بهزاد رحیمی، ابراهیم احمدی نیا، بهزاد کردستانی، عادل اعظمی

دو شعر از:  بهزاد رحیمی

ترجمه : شروین پیرجهان

۱

عروس باران

سوگ وار

مرگ خویشم

مثل

اشک در هم شکسته ی

 عشق .

چشم انتظار

فصل سیاه  گرد و خاک است

افتاب اسمان 

 زندگی .

فریاد

“با پیشک ” *

باران ساکت است

چشم انتظاری

چشم انتظار  مرگ  است .

۲

روز را چید

افتاب

راه هم

ایستاد

تا

گم شوم .

*باد قبل از باران

سە شعر از ابراهیم احمدی نیا

ترجمه: عزیز ناصری

 از
کدام اهریمن پریزاده تر که من نیستم؟

غرق وسوسه باد 

عمر در پرسش و نعناع

در شهرستان آجر 

لبالب از زرق و برق یقین

مرید آسمانی

آلوده با پرواز خفاش!

نابیناست رفیق!

آینده در اتوبان لاقیدی

کدامین هدف برفین

از فتح کوهستان های بیهودگی

تا بازیافتن سرنوشت کافور؟

از کدام اهریمن پریزاده تر 

                               که
من نیستم؟

شباهنگام

دور از قوانین آشوب

اره ی شبح

            بر
گردن عقیق!

تا اطمینان از آنسوی کوهساران مه گرفته

بسی روشن تر از چشمان اعور تردید!

پرتو با نیزه ی افق

غرق در رودخانه ی زمان.

بلغزد پای کبوتر

بر مناره ی کاشی،

تا رسیدن به ملکوتی مه آلود

چند بار دیگر، باید این گونه؟!

بگذار من امپراطور گمراهی

یا من امپراطور گمراهی

یاغی از قامت ترد آب

از رقص ناموزون برگ ها 

                     
خشمناک!

من خانه خراب

وسوسه تر از ترانه های شبانگاهان

در سن تپل چهارده سالگی!

“چراغ ستمی است بر ظلمت”

قدم زدنم 

            در
خیابان های قیر و تنهایی…

انسان رفیع است

تا انزجار گنجشک!

نتوانستم شماره ی همراه هیچ پیامبری

یا حضور در آدرس خدا

لامپ، ستم  زردی
بود بر شب!

پشیمان نیستم

که چراغ را نفرستادم

       به
نبرد با سیاهی!

تا این ۴۵  ویران

عمیق اما  تا
آن سوی وسوسه!

کجا پنهان شده است 

بوی نان و ترس از غروب؟

افسوس از این پایان زرد زودرس

تلگراف تبریکی نفرستادم برای درخت

یا ایمیلی به سوی گرازی پرتاب…

پایان یافت

راهپیمایی نهر در تاریکی

بسته شد آن پنجره

اسمش افق است 

           و
زرد است در سپیده دمان!

خیانت های آب»

دور از نگرانی های سراب

آمیخته با حقیقت های نارس توهم

شبی بسیار تاریک

به ماراتن زندگی درآمدیم.

آیا آب گمراه بود یا لاقید

که با لهجه ی توفان

گیسوی گندم را ویران کرد

          و
چهچهه ی کبک را؟

به سوی کوههای ویران می تازیم

جانمان را بر نوک نیزه ها می رهانیم

در هیئت سیلاب،

سراب 

دستاری از خزه می پیچد

             بر
فرق خشکیده ی درخت!

از هر گونه، نر و ماده 

به عرشه ی آن کشتی ها می رویم 

ناپیدا و سوراخ اند

ملوانی هرگز پای بر آن ننهاده است

نوح هم

نرسیده هنوز

           به کوچه های شریعت!

شعری از : بهزاد کردستانی

ترجمه : عزیز ناصری

ماهی

ماهی را هنوز نداشت بە فصل شکار

همەی زمین را ریخت در پیکش

         سلامتی گفت و سرکشید

حریف هم

             چە سریع سرازیر شد دراین همە حرف و حروف ؛

خدا را شکر  نمی‌فهمد

نمی‌داند نیچە چطور اتفاق افتاد

نمی‌فهمد درخت کە اتفاق افتاد

همان سیب شد ،

                      نیچە را می‌شناسیم

نیچەی چە وقتی اسکل
!!؟

                            نیوتن!!

پرتم کرد بە نقطەی بختی از تختی توپ

         کە همین زمینە

حریف هم حیف شد ، فرررر و فراموش
.

