رفتن به بالا
  • پنجشنبه - 17 مرداد 1392 - 10:42
  • کد خبر : ۲۳۲۱
  • چاپ خبر : نگاهی به رمان «این بازی کی تمام میشود؟»نوشته آیت دولت شاهی

نگاهی به رمان «این بازی کی تمام میشود؟»نوشته آیت دولت شاهی

آیت دولتشاه شهریور ۱۳۶۱ در خرم آباد متولد شد. او دارای مدرک کارشناسی ادبیات دراماتیک از دانشگاه هنر تهران دانشکده سینما و تئاتر است.

گهگاه در کنار داستان، به خاطر رشته تحصیلی‌اش، نمایشنامه و فیلمنامه و کارگردانی تئاتر هم کار می‌کند که مهمترینش راهیابی نمایشنامه مزارع سرسبز خداوند” به بخش چشم‌انداز جشنواره تئاتر فجر بوده اما اولویت اولش هنوز داستان است. وی بیش از پانزده بار در جشنواره‌های متعدد مقام کسب کرده‌ و جزو برندگان بوده، برای مثال برای داستان کوتاه «تراول‌های صورتی» در فهرست نهایی نامزد‌های دریافت جایزه هدایت ۱۳۸۹ قرار گرفته بود. “خویش خانه” نام اولین مجموعه داستان او بود که در اسفند ۱۳۸۹ توسط نشر افکار منتشر شد و به عنوان نامزد جایزه ادبی هوشنگ گلشیری اعلام شد.

