رفتن به بالا
  • سه شنبه - 22 دی 1394 - 21:20
  • کد خبر : ۵۰۴۴
  • چاپ خبر : داستانی از نیلوفر ستاری

داستانی از نیلوفر ستاری

داستانی از نیلوفر ستاری
پیچش کلاف ها دور پیراهن قرمز

همه چیز خوب بود تا موقعی که اون کابوسای لعنتی شروع شد. میخواستم یه کاری بکنم, نمیتونستم. میدیدم یه چیزی بهم نزدیک میشه, تا اومدم چشامو باز کنم ببینمش همه چیزمو گرفت و با خودش برد. کور شده بودم انگار. همه میگفتن آخه مگه تو چه آرزویی کردی که اینجوری شدی، یه جوری برخورد میکنم که انگار همه چیز و همه کس برام غریبه شدن. فکر میکنم همه ی آدمهای شهر مثل خودم عجیب غریبن. دیوونه شدم انگار، همه ی دستام شدن تاول، پاهام هم. صبی دیدم پاهامو، کلی به هم ریختم، همه ش میارم بالا، آب هم میخورم میارم بالا. شدم پوست و استخون، دیگه حرف زدنم به زور میتونم.
از بوتیک که خارج شد، چند لحظه ایستاد و به ویترین خیره شد. چند قدم عقب عقب رفت و روی پنجه اش نیم چرخی زد. آنقدر بی حال که هر لحظه امکان داشت سرنگون شود. وقتی تمام هیکلش را به سمت خیابان برگرداند، با همان بی حالی قبل، تا کنار پیاده رو قدم زد. پوتین های بلند و سرخش فقط به اندازه ای گلی شده بود که آن براقی زننده ی یک پوتین نو را بگیرد و جذاب ترش بکند و من تصمیم گرفتم به پاهاش نگاه نگاه کنم. کنار پیاده رو، روی یک دریچه ی فاضلاب ایستاد و به جریان آبی که داشت مکش می شد توش زل زد. من هم نا خودآگاه چشمهام از روی پوتین های سرخش سر خورد روی جریان آبی که با کثافت کف خیابان مخلوط می شد و همانجا خیره ماند روی سیاهی حفره ی آن دهان مکنده ای که فکر کردن به عمقش عذابم میداد. فکر کردن به اینکه چند متر با ما فاصله دارد، به اینکه فقط به اندازه ی چند متر ناقابل داریم روی کثافت هامان زندگی میکنیم. شاید او هم همین الان داشت به وحدت تمامیت ارضی مان توی خوک دانی ای که باهم شریک هستیم فکر میکرد، شاید هم… من اصراری ندارم که به خودم بقبولانم که ذهن هم نوع هام گاهی می تواند به هم نزدیک شود و با هم تلاقی کند. همیشه به نقاط تلاقی مشکوک بودم. نقاط تلاقی نا امن ترین نقاط ریاضی، جغرافیایی، عاطفی و بشری است. چهارراه هایی که دور تا دورشان را چراغ های عبوس و فرسوده ای گرفته که آدمک های سرخ زنجیر شده ی تویش، توی سیاهی مردمک چشم همه ی رهگذرانش منعکس می شود، حک می شود، و آنها همیشه طرح یک آدمک سرخ مجهول را توی همه ی پلان های تدوین شده ی زندگیشان می بینند و یا حتی خودشان… وقتی چیزی برایت دلهره می شود، سعی میکنی از شرش خلاص شوی، ولی اگر به قانون اول نیوتن – کنش و واکنش ازلی و ابدی کائنات – معتقد باشی، می دانی که او هم دارد برای زیر آب کردن سرت نقشه میکشد. پس سعی کن همیشه آماده باشی. مثلا وقتی به یک جفت پای ثابت مانده ی کف خیابان زل میزنی، از تصور سفیدی درخشنده ی استخوان های قوی و سالمش به وجد آمدی، باید یآدت نرود و هر لحظه به خودت یاد آوری کنی که صدای خورد شدن استخوان چطور می تواند باشد وقتی از برخورد جسم سخت در حال حرکتی معادل هشتاد کیلومتر بر ساعت و شتاب سه متر بر مجذور ثانیه تکه تکه می شود.
این آخرا خیلی به هم ریخته بودم، همه ش کابوس میدیدم، شب آخری هم که خوابیدم دیگه بیدار نشدم. میگن آدما وقتی میخوان بمیرن، اگه منتظر خبری چیزی باشن، خدا بهشون اجازه میده اون خبرو بگیرن، بعد فرشته ی مرگشو میفرسته سراغش. لابد اون خبر خوب برام رسیده بود. توی کابوسم دیدم همه جا پرشده بود از کلاف، زیر پاهام. من روی یه صندلی نشسته بودم. یه پیرهن قرمز تنم بود. داشتم میخندیدم؟ نمیدونم. شایدم میخواستم بخندم ولی کلاف ها. کلاف ها همه ریخته بودن زیر پام. یه میله بافتنی دستم بود، یکی از میله ها رو پیچوندم دور نخ کلاف و با اون یکی میله یه گره کور درست کردم، بعد پیچ اون یکی میله رو گره زدم با اون گره کور و کور تر و کور تر شد. حالا همه ی اتاق شده بود کلاف، کلافها همه جا هستن. همه به هم پیچ خورده بودن. اتاقم شده بود همه کلاف. کلافها دور انگشتهام پیچ خوردن، باید یه جوری از شرشون خلاص میشدم. باید میرفتم. باید از اینجا میرفتم.
و من باز هم باختم. و صدای تیز و برنده ی خورد شدن جسم سختی به دیواره ی گلویم چنگ زد و یک لایه ی ضخیم از چرک و خون و حرف های رسوب شده را کند و ریختشان کف دهانم و دهانم تلخ تر از قبل شد و صحنه تار تر از قبل شد. و فقط پاهایی را می دیدم که به سمت سیاهی حفره ی مکنده ای توی هم میلولیدند و چشمهام روی پوتین های سرخ و بلند یکیشان ثابت ماند و دیگر نتوانستم چشمهام را از روش بردارم.

داستانی از نیلوفر ستاری
پیچش کلاف ها دور پیراهن قرمز

همه چیز خوب بود تا موقعی که اون کابوسای لعنتی شروع شد. میخواستم یه کاری بکنم, نمیتونستم. میدیدم یه چیزی بهم نزدیک میشه, تا اومدم چشامو باز کنم ببینمش همه چیزمو گرفت و با خودش برد. کور شده بودم انگار. همه میگفتن آخه مگه تو چه آرزویی کردی که اینجوری شدی، یه جوری برخورد میکنم که انگار همه چیز و همه کس برام غریبه شدن. فکر میکنم همه ی آدمهای شهر مثل خودم عجیب غریبن. دیوونه شدم انگار، همه ی دستام شدن تاول، پاهام هم. صبی دیدم پاهامو، کلی به هم ریختم، همه ش میارم بالا، آب هم میخورم میارم بالا. شدم پوست و استخون، دیگه حرف زدنم به زور میتونم.
از بوتیک که خارج شد، چند لحظه ایستاد و به ویترین خیره شد. چند قدم عقب عقب رفت و روی پنجه اش نیم چرخی زد. آنقدر بی حال که هر لحظه امکان داشت سرنگون شود. وقتی تمام هیکلش را به سمت خیابان برگرداند، با همان بی حالی قبل، تا کنار پیاده رو قدم زد. پوتین های بلند و سرخش فقط به اندازه ای گلی شده بود که آن براقی زننده ی یک پوتین نو را بگیرد و جذاب ترش بکند و من تصمیم گرفتم به پاهاش نگاه نگاه کنم. کنار پیاده رو، روی یک دریچه ی فاضلاب ایستاد و به جریان آبی که داشت مکش می شد توش زل زد. من هم نا خودآگاه چشمهام از روی پوتین های سرخش سر خورد روی جریان آبی که با کثافت کف خیابان مخلوط می شد و همانجا خیره ماند روی سیاهی حفره ی آن دهان مکنده ای که فکر کردن به عمقش عذابم میداد. فکر کردن به اینکه چند متر با ما فاصله دارد، به اینکه فقط به اندازه ی چند متر ناقابل داریم روی کثافت هامان زندگی میکنیم. شاید او هم همین الان داشت به وحدت تمامیت ارضی مان توی خوک دانی ای که باهم شریک هستیم فکر میکرد، شاید هم… من اصراری ندارم که به خودم بقبولانم که ذهن هم نوع هام گاهی می تواند به هم نزدیک شود و با هم تلاقی کند. همیشه به نقاط تلاقی مشکوک بودم. نقاط تلاقی نا امن ترین نقاط ریاضی، جغرافیایی، عاطفی و بشری است. چهارراه هایی که دور تا دورشان را چراغ های عبوس و فرسوده ای گرفته که آدمک های سرخ زنجیر شده ی تویش، توی سیاهی مردمک چشم همه ی رهگذرانش منعکس می شود، حک می شود، و آنها همیشه طرح یک آدمک سرخ مجهول را توی همه ی پلان های تدوین شده ی زندگیشان می بینند و یا حتی خودشان… وقتی چیزی برایت دلهره