یک شعر از مهران شفیعی
شعری از مهران شفیعی
با چشم های محجوب
آفتاب می خواست
شکل ثابتی آنقدر
که خون را کاسه بود
در چشم هایش
استغاثه بود
آفتاب را
تنها در گورهای دسته جمعی
شکل آفتاب داشت
و در چشم های
چشم های خیره به خاک
-و خاک از خطاب تو
نگاه می گرفت
بر دست هایم می ریخت
استخوان را
در ساحت خاک
تن بود و مرده بود
وقت ناله
لای دندان
در دادن ،
جان ،
مزار داشت
کفن که نیست
بگذرد از تن
کفن از پایان
کفن از زیر کفل های ساییده
کفن از دست های تقطیع شده در شعر
کفن از خاک
-که از دست های تو
سمتِ گور می گرفت
آن دست ها
آن دست ها
صدا بود و راه می گرفت
از کف بر انگشت ها
گلو می گرفت
رعشه را وقت احتضار
رقص که نمی شود
گریه را
بر نت ها نوشت
کو
تا
بلند
خندید گریه را
باید
سیاه
بر گورهای دسته جمعی
تا من سیاه
بر گیسوان آویخته
سیاه کند
گوش هایِ
هایِ
تن را
وقت ماسیدن انگشت
چنگ می زند
خاک را
در آواز دشتی
می افتد
صدا می شود
-وسیم از صدای تو
حالِ سنتور می گرفت
سمتِ گور می گرفت
تن
پهلوی مرگ
شکل عور می گرفت
شعری از مهران شفیعی
شعری از مهران شفیعی
صدا
دیوار
سر
می کوبم به دیوار
دیوانه می شوم
می شوی ،
داد
در مشت ها قرص می شود
و یک لیوان آب
چیزی می شکند
شبیه لیوان
و خراشُ خطِ خُنّاق
از براده های شیشه
از دندان بیرون می کشد
کرم می گذارد
می گذارد کرم را
لای درد
و استخوان را
به استخوان نرسیده
درد می کند
بافته های چرم
روی پوست
بافته های چرم
روی پوست
بافته های چرم
روی پوست تت
وطن تنانگی ات را
در اتاق تمشیت
وطن باره گی
پاره گی
روی تخت
دراز می کشی
و چکه های آب
اغواگرانه در گوش
می چکد
و باصدای زیرتر از تاریخ
تر از تاریخ
چیزی می شکند
شبیه لیوان
و انگار یک لیوان آب
تنها یک لیوان آب
می شکند