«متن نويسا عليه آگاهى تاريخمند»
نقد و خوانشى از عادل اعظمى بر شعرى از رضا بهادر
نگاه باد
پرنده روی سیم های لخت
برق می زند
و در نگاه باد
چادر چادر
نماز زن ها را
برهنه می کند
من در عبور سرد تو از چشم
پرنده می گیرم
و بوسه ای بی رنگ
از پشت پنجره
شنیده می شود
پیاده رو
در دهان تاریکش
پاهای روشن را
به پرسه خورده است
و پاسبان شب
پاگرد خانه را
تا صحن کهکشان
اقامه می بلعد
من خالی از صدای زنانه
چشم هایم را
به حجله می بندم
شب پیر می رسد
زن دیر می شود
کودک غنوده است…
رضا بهادر
مفهوم “افق” در نظريه ادبى به معناى نقطه يا گره گاه فهم خواننده با متن است، و “انتظارات” اشاره اى است به مفهوم تاريخى بودن آگاهى، هانس روبرت ياس – منتقد آلمانى مكتب موسوم به كنستانس – از التقاط اين دو مفهوم كه يكى در هرمنوتيك پديدارشناسه رواج داشت و يكى از نظريات فلسفى سارتر است، اصطلاح تازه اى را وارد عرصه ى نظريات ادبى و نقد ادبى كرد”افق انتظارات”. به گفته ياس افق انتظارات به معناى تاريخمند بودن آگاهى خواننده در مواجه با فهم ديگرى ( يا متن) است؛ از اين رو قطعيت در متن را مى شود به واسطه ى نمود تاريخ در ساختمان آگاهى به چالش كشيد. و اين به واسطه ى نظريه ى عدم قطعيت معناى پساساختارگرايان به چالش كشيده شد. بارت ثابت كرد كه متن نويسا در هر زمانى نويسا خواهد ماند و خاصيت چند بعديش در زبان نهفته است، و متن خوانا بدليل ويژگى بسته بودنش در هر زمانى بسته است چرا كه نهايتا رابطه ى دال و مدلولى به يك مدلول مشخص ختم مى شود و شبكه ى روابط نشانه اى نهايتا و در هر زمانى تنها يك مدلول را منتج خواهد شد. مى خواهم با اين مقدمه ى كوتاه و از دريچه ى اين دو نظريه به شعر فوق بپردازم.
زبان نمود ذهنى جهان پيرامون است، اين گزاره ويتگنشتاينى اگر بدان معنا باشد كه هر نامى به واسطه ى قصديت داراى يك نمود در جهان واقعى است با اين حساب زبان عين جهان پيرامون است…. اما فهم خواننده در يك تاريخ و زمان مشخص و برخورد او با زبان و نهايتا با يك متن بدون شك برخوردى تاريخمند نيست ( با اشراف بر اينكه هر متن نمودى از روح دوران خود است و همچنين با اين آگاهى كه خواننده محمول اتفاقات و پديدارهايى در دروان خود است) ديوار هميشه ديوار است، حداقل تا امروز اين چنين بوده است و تبارشناسى كلمه ى ديوار از گذشته تا امروز اين را نشان مى دهد، پس مى شود گفت زبان خاصيتى ايستا دارد و يا بهتر است بگوييم تغييرات حداقل در نام گذارى آنچنان متغير نيست، هيچ زمانى ديوار دلالت بر كوه نكرده است، به همين خاطر است كه مى گوييم “تاويل محكوم است به متن” اما تنها و تنها در ادبيات است كه ما به خاصيت تثبيت شده ى زبان دست مى بريم و آن را به امرى ديناميك تبديل مى كنيم.. و اتفاقا اين به دليل ويژگى ادبيات است و نه زبان، زبان هميشه ميل به سكون دارد و ادبيات مرتب در حال شكستن اين قاعده است؛ دست بردن در جهان پيرامون براى ايجاد جهانى ديگر…
پرنده روى سيم هاى لخت
برق مى زند
سيم و برق به نوعى هر كدام وجوه يك نظام دلالت معنايى هستند- با جارى شدن دال سيم بلافاصله مدلول جريان الكتريسيته پديدار مى شود- پرنده برق مى زند، دست بردن است در اين نظام دلالت معنايى؛ و دست بردن است در جهان پيرامون. هر خواننده اى در هر زمانى اين سطر را بخواند به چيزى جز اين دست نمى يابد… برق/ برق زدن/ سيم / لخت… اين همه دال نامتعين خلق جهانى ديگر است و اين را متن موجد آن است و نه آگاهى تاريخمند، تاريخ اگر بخشى از زبان و جهان پيرامون نباشد در ضمن آن قرار دارد دقيقا به همين دليل است كه تاريخ را مى توان بخشى از معنا دانست اما معنا تاريخمند و وابسته به تاريخ نيست. معنا در گرو زبان است و گريز از آن گريز از واقعيت موجود است؛ و دهن كجى به آن دهن كجى به واقعيت موجود.
