کبودیهای برزخ/ منصور مرید
.
.
.
.
.
.
یادداشتی بر رمان «برگ هیچ درختی» اثر « صمد طاهری »
روی دامنهها، روی لبهی زخمهای روحمان، نی بکاریم و تاک پرورش دهیم.
- رنه شار
طاهری روی زخمهایمان خارشتر میکارد. پشتهپشته. از این پشتهها خارستان میسازد تا یادمان نرود که دیار ظلمت، خودِ ظلمت است. بنیامین میگوید: «این که همه چیز به روال معمولی پیش میرود، خودْ همان فاجعه است». جنازهی عباس در فصل دوم، لحظهی مرگ و فروپاشی سیامک هم هست. مرگ فیزیکی عباس، مرگ روحی و روانی سیامک را به دنبال دارد. مرگ عباس، تلاقی و فروپاشی گذشته، حال و آیندهی سیامک هم هست. اما چرا آینده؟ آنجا که سیامک به فروپاشی درونی، به «بیشرفی»، به «اعتراف کردن» و به آنچه که قبلها هم عباس به او گفته بود هم مهرزاد و دیگران.
اوج و تراکم این رذالتها و دنائتها در جملهی عمه کوکب دیده میشود. انباشتگی و تراکم اینها، انفجار و ازهمپاشیدگی درونی راوی است. همین باعث میشود سیامک زندگی خود را به عنوان اول شخص – زاویه دید رمان – بیان کند. گر چه، اول شخص غیرقابل اعتماد. سیامک همهی آنچه را که بر او و دیگران گذشته، نمیگوید. چهرهی واقعی سیامک را باید از چشم دیگران دید. از چشم مهرزاد، عباس، کوکب، و حتی ناخدا عبدالفتاح که اجازهی سوار شدن را به او نمیدهد.
سیامک در طی رمان برای توجیه اعمال، رفتار و تصمیمهای خود تلاش زیادی میکند تا شاید بتواند همدلی و همراهی مخاطب را داشته باشد و از این رو خواننده باید به سپیدخوانی متن روی بیاورد. با آنچه که راوی عامدانه نمیگوید. گر چه تصمیم سیامک برای بیان زندگی خود، نوعی برونریزی و سبُک کردن خود است. اما نه همهی آنچه که بر او گذشته است.
سیامک در جایجای رمان دچار تناقض، تضاد و درگیری درونی است. مدام از اگرها و بایدهایی حرف میزند که انجام نداده و یا باید انجام میداد، ولی به هر شکلی از انجام آن شانه خالی کرده. بسیاری از این اگرها و شایدها اغلب در ذهن راوی است، در حالی که آنچه به طور واقعی اتفاق افتاده چیز دیگری است. نمونهی آن سر بریدن «قُلقل» و یا تظاهرات اول ماه مه، که سیامک به سرعت صحنه را خالی میکند و یا عکسالعمل خاصی نشان نمیدهد.
بگذریم از جاهایی که حتی افکار و عقاید عمو عباس را هم به سخره میگیرد. صحنهی مرگ عباس میتواند معنا و مفهوم دیگری هم داشته باشد. اینکه ادبیات از کجا آغاز میشود. داستان؟ رمان؟ شعر؟ آن «آنی» که به معنای تلنگری، آذرخشی، شوکی که انگیزهی نوشتن یک متن و یا به زبانی دیگر، انگیزهی روایت، میشود از کجا و چگونه است؟
ادبیات از یک معضل، مشکل، مسئله آغاز میشود. از آن فروپاشی درونی، از آن تراکم بغضها، از آن نفرینها، طردشدگیها، از ریزش آوارهایی در جایی که منتظرش نیستی. از انباشتگی تناقض و تضادهای درونی و بیرونی. این است آغاز و انگیزهی روایت زندگی سیامک و آنچه بر او گذشته است.
دلیل شکلگیری رمانی به نام «برگ هیچ درختی»، برگی که خود تبدیل به درختی به نام رمان میشود؛ گر چه هیچ است، همانطور که از هستههای چندسالهی گردآوری شدهی بیبی، درختی به نام نخل سیاوش یا نخل شفا به عمل میآید. نمادی از معصومیت و بیگناهی قومی که زخمهایش را پایانی نیست. زخمها و دردهایی تودرتو در تار و پود نسلهایی که همه تروماهای خود را چون صلیبی بر دوش میکشند، که نهایتاً سوار بر لنج به «دل تاریکی» میزنند. زنان، مردان، و آدمهایی جان به لب رسیده که در دل تاریکی، دیار ظلمت را ترک میکنند.
سؤالی که پیش میآید این است: چرا راوی اول شخص است؟ اگر چه غیرقابل اعتماد. آن هم سیامک!
