او
اندوهى ملايم است
در نگاه
اندوهى ملايم است
در صدا در لبخند
آن زن صدایش
محو است
خياطى… مى كند
و لاله هایِ بر آمده
بر بومِ پیراهنش
امتداد می دهد
شاهکاری از کوبیسم را
تادرد تا گلو
و سوزن… بی هوا
فرو مى رود
در غشایِ پوست
مى رود
در عمقِ تنهایی
مى رود
تا مغزِ استخوان
و باد روسرى اش را
و باد موهايش را
سفيد
سفيد مى رقصد
آه …
چرا پدر هيچ گاه
آن زن را
مادرم را
درآغوش نگرفت؟
زنی که چون ماه
شب هاىِ جمعه را
بلندتر مى پوشید
و لاله هایِ برآمده
از بومِ پیراهن اش
گاه… سرخ بود
گاه سفید
دست هایِ آن زن را
می گویم :
در آشپز خانه
در حمام شير آب را
باز می کرد
و چشم هایش
چون آسمانِ تهران
مى باريد
و صاف … می کرد
ابر هاىِ گلو را
و آن زن
هنوز اصیل بود
چون
لاله هایِ بر آمده
از بومِ پیراهن اش
مادر
پيراهنى آبی
مادر كم خونى
مادر
اصابت پله ها نيست
با پوكى استخوان
مادر
هزار هيروشيمایِ دیگر است ؟
تكه تكه
زيرِ يك پير – آهن
مادر
تكه هاىِ انگشت نيست
جامانده … در لباس ها
در گلو
در نانِ فطير
مادر
از چهار سو درد
مادر از چهار سمت
زخم است تا استخوان ؟
و باد
با روسرى اش
كُردى مى رقصد
و باد
با روسرى اش
تركى مى رقصد
بلوچ مى رقصد
وباد روسرى اش را
روى ساقه هاىِ برنج
روى گندم زار
سفيد سفید مى رقصد
آه …
آن زن، چون مادرم
انفجارى بى صدا بود
در بغداد
در كابل ازمير دمشق
تفليس
در مزار شريف؟
آه … چرا آن مرد پدرم
نوازش نكرد
شلالِ موهايش را
آيا
فرار از تنهايى
بيمارى است؟
آن زنِ تنها
لاله هایِ برآمده را
زير چادرش پنهان كرد
و در اعماقِ بهشت زهرا
ناگهان
رشته هایِ صدایش را
گم کردیم
زنى كه چشم هايش
زیبا می کرد
جغرافیایِ درد را
ودست هايش
چون برفِ دی ماه
سرد بود
سفید بود
زمان در استخوان
رسوب مى كند
و او
اندوهى ملایم است
مى دوزد لب ها را
مى دوزد چشم ها را
و سوزنش
تعادل من است
و سوزنش فرو مى رود
در چشم
در رشته هاى عصب
در سينه در مسيرِگلو
مى دوزد
و چنگ چنگ
چنگ مى زند
زن را زمان را
تنهايى را لامسه را
و هر روز مرا
مرده به دنيا مى آورد
روىِ كاغذ هایِ سفید
او خياطى مى كند
چون مادرم به در
به پنجره به شيرآب
وفادار است
و مهره هاىِ كمرش
با زندگى
مهربان
آه … زنانى محو
در شعرهايم مى گريند
و من از شيونِ آن ها
هر صبح
بيدار مى شوم
و مى بينم
لاله های بر آمده
با دردی هولناک
از بومِ پیراهنم
رشد می کنند.
٢
نمى توانم
در آغوش بكشم
او را …
تصويرش را
نمى توانم
درقابِ چوبی چشم
ترسیم کنم
تنها مى توانم
منتظر بمانم
کسی در را بکوبد
کسی
از گلویِ تلفن
دست بکشد موهایم را
و ماه را
به تاریک ترین
نقطه ی شب
باز گرداند
زنی
که تنهایی را
دوست دارد
به آینه ها
نزدیک نمی شود.