هزار و یک شب افغان / احمد بیرانوند

هزار و یک شب افغان 
احمد بیرانوند

 

 

شب اول :
          باد از چهار سو عطر تو را می آورد
 
صدای تو بود حلیمه که توی دشت پیچید یا صدای مادر که داد می زد: … صدای که بود حلیمه؟
به گمانم باز داری خلاف مسیر باد گیس هات را توی آسمان می دوانی و پریشانی گیسوی توست که باد را به آتش می کشد .
حلیمه خواهر گفتمت خلاف مسیر باد ندو. این طور که پریشان می دوی، این طور که باد را آشفته می کنی، می ترسم بوی تو به مشام این سگان بند بریده، این بی خبران از عطر زن برسد و شهوتشان را برافروخته تر کند.
آن ها چه می دانند که زمین قندهار با تو طلوع می کند و قتی که بی مهابا برقع از صورت وا می کنی؟ نمی دانند عطر کلام تست که دردشت می پیچد وقتی که به مسافر راه گم گرده ای به نجابت می گویی: راه کابل از این سوست.
 
 
شب دوم:
           پیغامی کوتاه برای مادر 
           
حلیمه من مرگ را دیدم که از کنار مزرعه ی خشخاش گذشت. به پدرم که روی یک پایش ایستاده بود سلام کرد. از سر دیوار کاهگلی توی حیاط خانه دوید. مادر را که روی ایوان نشسته بود دید. توی گوشش چیزی زمزمه کرد. مادر هم سراسیمه تا صبح گیس های تو را شانه کرد.
صبح گیس های تو را بریدند. لباس مردانه تنت کردند و بی آن که از مقصد چیزی بگویند، گفتند راه درازی در پیش است و ما همچنان مسافریم.
صدای تو بود حلیمه خاتون که در دشت پیچید یا جیغ زودگذرت بود که در بند بند سلول های استخوانم گذشت. به گمانم این کیسه های سیاه که بر سرم کشیده اند برای آن است که کسی اشک هایم را نبیند. که کسی نبیند چرا تو را به تیرک ایوان بسته اند. که کسی نبیند مادرم چگونه
          چگونه
               چگونه عریان شد.
این کسیه هرچند سیاه باشد اما روسیاهی مرد خانه را نمی پوشاند.
 
  
شب سوم :
             وقتی که خاک هم مسافر است  
 
به راستی حلیمه در گوش مردمان ما چه چیزی نجوا کرده اند که گویا تا آخر عمر باید مسافر بمانند؟ کسی باید آیا به جایی برسد که در این بیابان، پای پیاده کم آورده ایم؟
یک شب به خواب دیدم که به سرزمینی رسیده ایم که گویا نامش وطن است. تو زیر تک درختی نشستی و گفتی خاک این دشت بوی خوش ماندن می دهد. بگذار بذری بکاریم.
-بذر؟
تو گفتی هر چه که زودتر گل بدهد.
از خواب که پا شدم نه تو بودی نه درخت. تنها از دور صدای گریه ی زنی خواب زمین را آشفته می کرد. من با خودم گفتم آرامتر،
                                                مبادا گریه ات را بشنوند.
 
    
شب چهارم:
              شبی برای همه ی نسل ها
 
توی سر پشتون زده اند، توی سر تاجیک زده اند، توی سر هزاره … از ما نمی پرسند  که ایم حلیمه، فقط می زنند و ما در میان سیاهی چشم بند ها به این فکر نمی کنیم چه ساعتی از روز است یا چند روز از پاییز مانده. ما تنها کسانی هستیم که می دانیم جهان دستمال سیاهی است که به دور چشم هایمان بسته اند. گاهی که آویزانم و جهان را وارونه می بینم با خودم می گویم آیا جهان به عقب باز خواهد گشت؟ آیا کسی برای یاغیان دوباره آهنگ «بوی جوی مولیان ، بوی گوانتانانما ، بوی طالبان … آید همی» خواهد خواند؟ آیا کسی به یاد یار مهربان خواهد افتاد ؟ … اما این سطل آب سرد که گاه و بیگاه زمستان را سرد تر می کند امان از من بریده. امان از ازبک و پشتو بریده، امان از پدر هم بریده بود. دیگر فراموشم شده زن باید باشم یا مرد، وقتی که هرشب عریانی ام را به رخ برادرانم می کشند.
خانه ی من کجاست حلیمه؟
جایی که تو بی ترس اجنبی نقاب از صورت برداری و توی آینه چشم هات را خمار کنی برای کسی که معلوم نیست در کجای مزرعه ی خشخاش جسدش گم شده.
 
 شب آخر:
                  یادگار سربازان
 
فرق نمی کند از بامیانی یا بلخ، یا طلوع خورشید را به کابل می بینی یا بدخشان. برق را که به تنت وصل کردند از هر شهر و نژادی که باشی می لرزی. و فریاد ممتدی می شوی که از همه ی سلول ها می گذرد تا به نگهبان دم در برسد. شلاق از تو نمی پرسد که از کدام ولایت سر از اینجا درآورده ای،  فقط گوشت تنت را کبود می کند. همان طور که حلیمه سرباز ها از تو نپرسیدند که باکره ای یا نه. فقط خندیدند و تخم اجنبی کاشتند. بعد سیگارهاشان را روشن کردند و برگشتند. سر پست هایشان برگشتند. سرباز ها همیشه بر می گردند حلیمه. این رسم دیرینیست که مردم ولایت آن را از برند. گویی سرباز ها ناچارند که همیشه تجاوز کنند. این را همه می دانند. خاصه کسی که سفر قندهار کرده باشد …
حالا حلیمه تو مانده ای باشکمی برآمده که نمی دانم روی برگشتن خانه داری یا نه.
 و ما درمانده ایم که فرزند دشمن خویش را،
                                                    که در شکم توست،
                                                                      دوست بداریم یا نه.