رفتن به بالا
  • دوشنبه - 27 مهر 1394 - 20:37
  • کد خبر : ۴۷۱۰
  • چاپ خبر : متن نویسا علیه آگاهى تاریخمند/ خوانش شعری از  رضا بهادر/ عادل اعظمی

متن نویسا علیه آگاهى تاریخمند/ خوانش شعری از رضا بهادر/ عادل اعظمی

«متن نویسا علیه آگاهى تاریخمند»
نقد و خوانشى از عادل اعظمى بر شعرى از رضا بهادر

نگاه باد

پرنده روی سیم های لخت
برق می زند
و در نگاه باد
چادر چادر
نماز زن ها را
برهنه می کند
من در عبور سرد تو از چشم
پرنده می گیرم
و بوسه ای بی رنگ
از پشت پنجره
شنیده می شود
پیاده رو
در دهان تاریکش
پاهای روشن را
به پرسه خورده است
و پاسبان شب
پاگرد خانه را
تا صحن کهکشان
اقامه می بلعد
من خالی از صدای زنانه
چشم هایم را
به حجله می بندم
شب پیر می رسد
زن دیر می شود
کودک غنوده است…

رضا بهادر

مفهوم “افق” در نظریه ادبى به معناى نقطه یا گره گاه فهم خواننده با متن است، و “انتظارات” اشاره اى است به مفهوم تاریخى بودن آگاهى، هانس روبرت یاس – منتقد آلمانى مکتب موسوم به کنستانس – از التقاط این دو مفهوم که یکى در هرمنوتیک پدیدارشناسه رواج داشت و یکى از نظریات فلسفى سارتر است، اصطلاح تازه اى را وارد عرصه ى نظریات ادبى و نقد ادبى کرد”افق انتظارات”. به گفته یاس افق انتظارات به معناى تاریخمند بودن آگاهى خواننده در مواجه با فهم دیگرى ( یا متن) است؛ از این رو قطعیت در متن را مى شود به واسطه ى نمود تاریخ در ساختمان آگاهى به چالش کشید. و این به واسطه ى نظریه ى عدم قطعیت معناى پساساختارگرایان به چالش کشیده شد. بارت ثابت کرد که متن نویسا در هر زمانى نویسا خواهد ماند و خاصیت چند بعدیش در زبان نهفته است، و متن خوانا بدلیل ویژگى بسته بودنش در هر زمانى بسته است چرا که نهایتا رابطه ى دال و مدلولى به یک مدلول مشخص ختم مى شود و شبکه ى روابط نشانه اى نهایتا و در هر زمانى تنها یک مدلول را منتج خواهد شد. مى خواهم با این مقدمه ى کوتاه و از دریچه ى این دو نظریه به شعر فوق بپردازم.
زبان نمود ذهنى جهان پیرامون است، این گزاره ویتگنشتاینى اگر بدان معنا باشد که هر نامى به واسطه ى قصدیت داراى یک نمود در جهان واقعى است با این حساب زبان عین جهان پیرامون است…. اما فهم خواننده در یک تاریخ و زمان مشخص و برخورد او با زبان و نهایتا با یک متن بدون شک برخوردى تاریخمند نیست ( با اشراف بر اینکه هر متن نمودى از روح دوران خود است و همچنین با این آگاهى که خواننده محمول اتفاقات و پدیدارهایى در دروان خود است) دیوار همیشه دیوار است، حداقل تا امروز این چنین بوده است و تبارشناسى کلمه ى دیوار از گذشته تا امروز این را نشان مى دهد، پس مى شود گفت زبان خاصیتى ایستا دارد و یا بهتر است بگوییم تغییرات حداقل در نام گذارى آنچنان متغیر نیست، هیچ زمانى دیوار دلالت بر کوه نکرده است، به همین خاطر است که مى گوییم “تاویل محکوم است به متن” اما تنها و تنها در ادبیات است که ما به خاصیت تثبیت شده ى زبان دست مى بریم و آن را به امرى دینامیک تبدیل مى کنیم.. و اتفاقا این به دلیل ویژگى ادبیات است و نه زبان، زبان همیشه میل به سکون دارد و ادبیات مرتب در حال شکستن این قاعده است؛ دست بردن در جهان پیرامون براى ایجاد جهانى دیگر…
پرنده روى سیم هاى لخت
برق مى زند
