نگاهی به داستان کوتاه «جهنم، به انتخاب خودم» از اسماعیل زرعی (برنده جایزه صادق هدایت) / محسن احمدوندی

نگاهی به داستان کوتاه «جهنم، به انتخاب خودم» از اسماعیل زرعی
(برنده ی سیزدهمین تندیس جایزه ی ادبی صادق هدایت)

محسن احمدوندی

«آدم تا داستان نخواند معنی زندگی را نمی فهمد.»

(عباس معروفی، ۱۳۸۸: ۳۳۱)

آنان که اسماعیل زرعی را می شناسند، با من همدل و همرأی خواهند بود که این مرد یکی از فرزانه ترین و فروتن ترین نویسندگانی است که ادبیات داستانی معاصر کرمانشاه و حتی ایران به خود دیده است. شنیدن خبر موفقیت او در سیزدهمین دوره ی تندیس جایزه ی بزرگ ادبی صادق هدایت برای من و بسیاری از اهالی فرهنگ و ادب کرمانشاهی بسیار مسرّت بخش بود. آنچه که مرا واداشته است تا این مطلب را بنویسم تنها احترام به ساحت ادبیات و هنر است و تعهد انسانی یک هنرمند. البته و صد البته آنچه خواهم نوشت، شاید نتوان اسم نقد بر آن گذاشت، چرا که هنوز با الفبای نقد هم- به ویژه در حیطه ی داستان و داستان نویسی- آشنا نیستم. آنچه در ادامه می آید سخن دانشجویی است- اگر بشود این عنوان را هم بر بنده گذاشت- که هر چند بهترین سال های عمرش را در دانشگاه ها و محیط های کهنه و پوسیده ی آکادمیک ایران گذرانده اما همواره سعی کرده است رابطه اش را با ادبیات خلاق و متعهّد امروز سرزمینش نگسلد و همیشه به جای زیستن در گذشته- که بیماری موروثی ماست- به انسان امروز و آینده ی سرزمینش بیندیشد. نیمی از جوانی و دوران پرنشاط و خلاق من و امثال من در محضر اساتیدی! گذشت که تنها چیزی که برایشان مهم نبود ادبیات و فرهنگ این سرزمین بود، اساتیدی! که اغلب بنگاه دار، آپارتمان ساز، دکان دار، دلال و … بودند. البته تمام آنان که از تحصیلات آکادمیک برخوردارند و در دانشگاه های امروزین ما درس خوانده اند، حرف مرا تصدیق می کنند و صد البته حساب اساتید دلسوز و دانشمند و فرزانه و فرهیخته را جدا خواهند کرد. اساتیدی که تمام هستی شان را وقف بالندگی فرهنگ این مرز و بوم کرده اند و حق دست بوسی شان بر من حقیر واجب بوده و هست و خواهد بود.
درد زیاد است و مجال درد دل تنگ. کاش یک روز ما قدر انسان های بزرگ معاصرمان را بدانیم و امکان این فراهم شود که آثار خلاقه ی امروز که برگرفته از دردها و دغدغه های منِ امروزی است در دانشگاه ها و محیط های آکادمیک مورد مطالعه قرار گیرند تا دردهای امروزینمان واکاوی گردد، شاید راه درمانی برای آنها یافته شود، به امید آن روز…
اما زرعی در داستان «جهنم به انتخاب خودم» چه کرده و چه می خواهد بگوید. برای این منظور ابتدا خلاصه ای از داستان را در اینجا نقل می کنم و سپس به واکاوی و بیان درک و دریافت خویش از این متن خلاق ادبی خواهم پرداخت، آنچه بنده در ادامه ، در خوانش این داستان ارائه خواهم داد تنها دریافت شخصی من است و نه لزوماً آنچه داستان نویس مد نظر داشته. در ضمن چون در جامعه ی ما، همیشه از نقد به سوی متن حرکت کرده ایم، بر عکس بسیاری از جوامع دیگر که راه گذرشان از متن به سوی نقد است، ناچارم این را هم اینجا بگویم که نقد و خوانش یک اثر از سوی یک ناقد یا هر کس دیگری، با نوعی استبداد همراه است که من آن را «دیکتاتوری نقد» می نامم. این سخن به این معناست که یک منتقد وقتی اثری را برای ما بازخوانی می کند، به همان اندازه که می تواند دریچه ای به دنیای متن بگشاید، راه را بر خوانش ها و دریچه های دیگر نیز می بندد. به عنوان مثال در پهنه ی ادب معاصر، اولین کسی که شعر «زمستان» اخوان را سیاسی تأویل و بازخوانی و تفسیر کرد، به همان اندازه که راه گشای ما به این متن ادبی شد و دریچه ای به این شعر بر ما