من یارم را خودم نوشتم ، دلرنگی دارد جورکی از جورها

زمینش توپی‌ست بە توری آویزان

هی شوتش کن ازین پا بە آن پا

کنترل هرآنچە در دست  پرتش کن بە هر جا

کە پردە را از هرچە کنار زدم

اسیر آفتابی شد در کنار اسرار
.

قبل از آنکە  یادم باشد

 پدرم گفت : سایە رنگ خوبی‌ست

              همسایە  باشیم

پدرم قبل از آنکە  دلی سیر بماند ، مرد .

مادر می‌گفت
:

               کنترل یعنی ، از راە دور لب بە لب شدن را

                باید خندید

من هم کە دارم می‌نویسم چیزی اکر بگویم وارونە رنگی‌ست بە همە می‌آید ،

                                      مبارک باد
!

دوری کە درد دائمی کنترل شد  و

مادر هم همان استکان ماند و مرد
.

من کە پردە را بە کنترل فهماندەام ، می‌توانم همەی دنیا را بازی کنم ،

همین الان یواشکی انگشتم را بر این شعر می‌سایم

نوشتم ؛ سال هزار و سیصد و درشکە و

       ‌                                     چیزی دیگر

درشکەای از مردان سوار

خنجر زیبایی را بە مردان گفت ؛ همین‌ست کە هست!

مرحبا و آفرین باغ

باغ بی‌شرمانە رنگ را سرخ  ، سرخ را سیب می‌کند

 پسران هم هی خود را بە  محجوب گول بزنند

کە شرم بیشرمانە تسخیر می‌کند
.

بفهم ، باغبان
!

 من و آن دیگری اهل اینجا نیستم ،

خیابان را بیشتر می‌‌فهمیم

باید برکشت بە آن نیچەهایی کە اتفاق نیافتادەاند

حالا دیگر  دنیا و هر چیز دیگری  بە یک اندازە رقیقند

اتفاق می‌افتد و برمی‌خیزد ، بی‌آنکە آسیبی ببیند

آهای کنترل مواظب باش !!!

شعری از : عادل اعظمی
ترجمە : کمال ایل بیگی

نصف ام آغشته انجیر و آفتاب
جان دارى عریانم
به رویای تو مى چرخد / سرگردان
نصف اش سر ریز مى شود در ناگهان
نصف اش در اواسط تن تو هار
یک فرصت دیگر دارى خودت را به من آویزان کنى ( یعنى صبرم لیز بخورد بینی و بین الله / مثل ماهى /ایّوبی هار از پاهایت ظهور کند)
با صبر ام لخته بزنی
در انبوهی از درختان صنوبر
بر گردیم به سال های جیب خالى و دل خوش
کە باد مى دوید در موهایَت ـ سن اش به زوزە رسیده بود
یاد گرفته بود جیغ بزند
لبریزِ قامت کوچە (از گردن طناب ام کنید ! بچه ها خیمه خیمه ام کنید! – خیمه ى سیاه-/ ماییم و مشتی خاک و یک ملت اندوه… زوزە / زوووزە)
گفتە بودمت که/ این پسر آویزان است به یک نجوا.. بی انصاف
مگذار بزرگ شود
انجیر تحمل سرما که ندارد (مغز اش تلخ می شود مثل سگ)
کلاهی دارد و هزار کله
هر روز یکى را به دار مى سپارد ( بقیه هم مى گویند: منم منم / یک بغل طناب مى خواهم)
باور کن سه تا سه تا وُ دار دار
کله از من به باد داده اند زوزه/ زوزه
بعضى وقت ها مادرم نمى داند
براى کداممان مویه کند بهتراست؟
روح کدام یک از ما
به تن کدام میوه
مى آید.
مادر است مادر
مادر چه مى داند که اندوه را
هر جوره که بکارى/ چیزى نمى روید
حنجره اش را به دست یک ترانه داده است: سبزآبی همه کٓسٓم
دست هایش را به مزرعه – خیشی پسرم، خیشی تو، خدایا سبزاش کن!
نمی دانست مهِ غلیظی می آید و
تمام روز را اسب اسب
من را شیهه می کشد در اندام ات/ تیره
تو درخت باش درخت!
جایى باشد در سایه ات بلولم و چروک شوم
غروب ها
قمری در موهایمان چینه کنند(لبریزِ قامت کوچه)
من از دامنِ انارت ایوب هارا اجیر کنم ( سلام به حوت)
سیب بدهیم سیب
بگذارم مادرم کمتر/ از دامن پیراهنش گل بچیند
براى سنگ مزار.

  • بى انصاف!-