سیم و برق به نوعى هر کدام وجوه یک نظام دلالت معنایى هستند- با جارى شدن دال سیم بلافاصله مدلول جریان الکتریسیته پدیدار مى شود- پرنده برق مى زند، دست بردن است در این نظام دلالت معنایى؛ و دست بردن است در جهان پیرامون. هر خواننده اى در هر زمانى این سطر را بخواند به چیزى جز این دست نمى یابد… برق/ برق زدن/ سیم / لخت… این همه دال نامتعین خلق جهانى دیگر است و این را متن موجد آن است و نه آگاهى تاریخمند، تاریخ اگر بخشى از زبان و جهان پیرامون نباشد در ضمن آن قرار دارد دقیقا به همین دلیل است که تاریخ را مى توان بخشى از معنا دانست اما معنا تاریخمند و وابسته به تاریخ نیست. معنا در گرو زبان است و گریز از آن گریز از واقعیت موجود است؛ و دهن کجى به آن دهن کجى به واقعیت موجود.
و در نگاه باد
چادر چادر
نماز زن ها را
برهنه مى کند
باد در اینجا به همان اندازه ویرانگر است که شاعر در برخورد با زبان- لطفا از این به بعد هر جا گفتم زبان بخوانید جهان پیرامون- دست اندازى در خاصیت سکون گراى زبان دست اندازى است در همه ى ارکان زندگى، و در اینجا نمود آن را تا وهله ى تقدس زدایى هم مى بینیم.
چادر مى تواند دو مدلول داشته باشد، چادر نماز و چادر به معناى بادیه، دقت کنید باد، بادیه، نماز و یا باد، چادر نماز، نماز و همچنین در ادامه؛ برهنه که در را بطه اش با سیم هاى لخت، با پرنده ، نیروى الکتریسیته، درخشندگى و … شبکه اى از مدلول هاى بى پایان پیش رو قرار مى گیرد؛ این دخالت در ساختار متعارف زبان است که جهان هاى بى شمار دیگر را رقم مى زند و همین فرابردن ها است که تفاوت نثر و شعر و یا حتا کلام شاعرانه را ایجاد مى کند. این شبکه ى بى پایان معنا اما تاریخمند است آیا؟! به فرض که زبان در پروسه ى تطور تاریخى اش منجر به ایجاد مدلول هاى تازه ى دیگرى براى دال ها شود؛ با این حساب شبکه گسترده تر خواهد شد و نه محدودتر؛ این خاصیت متن نویسا است که خودش را در بند یک مدلول گرفتار نمى کند؛ برخورد ساخت شکن با زبان اما به این معنا نیست که معنا را به طورکلى امرى دست نیافتنى بدانیم. معنا برآیند فراکنش هاى متن است؛ دال هاى لغزنده – مانند جهان ما- دال هاى سرگشته اى هستند که از کوچه و چادر و پرنده به بیمارستان و تیمارستان و گورستان ربط پیدا مى کنند و شاعر ناگزیر است این همه هژمونى را در قالب زبان به چالش بکشد، اما باز متنیت است که حرف اول را مى زند؛ یعنى وفادار ماندن به جهانى که ( جهان مولف) مى رود تا با التقاط با جهان دیگرى ( جهان خواننده) هستى تازه اى را بنیاد نهد( جهان متن) و همه ى این پروسه به واسطه ى دهن کجى به زبان اتفاق مى افتد.
من در عبور سرد تو از چشم
پرنده مى گیرم
و بوسه اى بى رنگ
از پشت پنجره
شنیده مى شود
” عبور سرد” ، “چشم ” این دو عنصر تازه در متن توسط “پرنده” با عناصر قبل از خود مناسبت پیدا مى کند… اما چرا عبور سرد؟! این ترکیب تنها زمانى ملموس است که نقش و جایگاه پرنده را تا این لحظه ى متن فهمیده باشیم، اما آن همه مدلول نامتعین، و این ترکیب گویا، پرنده دیگر به واسطه ى سیم هاى لخت؛ بیش از آنکه یادآور رهایى و پرواز باشد. یادآور بیگانگى است؛ یادآور جهانى سرگشته است؛ و این عبور سرد همه ى این سرگشتگى را به راوى حادث مى شود. ” پرنده مى گیرم” جهان پیش رو جهانى بى رنگ است، و همه چیز در حد یک عریانى خالى از ارزش معنوى، حتا پنجره هم دیگر نقش خودش را ندارد، بیشتر یادآور میله هاى زندان است تا دریچه اى به نور و هوایى تازه.
پیاده رو
در دهان تاریکش
پاهاى روشن را
به پرسه خورده است
“پیاده رو”، ” دهان تاریک” ، ” پاهاى روشن”، ” به پرسه خوردن”،
