معصوم همایونی
شعری از معصوم همایونی
مرگ بر هر چه ساعت سه
به شرافت انگشت روی لب هام
وقتی که وحشیانه ناخن کشیده به آینه
وقتی که نداری ام
با لب های فراموش نشدنی
و اشک های مدام که خیست نمی کنند
وحشیانه تر در من…
آنقدر که پیرهن پاره کنی و اندام تو از تمام زاویه بلندتر…
عمیق تر…
نمک بپاش
بر جزیره ی زخم
تا عفونت عشق
با پنجه های گرد ران
به مغز استخوان برسد
آشوب می شوم
در بهانه ای مجهول
میان قدم های سرنوشت
اکنون که حرمت کلمه
با حجم تنفر
به دندان رسیده
در نیمه های دی
زنی
دیده می درد از ندیده ها
و مردانگی آب را
در آینه می شکند
خوشا به اندیشه ی باران
از لب دریا دانه می گیرد و
می پاشدش به گونه ی هر گل نارس
که به اشتیاق قطره ای به هر سو
پرسه می زند