گشود، چندین دریچه را نیز بر ما بست و مانع از آن شد که ما به فرض مثال به تأویل روانشناسانه، اسطوره ای و یا حتی عرفانی متن دست یازیم. حال اگر جامعه ای فرهیخته و خلاق، از متن ادبی به تأویل یا تأویل ها برسند راه را بر دیکتاتوری نقد بسته و پیش از هر منتقد، خود متن ادبی را خلاقانه بازخوانی و تأویل کرده اند و سپس با خواندن نقدهای مختلف و متنوع، از دریچه ی دید دیگران نیز متن را نگریسته اند. پُر مشخص است که خواننده ای از این دست، خواننده ای فرهیخته تر است و این گونه برخورد با متن ادبی، برخوردی است که با ذات هنر که آزادی است همخوان تر و همسازتر؛ و اما خلاصه ی داستان:
داستان از این جا شروع می شود که آقای «داستان نویس با القاب متعدد پس و پیش» در پی بازخوانی نهایی رمانش، قبل از چاپ، متوجه گم شدن یکی از شخصیت های رمانش به نام «الف. جیم. ک» می شود. «الف. جیم. ک» در این رمان جوان یالقوز بلند قدی است که «روزهای آفتابی، گوشه ی خیابان بساط پهن می کند و روزهای برفی و بارانی کنج اتاقکش لنگ هوا می کند و فِرت و فِرت سیگار می کشد و فقط کتاب می خواند» و در صفحات پایانی کتاب «عالی مقام سه صفر» که مهم ترین شخصیت رمان محسوب می شود و بزرگ مجتمع مسکونی است که «الف. جیم. ک» در آن زندگی می کند، عاقبت دلش به رحم می آید و با این که از قدبازی های صد تا یک قاز او دل خوشی ندارد، به خواهش و اصرار یکی دو نفر از همسایه ها، پیش یکی از همکارهای بازاری اش ریش گرو می گذارد و شغلی برایش دست و پا می کند در حد آبدارچی، دربانی و یا چیزی از همین دست. بعد «الف. جیم. ک» یکهو غیبش می زند. داستان نویس، شخصیت «الف. جیم. ک» را از روی دوست نقاش اش در عالم واقع کپی کرده است، نقاشی که خواسته خودش را بکشد اما موفق نشده است. داستان نویس از تمام شخصیت های رمان سراغ «الف. جیم. ک» را می گیرد اما اغلب افراد او را نمی شناسند و آنها هم که می شناسند اطلاعات چندان درستی از او به دست نمی دهند. به همین خاطر داستان نویس کتاب را می بندد و سراغ ناشر می رود، تا دنبال شخصیت گم شده ی رمانش را از او بگیرد، اما ناشر و تایپیست و صفحه آرا نیز اظهار بی اطلاعی می کنند و می گویند که آنها دست توی رمان آقای داستان نویس نبرده اند و عامل گم شدن «الف. جیم. ک» آنها نیستند. داستان نویس که برای بار دوم شکست خورده، ناچار به سراغ پلیس می رود و دست به دامن بازجوها می شود. بازجوهایی که برایشان «شخصیت های داستانی و انسان های واقعی تفاوتی ندارد و همه را مورد تحقیق و تفحص دقیق و طولانی قرار می دهند، قبل از هر کس هم از خود رمان نویس شروع می کنند». رمان نویس اذعان می کند که «الف. جیم. ک» یکی از شخصیت های اصلی رمانش بوده اما به دلیل مصلحت اندیشی آن را با یک چرخش قلم بیرون انداخته است. بازجو بعد از سؤال های متعدد ناچار می شود به درون رمان می رود و با خیلی از اشخاص صحبت می کند؛ اما متوجه می شود که کسی «الف. جیم. ک» را اصلاً داخل آدم حساب نمی آورده است و از او چندان شناختی ندارد. اما «موقعی که آقای بازجو دفتر دستکش را جمع می کند که از فضای رمان بیرون بیاید، منیژه خانم، دختر شیک و پیک یکی از همسایه های طبقه ی بالای آپارتمان، ندانسته سر نخ ماجرا را دستش می دهد» و به بازجو می گوید چرا نمی روید توی خیابان، و آنجا که این یارو بساط پهن می کرد پرس و جو کنید؟ بازجو پرسان پرسان جایی را که «الف. جیم. ک» بساط کتاب فروشی اش را پهن می کرد پیدا می کند، بعد از پرس و جو از افراد آنجا، متوجه می شود که به احتمال زیاد نقاشی که متعلق به دنیای واقعی بوده است و هر روز عصر دزدکی به داخل رمان می آمده تا سری به دوست کتاب فروشش بزند، از «الف. جیم. ک» خبر داشته باشد. بعد از یافتن نقاش و پرس و جو از او، معلوم می شود که «الف. جیم. ک» توی انبار کاغذ ناشری که آثار آقای داستان نویس را چاپ می کند پنهان شده است. بازجو و رئیس پلیس و نقاش و داستان نویس و ناشر با هم به سراغ انبار کاغذ می روند. یورش ناگهانی این افراد باعث می شود که «الف. جیم. ک» هراسان گالن بنزین را از گوشه ای بیرون بکشد، و روی کومه های کاغذ بریزد و با کبریت آماده ای سنگر بگیرد. رمان نویس از او می خواهد که اگر از خر شیطان پیاده شود و به دنیای رمان برگردد، علاوه بر شغل، زن و شاید بچه ای هم برای او دست و پا کند و بگیرد؛ ولی «الف. جیم. ک» کبریت را می کشد. رمان نویس دستور حمله و دستگیری او را صادر می کند اما «الف. جیم. ک» کبریت را در انبار کاغذ می اندازد، انبار آتش می گیرد، همه به سمت در یورش می برند، چند نفری به علت ازدحام زخمی می شوند، مردم در اطراف انبار کاغذ جمع می شوند، همه در تکاپو و جنب و جوش برای خاموش کردن انبار هستند، «منهای آقای داستان نویس که گوشه ای ایستاده و به رمان ناقصش فکر می کند و سایه روشن هایی که نور آتش روی صورتش انداخته بود، مرتب جا به جا و کم و زیاد می شود»
داستان «جهنم، به انتخاب خودم» داستانی است تکنیکال و متعهّد. من روی این دو کلید واژه تأکید دارم و آنها را توضیح خواهم داد. تکنیکال بودن و فنی بودن داستان را از خلاصه ای که ارائه شد به خوبی می توان فهمید، در این داستان، زرعی از شگردهای پست مدرنیستی در داستان نویسی بهره می برد و سعی دارد تا با استفاده از این شیوه ها مرز خیال و واقعیت؛ داستان و جهان را درهم بشکند. او سعی دارد این دو را بهم بیامیزد تا جهانی بسازد که به قول مارسل پروست جهانی است مستقل و خودارجاع. جهانی که در آن ما توان تفکیک تخیل و واقعیت را از دست می دهیم و سر در گم می مانیم و البته از این سردرگمی سرشار شادی و لذت می شویم. بهره گیری از این نوع شگرد داستان نویسی توسط اسماعیل زرعی به بهترین شکل ممکن صورت گرفته و خواننده در خلال خواندن داستان هیچ گاه گسل و فاصله ای را بین واقعیت و تخیل متوجه نمی شود و این دیالکتیک واقعیت و تخیل چنان یکدست و بدون گسستگی صورت می گیرد که مخاطب دچار هیچ دست اندازی در فرایند خواندن متن نشود. اما متعهد بودن داستان مطلبی دیگر است. آنان که در قلمرو داستان مطالعه دارند واقفند که نوشتن داستانی که همزمان هم تکنیک مدار باشد و هم متعهد چقدر دشوار است. در طول سالیان اخیر ما چه بسیار داستان هایی داشته ایم که به جامعه و دردها و دغدغه های انسان معاصر ایرانی متعهد بوده اند، طوری که به دامان شعارزدگی افتاده اند و چه بسیار آثار داستانی تکنیکال و فنی داشته ایم که به دامان فرمالیسم افتاده و به ورطه ی بی محتوایی و بی معنایی [نه چندمعنایی] فروغلتیده اند. اما زرعی در این داستان به خوبی تعهد و تکنیک را با هم جمع کرده است؛ کاری که بسیار دشوار و جان فرساست. اما او در خلال این داستان به چه چیزی متعهد است و می خواهد به ما چه بگوید؟ او با نوشتن این داستان می خواهد از کدام درد امروزین ما سخن سر دهد؟ و کدام درد و دغدغه اش را با ما در میان بگذارد؟ من در اینجا خوانش فلسفی و هستی شناختی ای را که از این متن داشته ام به موعد و مجالی دیگر می اندازم و به همین بسنده می کنم که این متن، از این نظرگاه، این بیت حافظ را برای من تداعی می کند: «پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت/ آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد». به همین اشاره بسنده می کنم چرا که باز به قول حافظ«آن کس است اهل بشارت که اشارت داند».
