ادبیات داستانی/ ” با آب سرد شسته شود” به قلم مرجان شرهان
.
.
.
با آب سرد شسته شود
هنوز از این برچسبها
استفاده میکنند. روی همه نوشته شده است:
«با آب سرد شسته شود». همه
این را، دستکم این را میدانند.
کت را میاندازم روی دستم.
دست میکشم روی آستری. توی ویترین نخی به نظر میرسید. نمیدانم جنسش چیست؛ زرد و
زبر است.
دم پالتوخانه پایم پیچ میخورد. یکوری
میشوم. چشم میچرخانم توی خیابان. خلوت است. زنی با یک بارانی بلند، چند قدم
دورتر ازمن، میخندد اما دندانهایش را پشت دستهایش میپوشاند. دو مرد جوان کنارش،
هرکدام گوشهای از بارانی بلندش را بالا گرفتهاند، به نوبت نگاه میکنند. به زن،
به آسترِ پالتو و به هم. متوجه من نبودند.
از کنار دستها، دندانها، گوشهی پالتو و لبهای دو مرد جوان که نزدیک به رانهای
زن میجنبیدند، گذشتم.
دم آپارتمان همیشه آدمهای برهنهای
نشستهاند که چیزی برای خواندن ندارند. تمام مدت پالتو را با کمال احترام روی دو
دست تا خانه آوردم. مجبور شدم در را با پا بکوبم تا بسته شود و ریختن کمی دیگر ازگچ
اطراف چهارچوبِ در تقصیر من نیست! یکراست میروم توی آشپزخانه.
«طبق دستورالعمل برای پیشگیری از
بیماری قبل از پوشیدن حتماً باید شسته شود منتها با آب سرد.»
سرشیر فلزی لوله دور خودش
میچرخد و قیژقیژ میکند. توی بطری مربا، دوتا مگس گیر افتادهاند.چسبیدهاند به شهد و بد و بیراه
میگویند. شاید هم چسبیدهاند به هم و با خوشحالی زدهاند زیر آواز.
کت را توی سینک چپاندهام.
آب هنوز قطع است. در بطری مربا را میبندم. تا آب از مسیر طولانی لولهکشی مرکزی برسد
توی سینک آشپزخانهی من، کمِکم نصف لباس را خواندهام . از یقه شروع میکنم،
معمولا اسم صاحبنوشته را اگر بدانند اینجا مینویسند. و اگر ندانند چند ستاره یا
علامت مثبت میگذارند. اینجا چهارتا ستاره هست. که دومی و سومی کمرنگ شدهاند.
لابد به خاطر ساییده شدن
موها. شاید صاحب قبلی کت موهای مجعد و زبری داشته است. واقعیت اینست که؛ بعضیها
واقع به قوانین اهمیت نمیدهند و جز برای به اشتراک گذاشتن متنِ لباس با گروههای
خواننده، آن را توی گشت و گذارهای دو نفره یا وقتِ سرما میپوشند. بی مسولیتترینها،
لباس را با آب گرم میشویند که کمتر بو بدهد. قبول دارم که بوی تن و چربی و خانه و
خیابان روی لباس میماسد، اما دلیل نمیشود که اینطوری گند بزنند به حروف.
نوشته با جوهر سیاه، روی آستری زردِ پرز شده، جان
میکند که خوانده شود. لابد خوانندههای قبلی از همان مامانیها بودند که؛ موقع
خندیدن دندانهایشان را میپوشانند و لابد موقع شستن هم دستهایشان یخ میزند. واقعا
حق دارند بازهم ازین برچسبها استفاده کنند. بعضی کلمات را باید حدس زد. یقه را به
صورتم نزدیک می کنم. بوی تند تنباکو و خرما می دهد.
« آنروزها ما برای بـ…نده..
شـ.ن در .قمـ.. ..ـک روس داستــم: ..ـلـ.! »
«آنروزها ما برای برنده
شدن در قمار یک روش داشتیم: ….. »
برای قمار کردن راه و روش
داشتند. خوب خوشبه حالشان! معمولا روی
لباسهای ساده خواندنیهای بهتری هست. ازینکه اغلب کلاه” آ“ زودتر پاک میشود واقعا برایش ناراحت میشوم. اما این کلمه فقط یک لام
وسطش دارد ( …ـلـ…. ) و دو تا نقطه قبل از لام بالای خط باید حرف “ق” یا
“ت” باشد. یک نقطه بعد از لام پایین خط می شود” ب” یا “ج
“.
مثلا میشد” تتلج”
باشد! در پالتوخانه، وقتی دیدمش، این اولین کلمه بود که به ذهنم رسید.
