رفتن به بالا
  • جمعه - 20 اسفند 1395 - 11:25
  • کد خبر : ۶۱۱۹
  • چاپ خبر : شعری از نیلوفر شریفی

شعری از نیلوفر شریفی

١

او
اندوهى ملایم است
در نگاه
اندوهى ملایم است
در صدا در لبخند

آن زن صدایش
محو است
خیاطى… مى کند
و لاله هایِ بر آمده
بر بومِ پیراهنش
امتداد می دهد
شاهکاری از کوبیسم را
تادرد تا گلو
و سوزن… بی هوا
فرو مى رود
در غشایِ پوست
مى رود
در عمقِ تنهایی
مى رود
تا مغزِ استخوان

و باد روسرى اش را
و باد موهایش را
سفید
سفید مى رقصد
آه …
چرا پدر هیچ گاه
آن زن را
مادرم را
درآغوش نگرفت؟

زنی که چون ماه
شب هاىِ جمعه را
بلندتر مى پوشید
و لاله هایِ برآمده
از بومِ پیراهن اش
گاه… سرخ بود
گاه سفید

دست هایِ آن زن را
می گویم :
در آشپز خانه
در حمام شیر آب را
باز می کرد
و چشم هایش
چون آسمانِ تهران
مى بارید
و صاف … می کرد
ابر هاىِ گلو را
و آن زن
هنوز اصیل بود
چون
لاله هایِ بر آمده
از بومِ پیراهن اش

مادر
پیراهنى آبی
مادر کم خونى
مادر
اصابت پله ها نیست
با پوکى استخوان
مادر
هزار هیروشیمایِ دیگر است ؟
تکه تکه
زیرِ یک پیر – آهن
مادر
تکه هاىِ انگشت نیست
جامانده … در لباس ها
در گلو
در نانِ فطیر
مادر
از چهار سو درد
مادر از چهار سمت
زخم است تا استخوان ؟
و باد
با روسرى اش
کُردى مى رقصد
و باد
با روسرى اش
ترکى مى رقصد
بلوچ مى رقصد
وباد روسرى اش را
روى ساقه هاىِ برنج
روى گندم زار
سفید سفید مى رقصد
آه …
آن زن، چون مادرم
انفجارى بى صدا بود
در بغداد
در کابل ازمیر دمشق
تفلیس
در مزار شریف؟

آه … چرا آن مرد پدرم
نوازش نکرد
شلالِ موهایش را
آیا
فرار از تنهایى
بیمارى است؟

آن زنِ تنها
لاله هایِ برآمده را
زیر چادرش پنهان کرد
و در اعماقِ بهشت زهرا
ناگهان
رشته هایِ صدایش را
گم کردیم
زنى که چشم هایش
زیبا می کرد
جغرافیایِ درد را
ودست هایش
چون برفِ دی ماه
سرد بود
سفید بود

زمان در استخوان
رسوب مى کند
و او
اندوهى ملایم است
مى دوزد لب ها را
مى دوزد چشم ها را
و سوزنش
تعادل من است
و سوزنش فرو مى رود
در چشم
در رشته هاى عصب
در سینه در مسیرِگلو
مى دوزد
و چنگ چنگ
چنگ مى زند
زن را زمان را
تنهایى را لامسه را
و هر روز مرا
مرده به دنیا مى آورد
روىِ کاغذ هایِ سفید

او خیاطى مى کند
چون مادرم به در
به پنجره به شیرآب
وفادار است
و مهره هاىِ کمرش
با زندگى
مهربان

آه … زنانى محو
در شعرهایم مى گریند
و من از شیونِ آن ها
هر صبح
بیدار مى شوم
و مى بینم
لاله های بر آمده
با دردی هولناک
از بومِ پیراهنم
رشد می کنند.

٢

نمى توانم
در آغوش بکشم
او را …
تصویرش را
نمى توانم
درقابِ چوبی چشم
ترسیم کنم

تنها مى توانم
منتظر بمانم
کسی در را بکوبد
کسی
از گلویِ تلفن
دست بکشد موهایم را
و ماه را
به تاریک ترین
نقطه ی شب
باز گرداند

زنی
که تنهایی را
دوست دارد
به آینه ها
نزدیک نمی شود.