در این لیته و تا اندازه اى هم لیته ى قبل، برخوردى متعارف تر را با زبان مى بینیم، آشنایى زدایى از کارکرد واژگان و جملات ( کوششى به عاطفى) وجود دارد اما رابطه ى دال ها با دال هاى قبل از خود تنها در ساخت اندیش گانى کار دیده مى شود، پیاده رو و سیم هر دو از مظاهر تجدد هستند، همان تجدد تیره که سرگشتگى، بیگانگى و بدیمنى و زرق و برق هاى پوشالى را به نوعى یدک مى کشید…. به پرسه خوردن…. کارکشیدن از کلمه اى با بارمعنایى مثبت “پرسه” – که به خودى خود معناى منفى اى ندارد- در ساختمان جمله اى با بار منفى، به واسطه ى دست برد در نحو زبان…. چیز زیادى نمى دانیم…. الا فضایى تیره که در شهر اتفاق مى افتد… الا جهانى سرگشته با مخلوقاتى مسخ شده….تا این لحظه ى متن….
و پاسبان شب
پاگرد خانه را
تا صحن کهکشان
اقامه مى بلعد
باز هم همان گزارش هاى تیره، دال هاى ناهمگون با مدلول هایى سرگشته که این بار یک پایش را برگرداند به دال هاى قبل، اقامه-نماز….. پاگرد خانه را…. تا صحن کهکشان…. اقامه مى بلعد… و همه ى این را پاسبان شب فاعل است. این لیته ها تا حدى ذهن خواننده را محدود به تک مدلولى کرده است. بعضى از عناصر یک بار مى آیند و در طول کار دیگر نشانى از آنها نمى بینیم، و این ظن وجود ساختار تک خطى را بیشتر مى کند، چیزى که با بوطیقاى مدخل شعر یکسره در تناقض است؛ الا در اقامه مى بلعد که فراز این لیته است، امرى قدسى در کنار فعلى با بارمنفى اتفاق خاصى دیده نمى شود؛ باید ادامه را دید:
من خالى از صداى زنانه
چشم هایم را
به حجله مى بندم
خالى/ سرشار… تنها یک تقابل است که مى گوید راوى مرد است، چشم ها اما اینجا همان چشمهایى است که قبلا پرنده گرفته بود، همان پرنده که روى سیم لخت برق مى زد، همان فضاى سرگشته که به حجله بسته مى شود:
باش تا حجله ساز طالع تو
بزم را فرش ز اختر اندازد
این بیت نشان مى دهد که حجله و طالع در میان ایرانیان ارتباط هایى با یکدیگر دارند، و یک زمانى آنقدر این مسئله مهم بود که افرادى با نام حجله ساز این پیشه را گرفته بودند، چرا که باور بر این بود هر چه حجله زیباتر و خاص تر باشد در طالع و اقبال زوج موثر خواهد افتاد. با این تفاصیل آن چشم که به حجله بسته مى شود مدلول چه طالعى است؟!….. پاسخ من سرگشتگى است……
شب پیر مى رسد
زن دیر مى شود
کودک غنوده است…
در این لیته باز هم شاهد دست بردن در زبان هستیم…. شب پیر مى رسد/ شب پیر مى شود و زن دیر مى شود/ زن دیر مى رسد، در هر کدام از این جمله ها اولى شکل نامتعارف و دومى شکل متعارف جمله را نشان مى دهد، در اینجا یک دیالکتیک حل ناشدنى برقرار است. فعل ها جایشان عوض شده است یا اسم ها؟ باز هم برگشتیم به همان بوطیقاى اول کار؛ فرابردن هاى مرتب ( متافور) زیربناى این متن است عناصر داراى تنیدگى هستند و در عین حال متنى نویسا پیش روست، که معنا مرتب از زیر دستان خواننده مى لغزد و مهم تر این که این سرگشتگى فرم، در محتوا هم نمود پیدا کرده است….
خواننده ى این متن با دیگرى اى مواجه است که خودش بخشى از آن است و این خاصیت متن نویسا است که در تقابل با تاریخ مندى آگاهى است. و البته “کودک غنوده است…” غنوده به لحاظ تبارشناسى تاریخى کلمه؛ واژه اى باستانى است به معناى خوابیده است؛ این رجعت کلامى به تاریخ کهن شکل آیرونیک ادامه ى حیاط در این جهان مدرن است؛ نوع دیگرى از بیگانگى و سرگشتگى… جدال نو با کهن ( و نه کهنه… کهن از کهنه؛ کهنه تر است).