وقتی کت را برداشتم آمد
نزدیکم و گفت:
- امروز روز خوبی برای مطالعهست. ببینم چی
برداشتید؟
عینکش را به چشم زد. کت را
به صورتش نزدیک کرد و بعد کمی دور. لبهای ظریف و بدون رنگش را جمع کرد و خط چروک
لبهایش تا گونه کشیده شد.
– اوه این…کی زحمت چاپ اینارو کشیده… به هرحال
مبارکت باشه. یه چیز رو بدون! دروغ، دروغه! حتی اگه اسمش عوض بشه. من هیچوقت برای
برنده شدن تقلب نکردم. حتی وقتی مطمئن بودم که برنده نمیشم.
موقع گفتن کلمه تقلب از
بالای عینک مستقیم تو چشمهایم نگاه کرد. چشمک زد و شیارهای روی شقیقهاش بیشتر شد.
بعد چشمَش را از من برداشت و بلندتر گفت:
- امروز چهارشنبهست و همه دوست دارن شعر بخونن، چه کمکی از من ساختهست؟
این را به زوج جوانی گفت که بین لباس های توی راهرو
سردرگم بودند وناشیانه یک پیراهن حریر را وارو کرده بودند. خانم با دستهای
باز به آنها نزدیک شد. زن جوان رو به او خندید و گفت :
- سلام خانم
خانم، خیلی به تو فرصت حدس زدن
یا حرف زدن نمیدهد. کلمه «تقلب» بود. دوست داشتم خودم می فهمیدم، مثل او. نه
اینکه یادم بماند و اصلاً نرود که او گفت،
نه من. او. او تقریباً جواب همهی سوالها را دارد. پیر شده. البته نه در
پالتوخانه. خودش از چیزی به نام کاغذ حرف میزند و کتاب و کتابخانه که تا همین چند
سال پیش بوده. چیز عجیبی به نظر نمیآید.گفته بود:
- بله کاغذ! …خب بذار بهت بگم
چطوری بودن… بعضی کاغذها بوی گچ خیس میدادن، اما هر چی کهنهتر میشدن بیشتر
بوی چوب میگرفتن بهشون میگفتیم کاغذ کاهی.. در واقع همه چیز وقتی به سمت نابودی
میره بوی اصالتش رو میده..
در بطری مربا را دوباره باز
میکنم. بو میکشم. اصالت مگس از چیست؟
تمشک لابد! شیر آب حتی چکه هم نمیکند. بطری آب را از توی یخچال در میآورم و میپاشم
روی دیوار. صورتم را میچسبانم بهش و بو میکشم . خنک است. دیوار حالا بوی کاغذ می
دهد و صدا دارد. صدای آب را میشنوم. دارد از دیوارهای طبقهی پایین، خودش را میکشد
بالا. و البته چند ضربه به در. به شیر آب
هنوز چکه هم نمیکند. به کت نگاه میکنم که توی سینک لم داده است. شبیه یک آدم
خسته توی حوض. ولی تقلب میکند. نباید خسته باشد، تمام راه را، روی دو دست من
خوابیده بود.
در را باز میکنم. همسایه
طبقهی پایین است . گربه را از بغلش جدا میکند و میآورد ســــــمت
من. ما از هم خوشمان نمیآید. او-گربه– تنها موجودیست که موش درون
مرا دیده و حتم دارم بزرگترین آرزویش این است که میتوانست با ناخنهایش پوستم را
بشکافد و موش قایم شده را بخورد.
- عزیزم من امروز یه مهمونی دعوتم.
همه می خوان لباس منو بخونن . یه داستان عاشقانهی کوتاهه. وقتی برگشتم توام میتونی بخونیش. هی! اگه هم
میخوای الان یه نیگا بهش بنداز…
گربه را میگذارم کف اتاق. یک
مگس از پشت سرم به سرعت پرواز میکند توی راهرو. کمی بوی تمشک میپیچد. گربه
خودش را کش و قوس میدهد. او بارانیاش را باز می کند. لبخند میزنم.
از حلقه آستین تا زیر زانو، روی آستری سفید، با جوهر آبی. با دوام ترین رنگ. چه
شانسی! نوشتهها خواناست. سریع میخوانم. دستکم تا وقتی سیگارش تمام شود. اما میدانم
حالا نمیشود تا آخر بخوانم.
- طولانیه.. شاید بهتره وقتی
برگشتی..
لبهایش را از دور سیگار
جدا میکند. فوت میکند بالا.
- هوه… آره موافقم.
لبخند میزند و از پله ها
میرود پایین. خوبی کفشهای پاشنه بلندش این است که هیچ وقت بارانیهایش روی پلهها
کشیده نمیشوند.ست اس ااا
در را میبندم.
من و گربه به هم
نگاه میکنیم. خرناسه میکشد و میدانم حالا شروع میکند به سر و صدا کردن. میرود
زیر میز. پیچ رادیو را میچرخانم تا صدایش
را نشنوم.
موج اخباراتفاقی قیژ میکشد. حالا وزوز میکند.
انگار تمام مگسهای شهر را قورت داده است. یک صدای تو دماغی از لابلای وزوزها میگوید:
“….. به
زودی برطرف میشود. آب لوله کشی فقط تا دو دقیقهی دیگر داغ است. فقط دو دقیقه.
خبر خوش متعاقباً اعلام میشود، در دو دقیقهی دیگر.”
میروم سمت آشپزخانه. آب از آستین
های کت چکه میکند. روح کت از جسمش جدا شده و دارد میرود به سمت سقف. گربه میپرد روی کابینت. شیر آب
را میبندم. دستم میسوزد. دُمش را تکان میدهد. کت سنگین شده ولی بازهم میتوانم
بغلش کنم. چند قطره آب میپاشد به او. خرناسه میکشد. پیراهنم خیس شده. توی بالکن
باد میزند به من و به کت. سردمان میشود. کت را میاندازم روی بند. سنگین است.
بند میبرد. گربه بندرختِ بریده را
میگیرد به دندان و باهاش غلت میزند. کت را وارو میکنم تا آستر بیرون بیافتد.
تنم میکنم. میروم روی چهارپایه میایستم پشت به خورشید. دستهام را عین مترسک
باز میکنم. خرناسه میکشد. روح بالای سینک دیگر پیدا نیست. شاید دارد برمیگردد
توی مترسک یا من یا کت. گربه، بند رخت را پیچانده دورگردن خودش و زل زده به
من. کت دارد کمکم سبک میشود. باد میزند به من. بوی تنباکو میپیچد دورگردنم. باید
آنقدر سبک بشود که بتوانم از تنم دربیاورم و بخوانمش. در قوطی مربا باز است. یکی از مگسها به چشم گربه
چسبیده است. نه او وزوز میکند. نه او خرناسه میکشد.
مرجان شرهان
مرزهای ثبات و تحول در شعر پس از نیما
.
.
آوانگارد یازده / کارنامهی ادبی اسماعیل نوریعلا
.
.
.
.
.
ادبیات معاصر ما دورههای تحول و ثبات را در دهههای مختلف تجربه کرده است. این تجربهها به ما نشان میدهند که در بسیاری از موارد فارغ از تأثیر و تأثرهای اجتماعی بسیاری از اتفاقات و تحولات قائم به شخص بوده است و اشخاصی در جریانسازی یا جریانشکنیها نقشی فراتر از محیط داشتهاند. در میان این نقشها و افراد میتوان بزرگانی چون نیما، شاملو و براهنی و رؤیایی را به یاد آورد، که در جریانسازی و پیشبرد ادبیات زمان خود متفاوت و مبتکر بودهاند.
اما دراین میان نباید از نقش دیگر افراد غافل شد که توانستهاند در بین جریانسازیها و تحولات ادبیات معاصر به مدیریت یک جریان یا تحلیل درست از آن بپردازند.
اسماعیل نوریعلا از آن دسته شخصیتهای ادبیات معاصر است که توانسته هم به جمعبندی درست استعدادها در شعر معاصر بپردازد و هم در مجلات مختلف میزبان گونههای مختلف فکر و اندیشه جوانان زمان خود باشد. از طرف دیگر تجربههای متفاوت او در حوزه سینما، تئاتر و فرهنگ و هنر از او شخصیتی چند بعدی ساخته است که باعث شده نتوان نقش و جایگاه او را در فرهنگ و هنر پیش از انقلاب نادیده گرفت.
در نهایت میتوان گفت که نوریعلا از آن دسته از تأثیرگذاران محسوب میشود که توانستهاند در فاصله تحولها و نوآوریهای شعر معاصر در خط دهی و جهتدهی ادبیات روز نقش مؤثر و کلیدی را ایفا کنند تا از هم گسیختگی و تفاوت آرا جای خودش را به آگاهی و تمرکز بدهد.
احمدبیرانوند
پینوشت: با سپاس از دبیران بخشها
دبیر بخش شعر: رضا خانبهادر
دبیر بخش اندوه نور: بهنود بهادری
دبیر بخش شعر کوردی: شعیب میرزایی
دبیر بخش ترجمه: زلما بهادر
صفحهآرا: مرجان شرهان