کارگاه ادبیات داستانی/ معرفی رمان “من در پرانتز” نوشته “فریبا صدیقیم” با یادداشتی از امیرحسین تیکنی، داستان کارگاهی حلقه تنگ نوشته هدیه دلیری
.
.
رمان “من در پرانتز” اثریست در مکتب رئالیسم و روایتگر سرگذشت
بخشی از زندگی زنی که در کودکی مادر خود را از دست داده است. پس از مرگ مادر،
شرایط محیطی و کنشهایی ناهنجار که در شکل دادن ظرفیتهای ذهنی او نقش داشتهاند،
آثاری مخرب بر رفتارهای شخصیتی او برجای گذاشتهاند؛ ضربههایی که نشانههای آن تا
دوران جوانی باقی مانده است. “من در پرانتز” قصه راهی است که این شخصیت
طی میکند تا از این بندهای روانی بگریزد، کتاب، روایتگر کلاف درهم پیچیده اشتباههای
فراوان شخصیت های خود است. انسانهایی که هیچیک در موتیف شخصیتیشان انسانهای
بدی به حساب نمیآیند اما کنشها و واکنشهای فردی آنها بر زندگی شخصیت اصلی
داستان، سبب میشود وی در مسیری نامشخص قدم بگذارد. او از این چالش دردناک آگاه
است اما راه رهایی را نمییابد یا بهتر است بگوییم نمیداند چگونه میتواند راه
رهایی را بیابد.
زبان روایت در این رمان میان چندین شخصیت شناور است اما یک شخصیت (نیلوفر) درمتن این رمان نقش اصلی را بازی میکند. میتوان گفت،
غالب داستان به زبان نیلوفر است چنانچه داستان نیز داستان سرگذشت اوست اما در مقاطع
مختلف داستان شخصیتهای دیگر نیز در نقش راوی به کمک نویسنده آمدهاند تا بتواند
خواننده خود را از متن داستان جلوتر ببرد. در این سبک روایی، نویسنده یک گام از
خواننده جلوتر است و هوشیاریاش را به رخ خواننده میکشد اما در عوض به خواننده
این امکان را میدهد که از راوی جلوتر قدم بردارد چرا که وجود چند راوی سبب میگردد
خواننده داستان را از زاویههای متعدد ببیند. امری که نهایتا منجر به احاطه بیشتر
خواننده به چگونگی شکل گرفتن اتفاقهای واقع در داستان میشود. بنابراین نویسنده
این توانایی را دارد که ذهن خواننده را دقیقا در مسیل حوادث داستان جلو ببرد و
هدفمند به خواسته خود برسد اما در مقابل با کم کردن هیجان کشف داستان، جذابیتهای روایی
برای خواننده کم میشود که این مساله میتواند منجر به دلسردی خواننده از متن شود،
امری که در “من در پرانتز” نویسنده کوشیده است با به تصویر کشیدن لحظههایی
پرتنش آن را جبران کند؛ به گونهای که ناگاه، ذهن خواننده در مواجه با برخوردهای
رفتاری حاد شخصیتها، آماده پذیرش تغییری ناگهانی در روند داستان میشود. بنابراین
“من در پرانتز” از این خطر کسالت بار بودن میگریزد و در ریسکی که خود
خالق آن است تبدیل به اثری پر کشش و موفق در قصهگویی میشود.
رمان “من در پرانتز” را باید رمانی شخصیت محور تلقی کرد. زمان و
مکان در اختیار شخصیت اصلی داستان تبدیل به دو مولفه کاربردی شدهاند. زمان تنها
تقسیم کننده بخشهایی از زندگی شخصیتهایی است که به آنها پرداخته شده است و توصیفهای
مکانی نیز فاقد پرداختی دقیق هستند. مکان مولفهای است که به داستان کمک کرده است
تا بتواند شخصیتهایش را در آن جای بدهد و آنها را تعریف کند. بطور مثال مهاجرت
راهکاری است که نویسنده از طریق آن شخصیتهایی را در ادامه داستان بیاثر و شخصیتهای
دیگری را را وارد داستان میکند. آنچه که می توان از آن به عنوان مهمترین ویژگی
رمان “من در پرانتز” نام برد، تلاش نویسنده در روایت داستانی است که
پایه و اساس آن برآمده از روانکاوی ذهن و تاثیراتی است که انسان در مقاطع مختلف
بخصوص در دوران کودکی و نوجوانی از اطرافیان و محیطی که در آن زندگی می کند میپذیرد.