«متن نویسا علیه آگاهى تاریخمند»
نقد و خوانشى از عادل اعظمى بر شعرى از رضا بهادر

نگاه باد

پرنده روی سیم های لخت
برق می زند
و در نگاه باد
چادر چادر
نماز زن ها را
برهنه می کند
من در عبور سرد تو از چشم
پرنده می گیرم
و بوسه ای بی رنگ
از پشت پنجره
شنیده می شود
پیاده رو
در دهان تاریکش
پاهای روشن را
به پرسه خورده است
و پاسبان شب
پاگرد خانه را
تا صحن کهکشان
اقامه می بلعد
من خالی از صدای زنانه
چشم هایم را
به حجله می بندم
شب پیر می رسد
زن دیر می شود
کودک غنوده است…

رضا بهادر

مفهوم “افق” در نظریه ادبى به معناى نقطه یا گره گاه فهم خواننده با متن است، و “انتظارات” اشاره اى است به مفهوم تاریخى بودن آگاهى، هانس روبرت یاس – منتقد آلمانى مکتب موسوم به کنستانس – از التقاط این دو مفهوم که یکى در هرمنوتیک پدیدارشناسه رواج داشت و یکى از نظریات فلسفى سارتر است، اصطلاح تازه اى را وارد عرصه ى نظریات ادبى و نقد ادبى کرد”افق انتظارات”. به گفته یاس افق انتظارات به معناى تاریخمند بودن آگاهى خواننده در مواجه با فهم دیگرى ( یا متن) است؛ از این رو قطعیت در متن را مى شود به واسطه ى نمود تاریخ در ساختمان آگاهى به چالش کشید. و این به واسطه ى نظریه ى عدم قطعیت معناى پساساختارگرایان به چالش کشیده شد. بارت ثابت کرد که متن نویسا در هر زمانى نویسا خواهد ماند و خاصیت چند بعدیش در زبان نهفته است، و متن خوانا بدلیل ویژگى بسته بودنش در هر زمانى بسته است چرا که نهایتا رابطه ى دال و مدلولى به یک مدلول مشخص ختم مى شود و شبکه ى روابط نشانه اى نهایتا و در هر زمانى تنها یک مدلول را منتج خواهد شد. مى خواهم با این مقدمه ى کوتاه و از دریچه ى این دو نظریه به شعر فوق بپردازم.
زبان نمود ذهنى جهان پیرامون است، این گزاره ویتگنشتاینى اگر بدان معنا باشد که هر نامى به واسطه ى قصدیت داراى یک نمود در جهان واقعى است با این حساب زبان عین جهان پیرامون است…. اما فهم خواننده در یک تاریخ و زمان مشخص و برخورد او با زبان و نهایتا با یک متن بدون شک برخوردى تاریخمند نیست ( با اشراف بر اینکه هر متن نمودى از روح دوران خود است و همچنین با این آگاهى که خواننده محمول اتفاقات و پدیدارهایى در دروان خود است) دیوار همیشه دیوار است، حداقل تا امروز این چنین بوده است و تبارشناسى کلمه ى دیوار از گذشته تا امروز این را نشان مى دهد، پس مى شود گفت زبان خاصیتى ایستا دارد و یا بهتر است بگوییم تغییرات حداقل در نام گذارى آنچنان متغیر نیست، هیچ زمانى دیوار دلالت بر کوه نکرده است، به همین خاطر است که مى گوییم “تاویل محکوم است به متن” اما تنها و تنها در ادبیات است که ما به خاصیت تثبیت شده ى زبان دست مى بریم و آن را به امرى دینامیک تبدیل مى کنیم.. و اتفاقا این به دلیل ویژگى ادبیات است و نه زبان، زبان همیشه میل به سکون دارد و ادبیات مرتب در حال شکستن این قاعده است؛ دست بردن در جهان پیرامون براى ایجاد جهانى دیگر…
پرنده روى سیم هاى لخت
برق مى زند