                                                                 فاطمه دریکوند

بهتر است این کار را یک  داستان بلند بخوانیم تا یک رمان، به خاطر ماجرای منسجم، زمان محدود مطرح شدن شخصیت اصلی صرفاً در رابطه با  موضوعی واحد و نزدیک نشدن بیش از حد به اول شخص، پرهیز از ذکر جزییات، گذشته و ابعاد دیگر شخصیت‌ها و لحاظ نشدن جنبه‌های دیگر رمان. این داستان بلند به فراخور فضا و حرفه‌ی راوی به سبک نمایشنامه عنوان بندی شده که به نظر در خدمت تم و موضوع کار که از تنیده شدن چند بازی درهم ایجاد شده، هم هست. کار در پرده اول با کشش و جذابیتی خوبی پیش می‌رود اما در پایان پرده اول تقریباً همه گره‌ها باز می‌شوند و تعلیق و کشش چندانی برای پرده دوم و سوم نمی‌ماند. به رغم این که نمی‌شود گفت این دو پرده اضافی هستند اما تمهید چندانی هم برای جذابیت‌شان اندیشیده نشده.
ماجراهای داستان در قالب حداقل سه بازی پیش می‌روند که در ظاهر همه مثل هم گذرا و کم‌ اهمیت هستند هر چند با سه نتیجه متفاوت. بازی سیاست ظاهراً از همه گذراتر است، خب این یکی نشد با یکی دیگر ادامه پیدا می‌کند مهم آن تامل و سازش با موضوع است. بازی زندگی و ماجرای عاطفی راوی در نهایت با میل به مصلحت اندیشی و شاید الزامات اجتماعی از طرف افسانه با جایگزینی نوعی از خرد ورزی و اجبار به پایان ناکام و کمی دردناک خود نزدیک می‌شود هر چند در کنار سایه روشن‌هایی که از حنانه و سارا در کار هست خیلی هم به عشق‌های آتشین و مخرب گذشته پهلو نمی‌زند -البته مناسب یک کار امروزی و مدرن- هر چند پیوندهای با سنت و گذشته هم در آن به کلی و به نحوی افراطی بریده نمی‌شود. راوی در ابتدا عملکردی مخرب و رویکرد به مخدر در پیش می‌گیرد و در نهایت هم با پناه بردن به کار زندگی و همسایه‌ها ادامه می‌دهد. بازی در سطح آیینی و اسطوره‌ای همچنان با پایانی آرمانی و پیروزی خیر و نیکی بر شر و بدی به پایان می‌رسد.
رابطه راوی و افسانه هر چند برای خود و دوستانش آزاد پذیرفته شده و تا حدودی رسمی است اما برای جامعه‌ای که ماجرا در آن می‌گذرد چه؟ برای خانواده‌ها چه؟ هیچ نمودی از مخفی و حتا غیررسمی و قانونی بودن این روابط و تبعات آن در این کار دیده نمی‌شود. نه مثبت نه منفی، چیزی که برای خواننده غیر ایرانی این کار در صورت ترجمه باور پذیر و هم سطح جامعه خودشان است هیچ تصویر و یا تصور جدیدی از جامعه ایرانی ایجاد نمی‌کند. خواننده خارجی شاید توجیهی هم برای بعضی از چرایی‌های داستان پیدا نکند، راوی نمی‌تواند به خانه افسانه زنگ بزند، در یک تلفن راوی اشاره‌ای به خانواده‌اش می‌ند اما چیزی نمی‌گوید و امید هیچ همدردی هم ندارد. در یک فلاش فوروارد خیالی هم مادر افسانه راوی را نمی‌شناسد. نمی‌دانم نویسنده برای پرداختی هر چند کنایی از این محدودیت‌ها و غیررسمی و شرعی و تا حدودی عرفی بودن موضوع دچار خود سانسوری شده یا ممیزی؟ چون به هر حال داستانی با این موضوع حتماً ابعاد اجتماعی هم دارد. اگر بعد دوم درست باشد نویسنده نیاز به تلاش بیشتر و تمهیدی دست نایافتنی‌تر دارد.