هر یک از این شخصیتها اگر میخواستند راوی این رمان باشند، نمیتوانستند بار این تراژدی را به دوش بکشند. سیامک مرکز ثقل این تراژدی است. کسی که زنده است و در تمام این فراز و نشیبها، جهتگیریهای خاصی داشته است. اگر چه همواره با درگیری و تناقض درونی خویش. مرگ عباس میتواند نقطهی اوج، آغاز و پایان رمان هم باشد. اگر چه پایانبندی فعلی – رفتن به دل تاریکی – ما را به یاد رمان «دل تاریکی» جوزف کنراد میاندازد. رفتن به دل تاریکی، پایانی بیپایان را برای مردمی جان به لب رسیده هم رقم میزند که میتواند مورد تعبیر و تفسیرهای گوناگون قرار گیرد و در ذهن خواننده همچنان ادامه یابد.
مرگ عباس میتواند آغاز روایت سیامک – راوی – هم باشد. آنجا که فروپاشی سیامک انجام میگیرد. جالب اینجاست که خود سیامک هم در آغاز فصل دوم میگوید: «عمه کوکب هیچ وقت حرف بیربطی نمیزند».
پذیرش «بیشرفی». فروپاشی همه جانبهی آنچه برای اولین بارعموعباس به او گفته بود: «اینا سر خواهرها و برادرهای ما رو بریدهن. تو میخوای بری بشینی سر سفرهشون؟» میتوان به اشکال مختلف این رمان را خواند. از آخر به اول، از وسط، از اول، از هر جایی که خواننده دوست داشته باشد. مهم جورچین کردن این پازل است. مرگ عباس میتواند نقطهی اوج و یا فینال رمان هم باشد. طاهری عامدانه و آگاهانه از این گونه فینالهای کلاسیک فاصله میگیرد. پایانی باز را انتخاب میکند، پایانی بیپایان. با انبوهی از تفاسیری که در ذهن خواننده ادامه مییابد.
از مرگ عباس به بعد، مرگ برای سیامک نعمتی است. زمان حمل جنازهی عباس به طرف خاکستان، عمه کوکب حتی اجازهی سوار شدن را به سیامک نمیدهد. اگر میتوانستیم ما هم مثل پسران سیبولای کومه از سیامک بپرسیم چه آروزیی داری، قطعاً همچون سیبولا میگفت: «آرزو دارم بمیرم.»
ادامهی زندگی سختتر از مرگ است. بیدلیل هم نبود که سزای آدم، بیرون رانده شدن او از بهشت و محکوم شدنش به زندگی بود، زندگیای که معادل و مترادف دوزخ است، دوزخی که خود رقمش میزند. از این رو، راهی که سیامک برمیگزیند؛ روایت کردن است. با روایت کردن میتواند بار این عذاب ابدی را کم و یا از خود دور کند. اگر شهرزاد با قصهگوییهای شبانهاش مرگ را به تاخیر میاندازد و زندگی را برای خود و دیگری رقم میزند، سیامک با روایت کردن قصهی زندگی خود سعی در رسیدن به آرامش روحی و روانی دارد. مرگ عباس و رودررویی سیامک-کوکب-عباس، میتواند فروپاشی سیامک، آرامش عباس و تداوم حزن و اندوه و زخمهای بیپایان کوکبها، مهروها، مهرزادها و دیگران باشد. چه جایی بهتر از دل تاریکی. شهری محنتزده، جان به لبرسیده و آرمانخواه. پشت در پشت، پشته در پشته، این حکایت ادامه دارد.
زمان غیرخطی و سیال رمان که در نه فصل نوشته شده، از تمهیدات طاهری است. سیال بودن زمان و مکان، مخاطب را در کش و قوسها و فراز و نشیبهای زندگی سیامک و اطرافیانش قرار میدهد. دَورانی بودن این زمانها گویی انباشتگی چرخهی پشتههایی است که به تدریج در طول زمان مدام پشته بر پشته انبوه میشوند.
فصل هشتم، یکی از فصلهای درخشان رمان است. مرگ سیاوش. نخل سیاوش، نخل شفا، و آن دِیری قرمز و بنفشی که در خارستان توزیع میشود. فصل هشتم جشنی است که بیبی نذر کرده هر ساله آن را برگزار کند. نذری برای سیاوش. جشنی که با خون سیاوش و بارآوری نخل به هم گره میخورد. روز جشن عروسی سیاوش – به زعم بیبی – است. روزی که نخل سیاوش بعد از هفت سال ثمر داده. سیاوشی که او هم مرگی شبیه خانوادههای فضلی، مجتبی، مهرزاد، عبدالفتاح و حتی عباس داشته است.
سیاوش در ادبیات ما همواره دستمایهای برای معصومیت و قربانیت نزد شعرا و نویسندگان بوده است. سیاوشانههایی که مدام تکرار و تکرار میشوند. در هر دوره و زمانهای، به هر شکلی، در هر شمایلی. تار و پود فصل هشتم با اسطوره و واقعیت گره میخورد. طاهری با قلم سرد و بیطرفانهی خود از هر گونه جانبداری و قضاوت نسبت به شخصیتها، موقعیتها یا فضاها پرهیز میکند. او اجازه میدهد که خواننده بیواسطه با متن روبرو شود و خود به گزینش، قضاوت، دیدن و تصمیمگیری برسد.