سیم و برق به نوعى هر کدام وجوه یک نظام دلالت معنایى هستند- با جارى شدن دال سیم بلافاصله مدلول جریان الکتریسیته پدیدار مى شود- پرنده برق مى زند، دست بردن است در این نظام دلالت معنایى؛ و دست بردن است در جهان پیرامون. هر خواننده اى در هر زمانى این سطر را بخواند به چیزى جز این دست نمى یابد… برق/ برق زدن/ سیم / لخت… این همه دال نامتعین خلق جهانى دیگر است و این را متن موجد آن است و نه آگاهى تاریخمند، تاریخ اگر بخشى از زبان و جهان پیرامون نباشد در ضمن آن قرار دارد دقیقا به همین دلیل است که تاریخ را مى توان بخشى از معنا دانست اما معنا تاریخمند و وابسته به تاریخ نیست. معنا در گرو زبان است و گریز از آن گریز از واقعیت موجود است؛ و دهن کجى به آن دهن کجى به واقعیت موجود.
و در نگاه باد
چادر چادر
نماز زن ها را
برهنه مى کند
باد در اینجا به همان اندازه ویرانگر است که شاعر در برخورد با زبان- لطفا از این به بعد هر جا گفتم زبان بخوانید جهان پیرامون- دست اندازى در خاصیت سکون گراى زبان دست اندازى است در همه ى ارکان زندگى، و در اینجا نمود آن را تا وهله ى تقدس زدایى هم مى بینیم.
چادر مى تواند دو مدلول داشته باشد، چادر نماز و چادر به معناى بادیه، دقت کنید باد، بادیه، نماز و یا باد، چادر نماز، نماز و همچنین در ادامه؛ برهنه که در را بطه اش با سیم هاى لخت، با پرنده ، نیروى الکتریسیته، درخشندگى و … شبکه اى از مدلول هاى بى پایان پیش رو قرار مى گیرد؛ این دخالت در ساختار متعارف زبان است که جهان هاى بى شمار دیگر را رقم مى زند و همین فرابردن ها است که تفاوت نثر و شعر و یا حتا کلام شاعرانه را ایجاد مى کند. این شبکه ى بى پایان معنا اما تاریخمند است آیا؟! به فرض که زبان در پروسه ى تطور تاریخى اش منجر به ایجاد مدلول هاى تازه ى دیگرى براى دال ها شود؛ با این حساب شبکه گسترده تر خواهد شد و نه محدودتر؛ این خاصیت متن نویسا است که خودش را در بند یک مدلول گرفتار نمى کند؛ برخورد ساخت شکن با زبان اما به این معنا نیست که معنا را به طورکلى امرى دست نیافتنى بدانیم. معنا برآیند فراکنش هاى متن است؛ دال هاى لغزنده – مانند جهان ما- دال هاى سرگشته اى هستند که از کوچه و چادر و پرنده به بیمارستان و تیمارستان و گورستان ربط پیدا مى کنند و شاعر ناگزیر است این همه هژمونى را در قالب زبان به چالش بکشد، اما باز متنیت است که حرف اول را مى زند؛ یعنى وفادار ماندن به جهانى که ( جهان مولف) مى رود تا با التقاط با جهان دیگرى ( جهان خواننده) هستى تازه اى را بنیاد نهد( جهان متن) و همه ى این پروسه به واسطه ى دهن کجى به زبان اتفاق مى افتد.
من در عبور سرد تو از چشم
پرنده مى گیرم
و بوسه اى بى رنگ
از پشت پنجره
شنیده مى شود
” عبور سرد” ، “چشم ” این دو عنصر تازه در متن توسط “پرنده” با عناصر قبل از خود مناسبت پیدا مى کند… اما چرا عبور سرد؟! این ترکیب تنها زمانى ملموس است که نقش و جایگاه پرنده را تا این لحظه ى متن فهمیده باشیم، اما آن همه مدلول نامتعین، و این ترکیب گویا، پرنده دیگر به واسطه ى سیم هاى لخت؛ بیش از آنکه یادآور رهایى و پرواز باشد. یادآور بیگانگى است؛ یادآور جهانى سرگشته است؛ و این عبور سرد همه ى این سرگشتگى را به راوى حادث مى شود. ” پرنده مى گیرم” جهان پیش رو جهانى بى رنگ است، و همه چیز در حد یک عریانى خالى از ارزش معنوى، حتا پنجره هم دیگر نقش خودش را ندارد، بیشتر یادآور میله هاى زندان است تا دریچه اى به نور و هوایى تازه.
پیاده رو
در دهان تاریکش
پاهاى روشن را
به پرسه خورده است
“پیاده رو”، ” دهان تاریک” ، ” پاهاى روشن”، ” به پرسه خوردن”،