نیلوفرو دنا دو شخصیت مهم داستان هستند که جلوههای مشابه رفتاری آنها، و درک، دوستی
و شناخت عاطفی از یکدیگر، دقیقا ریشه در همین مقوله دارد. دنا در کودکی رفتارهایی
را از سوی مادر، پدر و برادر یکی از دوستانش از سر گذرانده است که در دوران نوجوانی
و عنفوان جوانی از او معتادی جنسی به عادتهای نامعقول ساخته است. او خود میداند
که به راهی اشتباه میرود، به بیماری خود آگاه است اما راه رهایی بسیار پیچیده
است. نیلوفر نیز که در کودکی مادر خود را از دست داده است، اسیر دست محبت
کورکورانه پدر است و احساسهای ناپخته و خام نوجوانی او را به هزار راه اشتباه میبرد.
مواجه نیلوفر با شرایطی که در آن گیر افتاده است، نقطه اوج پرداخت داستان است،
جایی که کشمکش او با مانی، بر سرنوشتش و پایانبندی رمان تاثیر میگذارد و او را
وادار میکند که در آخرین لحظهها برای یافتن راه رهایی خطر کند. راهی که هوشیاری
و سختکوشی دیگرگونهای را می طلبد، چرا که برای شخصیتی که تمام کنشهای رفتاریاش
با دیگران نوعی واکنش به حساب میآید، یافتن راه از پیمودن آن، بسی سختتر است. نویسنده
در رمان “من در پرانتز” بر پایه شناخت و واکاوی روان انسان و تاثیرهای
رفتاری او، به بخشی از واقعیتهای جامعه، که شکل گرفته از محدودیتهای جنسیتی است
میپردازد. پدر، عمو اسفندیار، نیلوفر، دنا، مانی، سحرو برزو درگیر روابطی جنسیت
زده هستند. رفتارهایی که هر کدام جداگانه میتوانند معقول یا غیر معقول تلقی شوند اینک
هنگامی که در کنار هم چیده میشوند، چنان بر یکدیگر تاثیر میگذارند که هنجار و
ناهنجار به یکدیگر تبدیل میگردد. پرداخت رفتارهای شخصیتی اینچنینی در این رمان،
تا چه حد بر اساس علم روانکاوی بوده است؟ یا بهتر است بپرسم نویسنده برای شکل دادن
چنین داستانی که پایه و اساس آن شناختی روانکاوانه را میطلبد چه در چنته داشته
است و چه چیزرا به خواننده عرضه کرده است. هرچند پرداختن به چنین قصهای، کار دشواریست
اما نویسنده نیز کمتر در بطن این چالش دست به امری خطیر زده است. به زبان سادهتر،
تلاش نویسنده برای سر راست بودن و سهل بودن درک داستان و ریشههای روانکاوی آن سبب
شده است که این مساله به عنوان قلب تپنده کتاب، چندان که باید گزنده و درگیرکننده
نباشد. رفتارها قابل تشخیص و شناخت هستند و نیاز به کشف یا تاملی نیست. به گمان
بنده رمانی از این دست که داستانی رئال دارد و نویسنده نیز نشان داده است که بسیار
روان مینویسد و در به تصویر کشیدن شرایط روحی ناپایدار و بحرانهای رفتاری، چیره
دست است میتوانست جای بیان و به چالش کشیدن رفتارهایی به مراتب پیچیدهتر و معماگونهتر
باشد.
یکی دیگر چالشهای دیگر این رمان که توامان، هم به مقوله شخصیت پردازی داستان
مرتبط است و هم به متن قصه، این است که داستان صرفا از حیطه مقوله روابط جنسیتی
بیرون نمیرود. شخصیت پردازیها فقط بر اساس نگرشهای جنسی است. مسائل جنسی برای
نیلوفری که در سن بلوغ است بی شک امری مهم تلقی میشود اما تمام داستان و شکل گیری
شخصیتها و رفتارها بر اساس همین مساله است. سختگیریهای پدر در این چارچوب است.
شکلگیری رابطه میان نیلوفر و مانی، دوستی نیلوفر و سحر، بزهکاریهای سحر و حتی
رنگ چشمها وقتی توصیف میشوند، گونهای که از مدل مو حرف زده میشود و … همگی جلوه
ای اروتیک و ریشه در خواستههای جنسی دارند. معضلها و مشکلهایی که پایهیِ اصلی
داستان هستند نیز خود برخاسته از ناهنجاری جنسی هستند. بیشک تمام این شخصیتها این
قابلیت را داشتند که از زاویههای متفاوتی به آنها نگاه شود اما نویسنده تمام قصه
نویسی خود، شخصیت پردازی رمان و پایه اصلی داستان را که مبتنی بر دانش روانکاوی
است، صرفا بر اساس ریشههای هرمنوتیکی جنسی کاراکترها بنا نهاده است.