شخصیت راوی فقط در رابطه با این ماجرا باز می‌شود و به رغم روایت اول شخصش خواننده خیلی به شخصیت اصلی نزدیک نمی‌شود. یک بار راوی همدانی معرفی می‌شود اما تنها در حد حرف؛ هر چند راوی جنوبی بودن حسین یاوری را با درست کردن غذای بندری تند و ضرب گرفتن روی دبه به سبک بندری‌اش نشان می‌دهد اما هیچ مشخصه‌ای از همدانی بودن خودش در کار نمی‌دهد، هر چند شاید توجیه‌اش مدرن بودن آدم‌ها باشد اما همه‌ی عملکردها هم مدرن نیستند. در بسیاری از جاها وام‌دار سنت هم هستند. مثل استفاده از رقیب برای ایجاد تنفر، روابط گرم نزدیک و صمیمانه راوی با دوستانش که هنوز خیلی دستخوش تحولات درونگرایانه‌ی زندگی مدرن نشده و آن فردیت حاکم بر فضاهای مدرن هم خیلی در این کار دیده نمی‌شود، دوستان راوی به مشکل او و افسانه آگاهی بیشتری از خودشان دارند.
راوی در برخورد با تهران به ذکر دقیق محله‌ها، مکان‌ها، خیابان‌ها و حتا مغازه‌ها می‌پردازد که کمک نسبتا خوبی به کار، باور پذیری ملموس بودن و حتا برای گروهی نوستالژیک شدن کار کرده اما در برخورد با خرم‌ آباد خیلی دست به عصا، سربسته و با کنایه اشاره کرده. سفر به خرم آباد به یک سفر خیالی وهمی و تمثیلی شبیه‌تر است تا یک سفر کاری تجاری و در خدمت سیاست. هر چند سفر برای راوی به نوعی فرار از خود هم هست که با همذات پنداری و این همانی که میان او و سگ ایجاد می‌شود ناممکن بودن این فرار ثابت می‌شود. در مجموع برخورد راوی با خرم آباد مثل برخورد یک غریبه نیست راوی آن ذوق‌زدگی و حس و حال قرار گرفتن در یک محیط تازه را ندارد. انگار همه‌جا را می‌شناسد و چیز تازه‌ی نمی‌خواهد ببیند. هرچند این گونه بودن با وضعیت روحی راوی سازگارتر به نظر می‌رسد اما در طول کار ما با یک آدم افسرده و منزوی هم طرف نیستیم او حتا برای فرار از خود به مکان‌های تازه و روابط تازه رو می‌آورد. نشان دادن این دغدغه و نگرانی در برخورد با محیطی تازه و غیر تکراری شاید جلوه بهتری هم پیدا می‌کرد، مثل نمونه‌ای که در رابطه با سگ پیش می‌آید. به نظر می‌رسد ناخودآگاه نویسنده که خرم آبادی است در این مسئله دخیل باشد و دور نشدن راوی و نویسنده به اندازه کافی از هم از راوی یک آدم آشنا به محیط و بی‌تفاوت ساخته. اشاره‌ای هم به خانه‌ی خاص جناب نماینده شده -نمی دانم تجربی است یا تخیلی- اما جالب است، خانه‌ای آرمانی پس ذهن مردان سیاست و قدرت در لرستان (لامردو یا دی و خو) چیزی شبیه پنج دری‌های بزرگ نمادی از مردانگی، سرپرستی و ریاست، خانه‌ای که درش باز است و روزی صد نفر بر سفره‌اش می‌نشیند!
رابطه‌ای که راوی با محیط، سگ، ماهی‌ها و عکس‌ها برقرار می‌کند خوب و درخدمت کار است. یاد آوری‌شان در سیال ذهن هم خوب از آب در آمده، آنجا که افراد را به ماهی‌ها تشبیه می‌کند از قسمت‌های موفق کار است و آوردن کلمه “بازه بازههم تاثیر گذار است، اما آنجا که با یاد آوری مجدد برای خواننده توضیح و تفسیر می‌کند که: “شده ام آن سگی که جفتش مرده بود” از تکه‌های نچسب کار بود و به نوعی دست کم گرفتن خواننده.