در این لیته و تا اندازه اى هم لیته ى قبل، برخوردى متعارف تر را با زبان مى بینیم، آشنایى زدایى از کارکرد واژگان و جملات ( کوششى به عاطفى) وجود دارد اما رابطه ى دال ها با دال هاى قبل از خود تنها در ساخت اندیش گانى کار دیده مى شود، پیاده رو و سیم هر دو از مظاهر تجدد هستند، همان تجدد تیره که سرگشتگى، بیگانگى و بدیمنى و زرق و برق هاى پوشالى را به نوعى یدک مى کشید…. به پرسه خوردن…. کارکشیدن از کلمه اى با بارمعنایى مثبت “پرسه” – که به خودى خود معناى منفى اى ندارد- در ساختمان جمله اى با بار منفى، به واسطه ى دست برد در نحو زبان…. چیز زیادى نمى دانیم…. الا فضایى تیره که در شهر اتفاق مى افتد… الا جهانى سرگشته با مخلوقاتى مسخ شده….تا این لحظه ى متن….
و پاسبان شب
پاگرد خانه را
تا صحن کهکشان
اقامه مى بلعد
باز هم همان گزارش هاى تیره، دال هاى ناهمگون با مدلول هایى سرگشته که این بار یک پایش را برگرداند به دال هاى قبل، اقامه-نماز….. پاگرد خانه را…. تا صحن کهکشان…. اقامه مى بلعد… و همه ى این را پاسبان شب فاعل است. این لیته ها تا حدى ذهن خواننده را محدود به تک مدلولى کرده است. بعضى از عناصر یک بار مى آیند و در طول کار دیگر نشانى از آنها نمى بینیم، و این ظن وجود ساختار تک خطى را بیشتر مى کند، چیزى که با بوطیقاى مدخل شعر یکسره در تناقض است؛ الا در اقامه مى بلعد که فراز این لیته است، امرى قدسى در کنار فعلى با بارمنفى اتفاق خاصى دیده نمى شود؛ باید ادامه را دید:
من خالى از صداى زنانه
چشم هایم را
به حجله مى بندم
خالى/ سرشار… تنها یک تقابل است که مى گوید راوى مرد است، چشم ها اما اینجا همان چشمهایى است که قبلا پرنده گرفته بود، همان پرنده که روى سیم لخت برق مى زد، همان فضاى سرگشته که به حجله بسته مى شود:
باش تا حجله ساز طالع تو
بزم را فرش ز اختر اندازد
این بیت نشان مى دهد که حجله و طالع در میان ایرانیان ارتباط هایى با یکدیگر دارند، و یک زمانى آنقدر این مسئله مهم بود که افرادى با نام حجله ساز این پیشه را گرفته بودند، چرا که باور بر این بود هر چه حجله زیباتر و خاص تر باشد در طالع و اقبال زوج موثر خواهد افتاد. با این تفاصیل آن چشم که به حجله بسته مى شود مدلول چه طالعى است؟!….. پاسخ من سرگشتگى است……
شب پیر مى رسد
زن دیر مى شود
کودک غنوده است…
در این لیته باز هم شاهد دست بردن در زبان هستیم…. شب پیر مى رسد/ شب پیر مى شود و زن دیر مى شود/ زن دیر مى رسد، در هر کدام از این جمله ها اولى شکل نامتعارف و دومى شکل متعارف جمله را نشان مى دهد، در اینجا یک دیالکتیک حل ناشدنى برقرار است. فعل ها جایشان عوض شده است یا اسم ها؟ باز هم برگشتیم به همان بوطیقاى اول کار؛ فرابردن هاى مرتب ( متافور) زیربناى این متن است عناصر داراى تنیدگى هستند و در عین حال متنى نویسا پیش روست، که معنا مرتب از زیر دستان خواننده مى لغزد و مهم تر این که این سرگشتگى فرم، در محتوا هم نمود پیدا کرده است….
خواننده ى این متن با دیگرى اى مواجه است که خودش بخشى از آن است و این خاصیت متن نویسا است که در تقابل با تاریخ مندى آگاهى است. و البته “کودک غنوده است…” غنوده به لحاظ تبارشناسى تاریخى کلمه؛ واژه اى باستانى است به معناى خوابیده است؛ این رجعت کلامى به تاریخ کهن شکل آیرونیک ادامه ى حیاط در این جهان مدرن است؛ نوع دیگرى از بیگانگى و سرگشتگى… جدال نو با کهن ( و نه کهنه… کهن از کهنه؛ کهنه تر است).

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه