مه غلیظِ سوررئال/ کامران شمشیری

مه غلیظِ سوررئال/ کامران شمشیری

خیلی سردم است، امکانش هست نزدیک تر بیایی تا بتوانم از حرارت مردمک هایت گرما بگیرم؟ امکانش هست آن نقابِ هدایت گری و همه چیزدانی ات را برداری و بگذاری یک دل سیر نگاهت کنم؟ لزومی ندارد از فسیل های پریکامبرین مثال بزنی که چه بر سرشان آمد. یا اینکه بشر در عصر یخبندان اول چه غلطی میکرد که نسل ماموت های نازنینِ عاشق منقرض شد. نه جانم! به من به چشم یک کاغذ لیتموسِ آبی نگاه کن که خلق شده ام برای رو دست زدن به اسیدها! که گونه هایم خیلی سریع قرمز شوند و آلارم دهند!
اصلا میدانی چیست؛ دلم میخواهد همین الان یک کلوزاپ ببندم از چشمانت و ببرم بگذارم اول فیلمم! گور پدر همه منتقدانی که قاه قاه بخندند به تکنیک مونتاژی ام. اینکه دیگر رشته تخصصی من است و به هیچکس ربطی ندارد! نمیتوانم؟ از سالوادور دالی که اوضاعم خراب تر نیست، هست؟!
به شانس اعتقادی ندارم. همینکه الان ایستاده ای آنجا پشت آن مه غلیظِ سوررئال؛ معنایش این است که حتما حضرت خدا یک چیزی میدانسته که منِ پیشانی سیاه را در این دقیقه و لحظه، مثلا با جودی آبوت محشور نکرده! نمیدانسته؟ چقدر سخت میگیری! خب آن زمان لابد فقط درخت سیب بوده که نیوتن به سرش زده جاذبه را کشف کند. ولی الان چی… بقول نمیدانم کی، خوشا به حال انارها و انجیرها که به محضِ رسیدن میترکند. اینطور هم هاج و واج نگاهم نکن که چه ربطی دارد پریکامبرین و لیتموسِ آبی به کلوزآپ و انار و انجیر! چه میدانم! خودت یکجور ربطش بده که بفهمی چه میگویم!
بیخودی هم لطفا شانه بالا نینداز که از هر چه و هر که در عمرت دیده ای سرم به زیر ترست و نجیب تر. این هذیان ها را هم بگذار به حساب زخمهای عمیقی که بر شانه دارم. وگرنه مرا چه خیالبافی های با تو! مرا چه کلوزآپ! همینقدر که سرم به کار خودم گرم باشد برای هفت پشتم کافیست. راستی نگفته بودم، سراسر اضطراب و آینه ام، سرشار از عین و شین و قاف. حتما میخندی و باز هم برایم از فسیل های پریکامبرین مثال میزنی که چه بر سرشان آمد و … .
۲۲آذر۱۳۹۳/ ده و چهل و سه دقیقه شب