داستان «شرط» از مجموعه در دست چاپ « جنگل آدم ها » انتخاب شده است. این مجموعه داستان ها توسط احمد بیرانوند از نویسندگان لرستان گردآوری و ویراست شده اند که به زودی از آن ها بیشتر خواهید خواند و شنید.
شرط/ مهجور حيدريان
1
-مواظب باش پسرم!
-پدر بزرگ چرا؟
-مي دوني، اونا گنجشگاي عجيبين به راحتي نمي شه، اونا رو گرفت اونا واقعا نحسن.
-من گنده بگم
–شجاعتتو تحسين مي كنم اما… اينا در واقع توي قفس زنداني نيستن؛ سالهاست دارن فرمانروايي مي كنند. چند نسل از ماست که نتوسته يكي ازشون رو زنده بگيره.
با صداي اٌ- چي، اٌ- چي از خواب بيدارشدم. پنجه ها مو كه زير سرم بالش كرده بودم هنوزبلند نكرده ؛ديدم جريان آبي زيرم درفته، خيلي جا خوردم طوري كه يه ضرب پنجه هامو به سينم چسبوندم؛ فكري بودم نكنه خودمو خيس كردم! ديدم…. بعله! شیلنگ بد مصب كولر چنان در رفته كه يه دوش حسابي گرفتم.
مجبوری بالا پشت بوم چرخی زدم و کش و قوسی اومدم . گردنمو چنان تکونی دادم که پشنگه ی خیسی موهام ده متر اون ورتر هم رفت. يهو صدايي كه از گوشه ای در رفته بود، قلب مخم رو چنان تيكه پاره كرد؛ حس كردم سبيل كموني، نامزدم رو ديدم. هيپنوتيزم وار با سبيلاي افتاده رفتم به طرفش . ديدم از سقفي كه دور تا دورش روشيشه گرفته بودن، صداي قشنگ مي زنه بيرون. ياد اون شب افتادم باز، كه از ته مونده ي غذای عروسي پسر صاب خونه مون با عمو زاده هام كلي حال كرديم.هنوزگيج و ویج بودم که دو زاریم افتاد صدا خيلي قبل تر قطع شده.
خودم رو كه جم و جور كردم؛ از پشت ديوار پريدم توي كوچه.حالا حالاها باید زور بزنم که از این بهتر شم!
سبيل نازك مي گفت:”اگه همين جوري خوب تمرين كني، مي شي يكه تاز محله تون.”
-سبيل كموني شرط كرده:” اگه بتوني يه گنجشگ زرد برام بگيري معلوم مي شه كه يه گنده بگ راس راسكي هستي، بعدش مي تونيم زندگي مشتركمونو حتي زير يه كارتن شروع كنيم.
2
روزا توي محله ي پدري از روي پشت بوم هاي بهم چسبيده و وارفته؛ كنار درختاي چناري كه سروگردنی ازکلهم خونه هاي محل بزرگتربودن اونقدر بالا و پايين مي پريدم كه شب نشده گرمای تابستون نفسموبند می آورد . شبا روي پشت بوم هایي كه از بس گرما چشیده بودن توي شب هم محکم پنجه بر می داشتی جاش روی قیر می موند، وقتي بچه محلا همه خواب جوجه هایي كه نخوردن رو مي ديدن. من از گرما كلافه؛ بي اعتنا به زباله هاي خونه ها، مي زدم طرفاي محله ي سبيل نازك و زير كولراشون تابستونو خنك مي كردم.
اونجا آمار خونه ای رو داشتم و گوشم خبر دار شد يه جفت قناري مامانی دارندکه راست کار ماست!
از رو دیفال مرنو کشیدم سمت حیاتشون که «تمومه جیک جیک مستونتون جیگرا.»
مامانم بچگيام مي گفت: «اين گنجشگاي زرد! از ترس ما دو دستی خودشون رو تحويل اين آدماي اعيون مي دن تا مثلابه خیال خودشون ازدست ما در برن».