زبان نگارشی رمان “من در پرانتز” زبانی خوشخوان و روان است. نویسنده تسلط خود بر جمله نویسی و گفتگوها را بخوبی نشان داده است و بخصوص در چند بخش بسیار پخته و در عین حال میخکوب کننده قلم زده است. دعوای نیلوفر و مانی در شب جداییشان، اعترافهای نیلوفر در رستوران پیشروی برزو و دعوای دنا و مادرش در آشپزخانه، نثری موجه و بی کم و کاستی دارد. دایره واژگانی کتاب نیز بسیار خوب است. با توجه به سن و زمان شخصیتها، توانسته است زبان اجتماعی مقطع زمانی خود را به خوبی نشان دهد. اگر بخشهای مربوط به دنا در ایران اتفاق میافتاد میتوانست بخشی از گفتگوها متفاوت باشد اما آنچه که در کتاب آمده است کاملا با شناخت و بینقص است. زندگی آدمی فراز و فرودهای بسیاری دارد. گاهی پیدا کردن راه از پیمودن آن بسیار سختتر است. “من در پرانتز” رمانی است که سرنوشتی اینچنینی را پیشروی خواننده میگذارد، زنگ گذشت زمان را همچون هشداری در گوش ما به صدا در میآورد و میگوید زندگی با تمام حقارتهایش تجربهایست که تنها یکبار رخ میدهد.
امیرحسین تکینی
حلقهی تنگ
اتوبوسجای سوزن انداختن ندارد. راننده یک بند مسافر میزند. دلم ضعف میرود. انگار قفسهی سینهام را چنگ میزنند. عرق، روی پیشانیام جُر گرفته. عقبِ اتوبوس، جایی که ما زنها نشستهایم بوی نا گرفته. تشنهام میشود. هوای کثیف و خفه را نفس میکشم توی سینهام. دائم چشم میاندازد که گمم نکند. ذوق میکنم و فکر میکنم دوباره دختر هجده ساله شدهام. شالم را روی سینه های آویزانم میاندازم و مانتوم را از پهلوهایم جدا میکنم که توی ذوقش نزنم. حلقهی ازدواجم را در میآورم و توی کیفم میگذارم. قسمت مردها صندلی خالی هست اما او نمینشیند.
موهایم را دست میکشم و به شیشه اتوبوس نگاه میکنم. خودم را توی شیشه میبینم و موهای سفیدم را لابه لای موهای سیاه پنهان میکنم تا اوهم مثل حمید شوهرم پیر شدنم دلش را نزند. با خودم فکر می کنم که اگر کمتر به او توجه کنم شاید جذابتر به نظر برسم. نگاهش میکنم و مطمئن میشوم او هم دارد نگاهم میکند. از این فاصله، رنگ چشمهایش را نمیتوانم تشخیص بدهم اما میدانم که سیاه نیست. موهای پر پشتش را ژل زده و به سمت بالا شانهشان کرده. بینی کوچکی دارد که نیم رخش را میتوانم حدس بزنم؛ کوچک با یک قوز بفهمی، نفهمی. لب هایش درشت است و ته ریشش صورتِ سبزهاش را جذابتر میکند. عرق روی پیشانیام نشسته. از خیر پاک کردنش میگذرم. نمیخواهم من را توی این وضعیت چندش ببیند. گر گرفتهام و عرق تمام تنم را خیس کرده. دردی روی انگشتان پای چپم حس میکنم. دختر سربه هوایی پاشنهی کفشش را روی پایم میگذارد و رد می شود. درد از پاشنه تا توی قلبم را تیر میکشد. عذرخواهی هم نمیکند و کنار دستم میایستد. جعبهی بزرگ سفیدی توی دستش دارد که با روبان سرخی بسته شده. ابروهایش را نازک کرده و صورتش به سرخی میزند و روی گونههاش گل انداخته. زار می زند که تازه بند انداخته. لاک سرخ و براقی به ناخنهایش زده و سر تا پا طلایی پوشیده است. باید تازه عروس باشد. توی خیال خودش فکر میکند و خودش با خودش حرف میزند بعد خندهاش میگیرد. انگار ذوقی توی دلش زبانه میکشد. حلقهی درشتش برق میزند و مدام لای انگشت، جابه جایش میکند. به دستش گشاد است. حتما مدل دیگری نبوده و مجبور شده همین یکی را بخرد یا این مدل دلش را بیشتر گرفته. مثل حلقهی ازدواج من که اول گشاد بود و حالا تنگ شده. حمید میگفت: (( با نخ زیرش را ببند که توی انگشتت جا بشود)). دختر، جعبهی سفید را محکم بغل کرده و با احتیاط مطمئن میشود روبان سرخِ دور جعبه باز نشود. سرم را جابه جا میکنم تا پسر را گم نکنم. حالا اتوبوس آنقدر شلوغ شده که فقط بتواند صورتم را ببیند. قدش بلند است، میتواند هرطور شده خوب من را ببیند. بوی عطر دختر لابه لای بوی عرق زنها به بینیام میخورد. از این عطرها داشتهام؛ زمانی که هم سن و سال او بودم. یادش به خیری به بوی عطر میگویم و دوباره پشیمان میشوم. بینیام را سمت پنجره کشویی اتوبوس میگیرم و باد عرق پیشانیام را خشک میکند. گوشی موبایلم زنگ میخورد. عکس پسرم روی صفحه میافتد. جوابش را نمیدهم و موبایلم را بیصدا میکنم. حتما باز از همان بهانه های همیشگی دارد. دوباره به پسر نگاه میکنم. به من چشمک میزند. تندی نگاهم رامیدزدم و از چشمهایش در میروم. صدای ضربان قلبم میپیچد توی سرم. گر میگیرم. زن چاقی که پلکهای متورم و صورت پر کک و مک دارد سمت مردها را نگاهی میکند و با استرس یقه اش را باز میکند و پف میکند توی سینههای درشتش.