می شود، سعی میکنی از شرش خلاص شوی، ولی اگر به قانون اول نیوتن – کنش و واکنش ازلی و ابدی کائنات – معتقد باشی، می دانی که او هم دارد برای زیر آب کردن سرت نقشه میکشد. پس سعی کن همیشه آماده باشی. مثلا وقتی به یک جفت پای ثابت مانده ی کف خیابان زل میزنی، از تصور سفیدی درخشنده ی استخوان های قوی و سالمش به وجد آمدی، باید یآدت نرود و هر لحظه به خودت یاد آوری کنی که صدای خورد شدن استخوان چطور می تواند باشد وقتی از برخورد جسم سخت در حال حرکتی معادل هشتاد کیلومتر بر ساعت و شتاب سه متر بر مجذور ثانیه تکه تکه می شود.
این آخرا خیلی به هم ریخته بودم، همه ش کابوس میدیدم، شب آخری هم که خوابیدم دیگه بیدار نشدم. میگن آدما وقتی میخوان بمیرن، اگه منتظر خبری چیزی باشن، خدا بهشون اجازه میده اون خبرو بگیرن، بعد فرشته ی مرگشو میفرسته سراغش. لابد اون خبر خوب برام رسیده بود. توی کابوسم دیدم همه جا پرشده بود از کلاف، زیر پاهام. من روی یه صندلی نشسته بودم. یه پیرهن قرمز تنم بود. داشتم میخندیدم؟ نمیدونم. شایدم میخواستم بخندم ولی کلاف ها. کلاف ها همه ریخته بودن زیر پام. یه میله بافتنی دستم بود، یکی از میله ها رو پیچوندم دور نخ کلاف و با اون یکی میله یه گره کور درست کردم، بعد پیچ اون یکی میله رو گره زدم با اون گره کور و کور تر و کور تر شد. حالا همه ی اتاق شده بود کلاف، کلافها همه جا هستن. همه به هم پیچ خورده بودن. اتاقم شده بود همه کلاف. کلافها دور انگشتهام پیچ خوردن، باید یه جوری از شرشون خلاص میشدم. باید میرفتم. باید از اینجا میرفتم.
و من باز هم باختم. و صدای تیز و برنده ی خورد شدن جسم سختی به دیواره ی گلویم چنگ زد و یک لایه ی ضخیم از چرک و خون و حرف های رسوب شده را کند و ریختشان کف دهانم و دهانم تلخ تر از قبل شد و صحنه تار تر از قبل شد. و فقط پاهایی را می دیدم که به سمت سیاهی حفره ی مکنده ای توی هم میلولیدند و چشمهام روی پوتین های سرخ و بلند یکیشان ثابت ماند و دیگر نتوانستم چشمهام را از روش بردارم.

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه


یک دیدگاه برای “داستانی از نیلوفر ستاری”

  • میعاد دهقانی says:

    کنش و واکنش قانون سوم نیوتنه نه اول!
    داستانت هیچ ضربه ای نداشت، چیزی که از پایان بندی داستان کوتاه انتظار میره
    نثر هم یکدست نبود.