– زرشك!کجایی مادرببینی من خوشبختیم گروي يه دونه از همین قناريای ملوسه.
يه روز از بالا ؛وقتي حياط رو یه دیدی می زدم سنگاي سفيد ديوارش، توي گرما چشممو زد. حياطش به قائده ای بود که چند تا چار چرخ توش جا بشه، سمت چپ حياط يه باغچه با يكي دو تا درخت بودن كه جون مي داد واسه بالا رفتن. شرط مي بندم سبيل نازك هم تو هیچ کتابی ندیده همچین بهشتی!
بعد از اون بالا بزاق دهنم توي گلو چنان غورته ای صدا داد؛ نزديك بود سگ پير و خرفتي كه اون پائین بوي من رو باپوزه ی گرش ور می چید، خبر داربشه. البته ترسم وارفت وقتي ديدم بد جوري به تسمه بستنش.
شب آخري توي محفل تعقيب گريز محله ی پدري از روي آجرايی كه رنگشون يا تموم شده بود يا گوشه شون با باروناي سال پيش به مسافرت ابدي رفته بودن، مجالي براي عرض اندام به ديگران ندادم. خلاصه طوري شد كه گله ی عموزاده ها ی سبیل کلفتم حیرون من شده بودن و با گردنای کج برام کف زدن. اما صداي اون شبي بد جوري تیلیته مخم شده بود. سر صحبت که با رفقا باز شد و وصف اون صدای محشرو کردم لامروتادستم انداختن . با خنده های زاقارتشون سکه ی یه پولم کردن تاشكستشونو فراموش كنن. منم همچين يه ميوي گنده بگي خرجشون كردم؛بد بختا سوراخ موشم گیرشون نمی اومد.
سبيل نازك گفت:« گنده بگ، تورو چه به اين احساسات؟! به بردن شرط فكر كن.» اونوخت بود که حساب کار دستم اومد.
سگ پير و خرفت اونقدر بهش دادن كه مثل پشت بوم صاب خونه مون وارفته. اگه تسمه اي، چيزي هم نداشته باشه باز از يه لاك پشت هم عقب مي مونه ، با اين حال«در ره عشق جان می باس داد!»
3
قبل خداحافظي با سبيل كموني با هم خاطرات رد و بدل مي كرديم و یه کم باهاش راجع به اون صدا حرف زدم.خواستم حالی بهش داده باشم،فرمائیدم:
«راسیاتش يه جورايی تو رو يادم انداخت ؛اینه که شيفته ش شدم.»
كلي به هم ريخت. واسه اولين بار مي شد رعد و برق حسادتو توي چشماش دید چیه؟حتی شنید!
خوب حالا فقط بايد سر فرصت با یه نقشه ی کار درست داخل خونه بشم. بعد با يه جهش گنده بگي گنجشك زردیاهمون قناري رو به زمين مي چسبونم و مي برم تقديم خانم خودم می کنم.
اون شب پاي كولر كه بودم گاه گداري به سقف شيشه اي كه سبيل نازك مي گفت:«نورگير! اسمش نورگيره» زل می زدم، توي دلم خودمو خيس كرده بودم.هی نقشه رو مرور می کردم ولی هوش و حواسم جای دیگه بود.
به کله ام افتاده بودعجب آدمایي پيدا ميشن؛ همه چيز رو مي خوان! حتي مياين نور آفتاب روبا نورگیراشون غصب می کنن یا صدای قناریا رو؛ پس ما چارپاهاآدم نیستیم؟!
-مواظب………. باش!
دم دماي صبح از خواب پریدم، رفتم ديدي زدم وباز برگشتم زير كولر.
خونه امروز از مهمون شلوغ ميشه بايس سر فرصت شروع كنم.
وسطاي روز كه شد مهمونا همچين توي حياط وول مي خوردن، مي شد كفشاي بلند و كوتاه شونو ديد كه هر كدومشون از وول خوردن بچه ها يه وري شده بودن. از همون بالا دسم اومد كه سگ احتمالن توي زير زمين حبسه.
بوی سگیش هم چندان نمیآد!
از بالادیفال چنان پريدم بي صدا كه پشه تو هوا تكون نخورد.ديدي زدم وتو رفتم.تا چند دقيقه به ديوار چسبيده راه مي رفتم از سبيلام قرص بود دلم، اززیرچندتا صندلي كه قیقاج رفتم؛ رسيدم به سكويی كه روش پراز گل و چندتا درخت كوچيك بود كه سقفش نور گير داشت. يه گنجشك زرد تو قفس، آويزون به سقف ديدم تا متوجه من نشد مثل يه خميازه، نقشه رو مرور كردم. چند قدم به عقب رفتم تا…. یهوديدم چش تو چش قناري شدم . اونم زد زير داد و فريادوهوش از سرم رفت، حالی به حالی شدم آخه اون قناري معركه همون خوش صداي پشت بوم بود. خودم رو باخته بودم از اینکه آوازشو دورباره مي شنيدم. سبيلام پاك از كارافتادن، همين كه توي قفس سر بالا روبروي من مي خوند از خجالت رنگين كمون شدم.
«من مي خواستم اين قناري رو بكشم، اونوقت اون برام داره آواز مي خونه.»
4
قلب پشمالوم شروع كرد به زدن، تنها تونستم گوشه ي وابرم، انگارمامانم تازه زائیدم عین گربه چشم باز نکرده، مات بودم.
خودمو كنار عمو زاده هام روي تيغه ي خونه هاي كه عروسي داشتن مي ديدم. هميشه مجالس آدما بعد اين كه تموم مي شه براي ما تازه شروع يه جشن، البته خيلي موقعه ها دعوا و شرهم داره توي يكي از اين شبا بود با سبيل كموني آشنا دراُُمديم.
-شبيه اجدادم شدم كه نصف اين ساختمون بودن.
-واقعن همه چيز معركه اس.
نمي دونم چي شد چرت آرزوهام پاره شد. شیرفهم شدم كه صداي قناري يه نموره غمگين مي زنه. چنان چار گوشه رو كلاغ پر مي رفت حس كردم پاك عاشقم شده. اما!… نه بهرادارسبيلام بوي خطر رو می خورد، بوي يه چيزخرفت و پير…. بله! در رفتن شروع شد. حالا موقعش بود بزنم به چاک.فوری فوتی فلنگو بستم!
تمام صندلياي خونه جاي پنجه من شد. تمام اتاقاي بازو توشون چرخي زديم.
اگه گير بيفتم چوب ناشناسي خونه رو مي خورم.
از نفس افتاده بودم، از هر جا كه مي شد مي پريدم. از توي كاغذاي كه مهمونا مثل اين كه توي خونه جا گذاشته بودن وقتي در مي رفتم با پوست تيرم تابلوي متحركي شده بودم. تا مي شد از پيري جا ما مي زدم ا زترس. در ورودي كه تا چند لحظه پيش بسته بود، باز شد. دختر جووني كه سر تا پاش بوي تندي مي داد تو اومد. محض در رفتن من از لاي در چنان جيغ كشيد، كه پي رفتن گوش سمت راسم پر بود از تكرار دو حرف، دِينگ…دِينگ.
تا شب نشده رسيدم خونه. شبش هنوز گرماي اون روز نحس توي چشام بود.
بعد اون روز نحس، من شدم گنده بگ يه گوش. سبيل كمون باهام به هم زد رفت محله ي ديگه با يه گنده بگ قويتر از من.
از من به شما نصیحت ، قبل از اين كه زير كولري بخوابيد، مطمئن بشيد خونه قناري داره يا نه!