و در نگاه باد
چادر چادر
نماز زن ها را
برهنه مى كند
باد در اينجا به همان اندازه ويرانگر است كه شاعر در برخورد با زبان- لطفا از اين به بعد هر جا گفتم زبان بخوانيد جهان پيرامون- دست اندازى در خاصيت سكون گراى زبان دست اندازى است در همه ى اركان زندگى، و در اينجا نمود آن را تا وهله ى تقدس زدايى هم مى بينيم.
چادر مى تواند دو مدلول داشته باشد، چادر نماز و چادر به معناى باديه، دقت كنيد باد، باديه، نماز و يا باد، چادر نماز، نماز و همچنين در ادامه؛ برهنه كه در را بطه اش با سيم هاى لخت، با پرنده ، نيروى الكتريسيته، درخشندگى و … شبكه اى از مدلول هاى بى پايان پيش رو قرار مى گيرد؛ اين دخالت در ساختار متعارف زبان است كه جهان هاى بى شمار ديگر را رقم مى زند و همين فرابردن ها است كه تفاوت نثر و شعر و يا حتا كلام شاعرانه را ايجاد مى كند. اين شبكه ى بى پايان معنا اما تاريخمند است آيا؟! به فرض كه زبان در پروسه ى تطور تاريخى اش منجر به ايجاد مدلول هاى تازه ى ديگرى براى دال ها شود؛ با اين حساب شبكه گسترده تر خواهد شد و نه محدودتر؛ اين خاصيت متن نويسا است كه خودش را در بند يك مدلول گرفتار نمى كند؛ برخورد ساخت شكن با زبان اما به اين معنا نيست كه معنا را به طوركلى امرى دست نيافتنى بدانيم. معنا برآيند فراكنش هاى متن است؛ دال هاى لغزنده – مانند جهان ما- دال هاى سرگشته اى هستند كه از كوچه و چادر و پرنده به بيمارستان و تيمارستان و گورستان ربط پيدا مى كنند و شاعر ناگزير است اين همه هژمونى را در قالب زبان به چالش بكشد، اما باز متنيت است كه حرف اول را مى زند؛ يعنى وفادار ماندن به جهانى كه ( جهان مولف) مى رود تا با التقاط با جهان ديگرى ( جهان خواننده) هستى تازه اى را بنياد نهد( جهان متن) و همه ى اين پروسه به واسطه ى دهن كجى به زبان اتفاق مى افتد.
من در عبور سرد تو از چشم
پرنده مى گيرم
و بوسه اى بى رنگ
از پشت پنجره
شنيده مى شود
” عبور سرد” ، “چشم ” اين دو عنصر تازه در متن توسط “پرنده” با عناصر قبل از خود مناسبت پيدا مى كند… اما چرا عبور سرد؟! اين تركيب تنها زمانى ملموس است كه نقش و جايگاه پرنده را تا اين لحظه ى متن فهميده باشيم، اما آن همه مدلول نامتعين، و اين تركيب گويا، پرنده ديگر به واسطه ى سيم هاى لخت؛ بيش از آنكه يادآور رهايى و پرواز باشد. يادآور بيگانگى است؛ يادآور جهانى سرگشته است؛ و اين عبور سرد همه ى اين سرگشتگى را به راوى حادث مى شود. ” پرنده مى گيرم” جهان پيش رو جهانى بى رنگ است، و همه چيز در حد يك عريانى خالى از ارزش معنوى، حتا پنجره هم ديگر نقش خودش را ندارد، بيشتر يادآور ميله هاى زندان است تا دريچه اى به نور و هوايى تازه.