١

او
اندوهى ملایم است
در نگاه
اندوهى ملایم است
در صدا در لبخند

آن زن صدایش
محو است
خیاطى… مى کند
و لاله هایِ بر آمده
بر بومِ پیراهنش
امتداد می دهد
شاهکاری از کوبیسم را
تادرد تا گلو
و سوزن… بی هوا
فرو مى رود
در غشایِ پوست
مى رود
در عمقِ تنهایی
مى رود
تا مغزِ استخوان

و باد روسرى اش را
و باد موهایش را
سفید
سفید مى رقصد
آه …
چرا پدر هیچ گاه
آن زن را
مادرم را
درآغوش نگرفت؟

زنی که چون ماه
شب هاىِ جمعه را
بلندتر مى پوشید
و لاله هایِ برآمده
از بومِ پیراهن اش
گاه… سرخ بود
گاه سفید

دست هایِ آن زن را
می گویم :
در آشپز خانه
در حمام شیر آب را
باز می کرد
و چشم هایش
چون آسمانِ تهران
مى بارید
و صاف … می کرد
ابر هاىِ گلو را
و آن زن
هنوز اصیل بود
چون
لاله هایِ بر آمده
از بومِ پیراهن اش

مادر
پیراهنى آبی
مادر کم خونى
مادر
اصابت پله ها نیست
با پوکى استخوان
مادر
هزار هیروشیمایِ دیگر است ؟
تکه تکه
زیرِ یک پیر – آهن
مادر
تکه هاىِ انگشت نیست
جامانده … در لباس ها
در گلو
در نانِ فطیر
مادر
از چهار سو درد
مادر از چهار سمت
زخم است تا استخوان ؟
و باد
با روسرى اش
کُردى مى رقصد
و باد
با روسرى اش
ترکى مى رقصد
بلوچ مى رقصد
وباد روسرى اش را
روى ساقه هاىِ برنج
روى گندم زار
سفید سفید مى رقصد
آه …
آن زن، چون مادرم
انفجارى بى صدا بود
در بغداد
در کابل ازمیر دمشق
تفلیس
در مزار شریف؟

آه … چرا آن مرد پدرم
نوازش نکرد
شلالِ موهایش را
آیا
فرار از تنهایى
بیمارى است؟

آن زنِ تنها
لاله هایِ برآمده را
زیر چادرش پنهان کرد
و در اعماقِ بهشت زهرا
ناگهان
رشته هایِ صدایش را
گم کردیم
زنى که چشم هایش
زیبا می کرد
جغرافیایِ درد را
ودست هایش
چون برفِ دی ماه
سرد بود
سفید بود

زمان در استخوان
رسوب مى کند
و او
اندوهى ملایم است
مى دوزد لب ها را
مى دوزد چشم ها را
و سوزنش
تعادل من است
و سوزنش فرو مى رود
در چشم
در رشته هاى عصب
در سینه در مسیرِگلو
مى دوزد
و چنگ چنگ
چنگ مى زند
زن را زمان را
تنهایى را لامسه را
و هر روز مرا
مرده به دنیا مى آورد
روىِ کاغذ هایِ سفید

او خیاطى مى کند
چون مادرم به در
به پنجره به شیرآب
وفادار است
و مهره هاىِ کمرش
با زندگى
مهربان

آه … زنانى محو
در شعرهایم مى گریند
و من از شیونِ آن ها
هر صبح
بیدار مى شوم
و مى بینم
لاله های بر آمده
با دردی هولناک
از بومِ پیراهنم
رشد می کنند.

٢

نمى توانم
در آغوش بکشم
او را …
تصویرش را
نمى توانم
درقابِ چوبی چشم
ترسیم کنم

تنها مى توانم
منتظر بمانم
کسی در را بکوبد
کسی
از گلویِ تلفن
دست بکشد موهایم را
و ماه را
به تاریک ترین
نقطه ی شب
باز گرداند

زنی
که تنهایی را
دوست دارد
به آینه ها
نزدیک نمی شود.

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه