چند شعر کوتاه از مصطفی معتمد
چند شعر کوتاه از مصطفی معتمد
۱
سنگ بر سر برکه زدم
نشکست
محو کرد خشمِ مرا
با قهقهه ای ممتد
۲
چشم چرانی خورشید
هر چه شیشه رو میگیرد
خورشید چشم چران تر
سر میکشد به درون
به بهانه ی تلالو
۳
گوسفند
تو یگانه آری گوی جهانی
که چه بی منت، به جرعه ای آب
خویشتنِ خود را برای شادی و غمِ دیگران فدا میکنی
برخیز
من به تو ایمان آورده ام
۴
در گالری قساوت
سرگردانم
مبهوت به تنها تابلویی
که تکه تکه در حراج است
۵
قاتلانِ سالِ نو
ماهی تاب نمی آورد در آب
در تابه ، تاب میخورد
مجسمه ی سنگی، در تپه ای سر سبز
اولین قربانی سال نو