پياده رو
در دهان تاريكش
پاهاى روشن را
به پرسه خورده است
“پياده رو”، ” دهان تاريك” ، ” پاهاى روشن”، ” به پرسه خوردن”،
در اين ليته و تا اندازه اى هم ليته ى قبل، برخوردى متعارف تر را با زبان مى بينيم، آشنايى زدايى از كاركرد واژگان و جملات ( كوششى به عاطفى) وجود دارد اما رابطه ى دال ها با دال هاى قبل از خود تنها در ساخت انديش گانى كار ديده مى شود، پياده رو و سيم هر دو از مظاهر تجدد هستند، همان تجدد تيره كه سرگشتگى، بيگانگى و بديمنى و زرق و برق هاى پوشالى را به نوعى يدك مى كشيد…. به پرسه خوردن…. كاركشيدن از كلمه اى با بارمعنايى مثبت “پرسه” – كه به خودى خود معناى منفى اى ندارد- در ساختمان جمله اى با بار منفى، به واسطه ى دست برد در نحو زبان…. چيز زيادى نمى دانيم…. الا فضايى تيره كه در شهر اتفاق مى افتد… الا جهانى سرگشته با مخلوقاتى مسخ شده….تا اين لحظه ى متن….
و پاسبان شب
پاگرد خانه را
تا صحن كهكشان
اقامه مى بلعد
باز هم همان گزارش هاى تيره، دال هاى ناهمگون با مدلول هايى سرگشته كه اين بار يك پايش را برگرداند به دال هاى قبل، اقامه-نماز….. پاگرد خانه را…. تا صحن كهكشان…. اقامه مى بلعد… و همه ى اين را پاسبان شب فاعل است. اين ليته ها تا حدى ذهن خواننده را محدود به تك مدلولى كرده است. بعضى از عناصر يك بار مى آيند و در طول كار ديگر نشانى از آنها نمى بينيم، و اين ظن وجود ساختار تك خطى را بيشتر مى كند، چيزى كه با بوطيقاى مدخل شعر يكسره در تناقض است؛ الا در اقامه مى بلعد كه فراز اين ليته است، امرى قدسى در كنار فعلى با بارمنفى اتفاق خاصى ديده نمى شود؛ بايد ادامه را ديد:
من خالى از صداى زنانه
چشم هايم را
به حجله مى بندم
خالى/ سرشار… تنها يك تقابل است كه مى گويد راوى مرد است، چشم ها اما اينجا همان چشمهايى است كه قبلا پرنده گرفته بود، همان پرنده كه روى سيم لخت برق مى زد، همان فضاى سرگشته كه به حجله بسته مى شود:
باش تا حجله ساز طالع تو
بزم را فرش ز اختر اندازد
اين بيت نشان مى دهد كه حجله و طالع در ميان ايرانيان ارتباط هايى با يكديگر دارند، و يك زمانى آنقدر اين مسئله مهم بود كه افرادى با نام حجله ساز اين پيشه را گرفته بودند، چرا كه باور بر اين بود هر چه حجله زيباتر و خاص تر باشد در طالع و اقبال زوج موثر خواهد افتاد. با اين تفاصيل آن چشم كه به حجله بسته مى شود مدلول چه طالعى است؟!….. پاسخ من سرگشتگى است……
شب پير مى رسد
زن دير مى شود
كودك غنوده است…
در اين ليته باز هم شاهد دست بردن در زبان هستيم…. شب پير مى رسد/ شب پير مى شود و زن دير مى شود/ زن دير مى رسد، در هر كدام از اين جمله ها اولى شكل نامتعارف و دومى شكل متعارف جمله را نشان مى دهد، در اينجا يك ديالكتيك حل ناشدنى برقرار است. فعل ها جايشان عوض شده است يا اسم ها؟ باز هم برگشتيم به همان بوطيقاى اول كار؛ فرابردن هاى مرتب ( متافور) زيربناى اين متن است عناصر داراى تنيدگى هستند و در عين حال متنى نويسا پيش روست، كه معنا مرتب از زير دستان خواننده مى لغزد و مهم تر اين كه اين سرگشتگى فرم، در محتوا هم نمود پيدا كرده است….
خواننده ى اين متن با ديگرى اى مواجه است كه خودش بخشى از آن است و اين خاصيت متن نويسا است كه در تقابل با تاريخ مندى آگاهى است. و البته “كودك غنوده است…” غنوده به لحاظ تبارشناسى تاريخى كلمه؛ واژه اى باستانى است به معناى خوابيده است؛ اين رجعت كلامى به تاريخ كهن شكل آيرونيك ادامه ى حياط در اين جهان مدرن است؛ نوع ديگرى از بيگانگى و سرگشتگى… جدال نو با كهن ( و نه كهنه… كهن از كهنه؛ كهنه تر است).