این مهم را با نثری پخته و سنجیده و ساختاری به شدت حسابشده و چفت و بستی محکم در داستان خلق میکند. همین امر خوانندهی کنجکاو را به دوبارهخوانی و کشف حقیقت از لابهلای سطور سفید رمان میکشاند.
متن در قبال شتابزدگی خواننده، تصرف و انقیاد خود در قبال او سر باز میزند. به راحتی تن به خوانندهی سرسریخوان نمیدهد. خواننده با هر خوانش به لذتی میرسد که ادبیات و این رمان توانمندی خلق آن را دارد. پازلگونه بودن رمان حُسن آن است. خواننده با جابجایی قطعات این پازل میتواند به ضمیر ناخودآگاه متن برسد. از قِبل آن به عیشی مدام میرسد که مرکز ثقلش حقیقتیابی هنر است. به قول نیچه: «اگر از ارتفاعی درست بنگریم، همهی چیزها سرانجام به هم میرسند: اندیشههای فیلسوف، کار هنرمند، و اعمال نیک.» در انجام هر یک از امور فوق، باید دست به گزینش زد. به عنوان انسان. چنان که هر هنرمندی اعم از نویسنده، شاعر، سینماگر و … باید اقدام به چنین گزینشی کند. بدون این گزینشها آن اتفاقی که باید در متن بیافتد، نمیافتد. ادبیاتی که از چنین گزینشهایی پرهیز کند و یا تن به آن ندهد، به قول نیچه: «شبیه میل جنسی است که فاقد قدرت تمییز است. نشانههای ابتذال و بیذوقی!» طاهری با وسواس و دقت این گزینشها را به میانجی ایدههای داستانی خود انجام میدهد. امری که از همان آغاز نوشتن – سال ۵۸ – برای او مهم بود. ایدهها، و جایگاه و موضع نویسنده در برابر ایدهها، از اولین کار تا «برگ هیچ درختی»، آخرین اثر او، همواره برای طاهری در اولویت بوده است. البته که پیوند این ایدهها با اجرای آن است که ایده را تبدیل به اثری هنری میکند. چگونگی اجرای ایدهها در فرم ادبی – داستان – اتفاقی را رقم میزند که ایدهها را در اجرای هنری خود، به آثاری ماندگار تبدیل میکند. آثاری که هر بار خواندنشان آذرخشهایی از لذت، معرفت و ادبیت را در ذهن خواننده حک میکند. اینگونه نوشتارها هستند که قادرند قدرت هنر و هنرمند را به واسطهی توانایی ایده و چگونگی اجرای آن (در اینجا داستانی) به آثاری ماندگار و تاثیرگذار تبدیل کنند.
اگر پرداخت ایدهها در عرصهی تئوریک و نظریهپردازی نهایتاً به تولید و خلق جهانبینیها و افقهای تازه و گسترش معرفت بشری منجر میشود، به قول نیچه «هنر قویتر از معرفت است، زیرا هنر خواستار زندگی است». آنچه که طاهری در آثار خود از شکستها، دردها، زخمها و غیره مینویسد، روی دیگر این موقعیتها، عشق به زندگی، به انسان نهفته است. عشق به زندگی، به حقیقت، به آنچه که از هزارتوهای درد و رنج رو به رستگاری دارد، رو به شهرهایی دارد که «پاسبانهایش شاعرند». اتوپیای طاهری کاملاً انضمامی، تاریخی و زمینی است. زمان، مکان و شخصیتهایش همگی کسانی هستند که کنار ما زندگی میکنند. قهرمانان افسانهای نیستند. اسطورههای تاریخی نیستند. آدمهای فوق بشری نیستند. عباسها، مهروها، کوکبها، سامارها، بهرامها و خیل بیشماری از این شخصیتها، آدمهای پرخون و جانداری که بر بستری از وقایع تاریخی تصمیمهای مهمی میگیرند.
این گزینشها و تصمیمها هستند که مسیر و جهتهای نه تجریدی بلکه کاملاً انضمامی – تاریخی را رقم میزنند، همچنانکه آدمها هم در بستر زندگی روزمرهی خود با گزینش و تصمیمگیریهای خود، سرنوشت و هویت خود را میسازند. همین انتخابها هستند که رکن و پایههای فرهنگ جامعه را میسازند و باز به قول نیچه در مقالهی «در باب شوق به حقیقت»، «ایده و رکن بنیادی فرهنگ آن است که لحظات بزرگ رشته یا زنجیری را، همانند رشتهای از کوهها، شکل میبخشند که نوع بشر را در طول قرون و اعصار وحدت میبخشند». طاهری راوی زنجیرهای از این لحظات است. داستانهایش حلقههای این زنجیرند. رشتهای که رو به قلهها دارد.