شعر آزاد/ محمد توکلیکوشا، عاطفه انتظامی، میلاد کامیابیان
.
.
.
۱
.
چون رازی که در گلوگاه پرنده ای وحشی پنهان شده است
در من پنهانی
ای هندی نشسته جگرت را خورده در دهلی نو
ای صبح فتح مکه
پاروی شانه هایم بگذار
و خدایان سنگی را
بر آبهای نیل ده فرمان شو
ای یک دستت موسولینی
یک دستت چه گوارا
کدام اسطوره ی کهن
از تاج محل نافت
شراب نوشید
که دیگر هوشیار نشد
تفسیر کدام فصل ریگ ودا چشم تو می شد
ای دستت را بگیرم
باران بیاید خیس مان نمی کند
دهانت را بگیرم
باران بیاید خیس مان نمی کند
گوشت را بگیرم
باران بیاید خیس مان نمی کند
در منقار کدام برهمن خیس
راز اهرام مصر را بیدارکردی
که حالا با هیچ لالایی ای به خواب نمی رود
قلبم مثلثی که در رفته
کیک زردی که وارفته
هسته ای که از مرکز خارج شده
ای راهب معبدی دور
در رود سند معجزه ای دید صدات
ای عنکبوت در غار مژه هات لانه کرد
پیامبری را نجات داد
گاوی مقدس
آهن های دلم
را می کوبید
باز بنا می کرد
باز می کوبید
باز بنا می کرد
باز می کوبید
ای اسمت در زبان سانسکریت
می شد پرنده ای که دل از تمام شاخه های درختان جهان برده بود
چون حکایتی باستانی
تورادر گوش جهان زمزمه می کنم
و کسی یادش نمی آید
۲
.
چون لباسی در لباسخانه ی شاه بی استفاده ام
و بارانی مورب بر چشمهای محدبم می بارد
تگرگ می زند به ریشه ی دستی
که میوه کاج می داد
و زردی رویم را به تاریکی وزغ می سپرد
دارالایتامی بودم من
و کودکان بسیاری در من دستفروشی می کردند
تن فروشی می کردند
و طن فروشی می کردند
و از عرض هایم طول های زیادی بالا می رفت
از سقوط بود که ارتفاع گرفتم
و پشه ای سمج نیشش را
در گونه های راستم فرو می برد
و با بالی پروانه
بالی هزار پا
رگ حوصله ام را می برید
خون می چکد
از دهان پرنده ی صلح خون می چکد
و پیرمردی مجوس رو به سازمانی بی ملل
مشتهای بسته اش را باز می کند
لاک پشتی کوکی کودکانش را می بلعد
و کوسه ای دم سیاه
آب خلیج را نجس می کند
پادشاهی بی لباس
اره برقی را روشن می کند
و خواب جنگلی را آشفته
برگهای درختان کاج می ریزد
و زبان قورباغه خفه اش می کند
خون می چکد
از دماغ ابولهول خون می چکد
و بر آسفالت ذهنی آب خورده
خاک می پاشد
گرگی از گوشه ی صحنه وارد می شود
و بره ای دندان بر جگر گذاشته را می درد
رادیو روشن می شود
و صدای عبدالباسط در منخرین گاو شنیده می شود
و شیر خفته در پرده
لباسخانه ی شاه را به آتش می کشد
.
۳
.
چنانکه پای مرد به گلزار فرو۱
ران من به عشق
ای ارتفاعات تهران نشسته در چشمهای تو
برف می خورد از دهان
لک لکی که از آبگیر فرارکرده بود
سنتورمی زند در نت های صدا
ابری که روبه باد
مرثیه می خواند
با درختی از خنجرو آینه۲
ای قاجاری در پی ات منقرض شده
در جنگلی آسفالت
ای از بازار تهران
ران ها را بیرون آوردی
انگشت سبابه را بیرون آوردی
شکستگی گوشه ی راست پیشانی را بیرون آوردی
ای مرغ سحر
درسِحر دست ها
ناله کم کرد از دارکوبِ نهری ((که نحرم
کنند)) ۳ در مهتاب
کاخ گلستان روسری ات بامن چه کرد
ای بلوطها را جمع کرده سنجابی دیوانه
گمشده درصدای نی انبانی مست
که چشمهای سرخش
صدای خروس سربریده ای می داد
که بر دار اناالحق می گفت
ای کاکتوس هایت به گل نشسته در
کوپه ای درجه سه
ای کاکتوس هایت به گل نشسته در
هوارا از من بگیر خنده هایت رانه ۴
ای کاکتوس هایت به گل نشسته در
دربندکردن رنگین کمان۵
ای حی علی خیرالعمل لبهای تو
انارسینه هات موج برمی داشت درسری
که خواب شبهای قم را شراب طور میخواست
به تهران شدم
عشق باریده بود ۶
و زنی در چهارده روایت
در دستگاه شور
شور
به دلِ بَبری
که زخم خورده ی میدانم آرزوست ۷
#محمد_توکلی_کوشا
۱: بایزید بسطامی{تذکره الاولیا}
۲: احمد شاملو
۳ : رضا براهنی
۴: پابلو نرودا
۵: غاده السمان
۶: بایزید بسطامی
۷: مولوی
محمدتوکلیکوشا
____________________
شبنم از گلوی گُل درآوردم
آن شبِ دیجور
که بیشه فروریخت به بزرگواری باد
فرقی از وَسطْ
خط به سَبابهام میبُرد
با من بگو
چگونه رها شوم ازین شَفقت
که دهلیزهام را میآراست؟
کیست رُخ به نازکای نسیم کِشد وُ غبارِ فراق بِپَرانَد از کوههی دل؟
آی تو که تَنْ داری و خون!
کجایی که برَم داری وکُنجهام را بِخزی؟
جا که نِسیان و خیالْ
سَبُکای وزشی دارند در ملالِ آخرین پرده
به بُرودتی که مینگریم
بازدمِ تو انگار
روی بالِ سنجاقک خُنک میشد!
اکنون منم
که شهدْ نوشیده از رِخنههای پرهیز
بخارِ معصیتْ،
گِردِ انگشتهای تو حلقه میکنم
ماهِ مقرب
طاقِ بلندِ عجول!
بخوان وُ گاهِ مُردنم،
خوشهها را شماره کُن
بی که بدانی هیمه بر حلقوم میسوزد!
و خلاصه کن
با شیارِ گندم چه میکنی؟
وقتی در امتدادِ آه
خطی مزرعه را طولانی کُند!
تنها یکبار جوانیِ مرگ؛
سَفر از گلوی ییلاقیت به ابریشمِ حَشره بُرد!
تنها یکبار و بعد
بُنِ آغوش خفه شد
کندوی عسل!
باز نفس بچسبان
به سبزینهی گیاهِ لال وُ بِدَم
چگونه کهکشان بچرخانم و تخمِ چشمهات بِرویانم؟
به قسمتی که ندارم!
پس بخوان به نجوایی دور که بُتّهها را زبانه کشید :
_صبحِ تو نَه مُقّدر است
ای شوربختْ سایه که بر کتفِ نور سوخت!
عاطفه انتظامی
_________________
.
در تدفینِ فرنگان
و
اینک، یقههای کیپبسته خبر از تنگیِ تابوت میدهند
و هم
در این روز است که دهانِ زمین را بهدقّت گِل میگیرند گورکنان:
«این
مُرده دیگر به رؤیاهاتان باز نخواهد گشت.»
میانِ
دو شمعِ معذّب و گلوی سوختهی هوا
به چشمهایش
مینگرم
به
اخمِ زنانهی مرگ
در
قابی که مهابتِ یک عمر را خلاصه میکند،
و
مهابتِ این دو واژه را:
«یک عمر.»
از
گردنِ زنان میشود فهمید هیچ باردار شدهاند یا نه
(پیشتر
گفته بودم این را؟)
حال
چنگکِ سهشاخِ ملکالموت را به عکّاسباشی بدهید
تا جانها
را از کادر غربال کند
و عمرِ
آدمی را، با هرچه خاطره،
بهچشمبرهمزدنی،
از سوراخِ تنگِ فلاش بگذراند.
با این
دستهاست، همین دو دستِ چلیپا
که
سنگی در خاک خواهم نشاند
و رگهای
جوانم پایَش خون خواهند داد
تا
جاوید در ارتعاش بماند
فرازِ
گرمخانهی کرمها و عنکبوت
أُوْهَنَ البُیُوت.