صورتم را برمیگردانم. صورت پسر را میبینم که یک سر و گردن بلندتر از بقیه است. چشمکی پرت میکند توی نگاهم و ذوقی گرم و با حرارت توی دلم مینشیند. دوست دارم بلند بلند بخندم اما…
ایستگاه بعد باید پیاده شوم. زن فضولی که آن طرفم نشسته نگاهم میکند. شال سیاهی به سر دارد و هم سن و سال خودم است. یک طره از موهای شرابیاش را بیرون انداخته که بدجوری روی پوست سبزهی صورتش مینشیند. چشمهایش انگار با من غرض دارند. هرچه تنفر دارد را می اندازد توی نگاهِ سرد و خشکش. از آن نگاههایی که هووها به هم میاندازند و اگر مجال داشته باشند خرخره آدم را میجوند. دست هایش را نگاه میکنم. انگشتر ندارد؛ نه تنگ، نه گشاد. نگاهی به پسر میاندازم و باکیفم بازی میکنم. بعد شالم را باز و بسته میکنم تا گوشی را دستش بدهم که میخواهم پیاده بشوم. پله های اتوبوس را با هرچه آهستگی بلدم پایین می آییم و دوقدم با تردید روی آسفالت داغ بر میدارم. زن موشرابی با همان نگاهِ تیز و برندهاش نگاهم میکند. خیال میکنم هم مسیرم باشد. اوهم همین ایستگاه پیاده میشود. پشت سرم را نگاه می کنم، پسر نیست. دست و پایم بی جان میشود. دوباره نگاه میکنم. قد بلندش را میان جمعیت پیچ و تاب میدهد و خودش را از میان غبارِ دودِ اتوبوس و بوی عرق و نا جدا میکند و پشت سرم قدم بر میدارد. پاهایم میلرزد. ذوق می کنم، خیلی زیاد. کاش میشد همه خیابان، همهی مردم، مغازه دارها، عابران پیاده، بدانند که او دنبال من است؛ حتی زن مو شرابی که نگاهِ خصمانهاش پشت چشمهای بی رنگش پیداست.
ازاتوبوس دور میشویم. پسر، هنوز پشت سرم میآید. صدای کفشهایش، آهنگ ضربان قلبم میشود، تالاپ… تولوپ… تالاپ… . شانه اش را به شانهام میساید. دوباره گر میگیرم. از کنارم رد میشود و میرود. بوی عطر تازهای میدهد اما خیلی زود بویش محو میشود. ((چقدر با عجله قدم برمی داری؟)) را خواستم با صدای بلند بگویم، نگفتم. خجالت کشیدم از آن هم چشمِ فضول. ((پس چرا رفتی؟)) را توی دلم گفتم. میرود. آنقدر دور که لکهی سیاهی میشود میان عابر پیاده ها، مغازه دارها، کوچه و خیابانها. میخواهم قدمهایم را تند کنم. پاشنه پایم تا توی قلبم تیر میکشد. مینشینم روی سکوی سیمانیِ کنار پیاده رو. برای چند ثانیه انگار تمام شهر خاموش میشود. هیچ صدایی نمیشنوم. انگار زمان میایستد. دست میکنم توی کیفم. حلقهی ازدواجم را پیدا نمیکنم. سرم گیج میرود. توی دلم رخت میشویند. کِرختی تنم را بلند میکنم و سر پایم میایستم. خیالهای بدم را گاز میگیرم و قدم های سنگین و وا رفتهام را توی خلوتِ پیاده رو برمیدارم.
هدیه دلیری