اما در خوانش اجتماعی، که نظر من نیز بیشتر متوجه آن است، این داستان به نقد و واکاوی چند مقوله می پردازد، یکی مسأله ی سانسور و عدم آزادی بیان، دوم توتالیتاریسم و قشون کشی و نظامی گری و سوم برخورد افراد جامعه در چنین محیطی و پیامدهای خطرناک این دو پدیده برای جامعه ی مدنی . چنان که در خلاصه ی داستان هم آمد، «آقای داستان نویس» پس از اطلاع از ناپدید شدن «الف. جیم. ک» و ناامیدی از پرس و جو در فضای رمان، به سراغ ناشر می رود، این قسمت داستان را با هم می خوانیم:
«داستان نویس که متوجه شد از این راه نتیجه ای نمی گیرد، کتاب را بست و رفت سراغ ناشرش و پرسید: شما دست برده ای توی کار من؟»
این پرس و جو و این حس بی اعتمادی در بین ناشر و نویسنده یکی از پدیده های شوم و پلید در دنیای نشر ما را مورد واکاوی قرار می دهد و آن پدیده ی سانسور است. پدیده ای که مورد ایجاد حس بی اعتمادی یک نویسنده ی متعهد و خلاق به دنیای نشر از ناشر تا تایپیست و صفحه آرا می شود. در جای دیگری از داستان و در خلال گفتگوی بازجو و داستان نویس متوجه می شویم که آقای «الف. جیم. ک» از شخصیت های اصلی داستان بوده، به خاطر مصلحت اندیشی و فرار از تیغه ی سانسور، توسط خود رمان نویس، از رمان بیرون انداخته شده است:
«بازجو، نه که کتابخوان نباشد، به گفته ی خودش خیلی هم کتاب خوانده بود، به خصوص کتاب های مهمی که مفت و مجانی به چنگش می افتاد؛ اما این قسمت قضیه گیجش کرد [این که «الف. جیم. ک» از شخصیت های اصلی رمان بوده و الان چرا بیرون انداخته شده است] پرسید: مگر نمی گویید شخصیت اصلی. خب اگر شخصیت اصلی بوده، بیرون از رمان چه کار می کرده؟
– : خودم انداختمش بیرون، با یک چرخش قلم!
– : چرا؟
داستان نویس با همه ی عصبانیتش پوزخند زد. نگاه معنی داری به او انداخت و با لحنی شبیه غر زدن جواب داد: شما که بهتر از من باید با مصلحت اندیشی آشنا باشید!»
این گفتگو چند سر نخ ظریف به ما می دهد، یکی این که بازجو فردی است کتاب خوان و البته کتاب های مهمی که مفت به چنگش آمده، سؤالی که یک خواننده برایش در اینجا پیش می آید این است که منظور از مفت به چنگ آمدن کتاب چیست؟ مگر نه این است که کتاب هایی که به قول آقای داستان نویس مصلحت اندیشی را رعایت نکنند توسط همین بازجوها جمع می شوند، معلوم است که بازجو از این فرصت استفاده کرده و کتاب هایی را مفت گیر آورده خوانده است. نکته ی دیگر در خلال این گفتگو، خودسانسوری نویسنده به خاطر ترس از سانسور شدن توسط جامعه است. داستان نویس شخصیت اصلی داستانش را از رمان بیرون انداخته است، تنها به این دلیل که بتواند داستانش را از سانسور نجات دهد و به چاپ برساند.
مسأله ی دیگر، پدیده ی توتالیتاریسم و نظامی گری در فضای جامعه است، چنان که در خلاصه ی داستان آمد، بعد از این که داستان نویس مسأله ی ناپدید شدن شخصیت داستانی اش را با پلیس در میان می گذارد، بازجوها همه را مورد تحقیق و تفحص قرار می دهند، تفحصی «دقیق و طولانی»؛ برای آنها شخصیت داستانی و انسان های واقعی فرقی ندارند، و اول از همه از خود رمان نویس شروع می کنند. در این تفحص و تحقیق راه فراری برای کسی نیست، همه باید بازجویی شوند.
اما سرانجام داستان و سرانجام این دو پدیده ی شوم به کجا منتهی می شود؟ به کاغذ سوزی یا بهتر بگویم به کتاب سوزی. این جستار را با چند سوال به پایان می رسانم. آیا انبار کاغذ نمی تواند سمبلی از جامعه و فرهنگ امروز ما باشد؟ تا کی مردم ما باید «همهمه کنان و با حفظ فاصله، نظاره گر آتشی باشیم که در دل آسمان سیاه مان زبانه می کشد؟» کی آن روز می رسد که هر کدام از ما «الف. جیم. ک» ها فارغ از هر گونه آقا بالاسر و آزاد و رها بتوانیم زندگی کنیم و هیچ کس نتواند ما را مجبور کند که به فضای رمانی، که سرشار از مصلحت اندیشی و خط کشی است برگردیم؟ کی ما می خواهیم بدانیم که انسان مختار و آزاد آفریده شده است و اگر قرار است انسانیت او به منصه ی ظهور برسد باید اجازه داد که او خودش در شرایطی آزاد دست به انتخاب بزند، در چنین شرایطی است که «صد تا از این بهشت هایی که این آقایان قرار است برایم بسازند را با یک جهنمِ فکسنی که به انتخاب خودم باشد، عوض نمی کنم؛ گور بابای زندگی داستانی هم کرده اند!».