 

آیت دولتشاه شهریور ۱۳۶۱ در خرم آباد متولد شد. او دارای مدرک کارشناسی ادبیات دراماتیک از دانشگاه هنر تهران دانشکده سینما و تئاتر است.

گهگاه در کنار داستان، به خاطر رشته تحصیلی‌اش، نمایشنامه و فیلمنامه و کارگردانی تئاتر هم کار می‌کند که مهمترینش راهیابی نمایشنامه مزارع سرسبز خداوند” به بخش چشم‌انداز جشنواره تئاتر فجر بوده اما اولویت اولش هنوز داستان است. وی بیش از پانزده بار در جشنواره‌های متعدد مقام کسب کرده‌ و جزو برندگان بوده، برای مثال برای داستان کوتاه «تراول‌های صورتی» در فهرست نهایی نامزد‌های دریافت جایزه هدایت ۱۳۸۹ قرار گرفته بود. “خویش خانه” نام اولین مجموعه داستان او بود که در اسفند ۱۳۸۹ توسط نشر افکار منتشر شد و به عنوان نامزد جایزه ادبی هوشنگ گلشیری اعلام شد.

                                                                 فاطمه دریکوند

بهتر است این کار را یک  داستان بلند بخوانیم تا یک رمان، به خاطر ماجرای منسجم، زمان محدود مطرح شدن شخصیت اصلی صرفاً در رابطه با  موضوعی واحد و نزدیک نشدن بیش از حد به اول شخص، پرهیز از ذکر جزییات، گذشته و ابعاد دیگر شخصیت‌ها و لحاظ نشدن جنبه‌های دیگر رمان. این داستان بلند به فراخور فضا و حرفه‌ی راوی به سبک نمایشنامه عنوان بندی شده که به نظر در خدمت تم و موضوع کار که از تنیده شدن چند بازی درهم ایجاد شده، هم هست. کار در پرده اول با کشش و جذابیتی خوبی پیش می‌رود اما در پایان پرده اول تقریباً همه گره‌ها باز می‌شوند و تعلیق و کشش چندانی برای پرده دوم و سوم نمی‌ماند. به رغم این که نمی‌شود گفت این دو پرده اضافی هستند اما تمهید چندانی هم برای جذابیت‌شان اندیشیده نشده.
ماجراهای داستان در قالب حداقل سه بازی پیش می‌روند که در ظاهر همه مثل هم گذرا و کم‌ اهمیت هستند هر چند با سه نتیجه متفاوت. بازی سیاست ظاهراً از همه گذراتر است، خب این یکی نشد با یکی دیگر ادامه پیدا می‌کند مهم آن تامل و سازش با موضوع است. بازی زندگی و ماجرای عاطفی راوی در نهایت با میل به مصلحت اندیشی و شاید الزامات اجتماعی از طرف افسانه با جایگزینی نوعی از خرد ورزی و اجبار به پایان ناکام و کمی دردناک خود نزدیک می‌شود هر چند در کنار سایه روشن‌هایی که از حنانه و سارا در کار هست خیلی هم به عشق‌های آتشین و مخرب گذشته پهلو نمی‌زند -البته مناسب یک کار امروزی و مدرن- هر چند پیوندهای با سنت و گذشته هم در آن به کلی و به نحوی افراطی بریده نمی‌شود. راوی در ابتدا عملکردی مخرب و رویکرد به مخدر در پیش می‌گیرد و در نهایت هم با پناه بردن به کار زندگی و همسایه‌ها ادامه می‌دهد. بازی در سطح آیینی و اسطوره‌ای همچنان با پایانی آرمانی و پیروزی خیر و نیکی بر شر و بدی به پایان می‌رسد.
رابطه راوی و افسانه هر چند برای خود و دوستانش آزاد پذیرفته شده و تا حدودی رسمی است اما برای جامعه‌ای که ماجرا در آن می‌گذرد چه؟ برای خانواده‌ها چه؟ هیچ نمودی از مخفی و حتا غیررسمی و قانونی بودن این روابط و تبعات آن در این کار دیده نمی‌شود. نه مثبت نه منفی، چیزی که برای خواننده غیر ایرانی این کار در صورت ترجمه باور پذیر و هم سطح جامعه خودشان است هیچ تصویر و یا تصور جدیدی از جامعه ایرانی ایجاد نمی‌کند. خواننده خارجی شاید توجیهی هم برای بعضی از چرایی‌های داستان پیدا نکند، راوی نمی‌تواند به خانه افسانه زنگ بزند، در یک تلفن راوی اشاره‌ای به خانواده‌اش می‌ند اما چیزی نمی‌گوید و امید هیچ همدردی هم ندارد. در یک فلاش فوروارد خیالی هم مادر افسانه راوی را نمی‌شناسد. نمی‌دانم نویسنده برای پرداختی هر چند کنایی از این محدودیت‌ها و غیررسمی و شرعی و تا حدودی عرفی بودن موضوع دچار خود سانسوری شده یا ممیزی؟ چون به هر حال داستانی با این موضوع حتماً ابعاد اجتماعی هم دارد. اگر بعد دوم درست باشد نویسنده نیاز به تلاش بیشتر و تمهیدی دست نایافتنی‌تر دارد.
شخصیت راوی فقط در رابطه با این ماجرا باز می‌شود و به رغم روایت اول شخصش خواننده خیلی به شخصیت اصلی نزدیک نمی‌شود. یک بار راوی همدانی معرفی می‌شود اما تنها در حد حرف؛ هر چند راوی جنوبی بودن حسین یاوری را با درست کردن غذای بندری تند و ضرب گرفتن روی دبه به سبک بندری‌اش نشان می‌دهد اما هیچ مشخصه‌ای از همدانی بودن خودش در کار نمی‌دهد، هر چند شاید توجیه‌اش مدرن بودن آدم‌ها باشد اما همه‌ی عملکردها هم مدرن نیستند. در بسیاری از جاها وام‌دار سنت هم هستند. مثل استفاده از رقیب برای ایجاد تنفر، روابط گرم نزدیک و صمیمانه راوی با دوستانش که هنوز خیلی دستخوش تحولات درونگرایانه‌ی زندگی مدرن نشده و آن فردیت حاکم بر فضاهای مدرن هم خیلی در این کار دیده نمی‌شود، دوستان راوی به مشکل او و افسانه آگاهی بیشتری از خودشان دارند.
راوی در برخورد با تهران به ذکر دقیق محله‌ها، مکان‌ها، خیابان‌ها و حتا مغازه‌ها می‌پردازد که کمک نسبتا خوبی به کار، باور پذیری ملموس بودن و حتا برای گروهی نوستالژیک شدن کار کرده اما در برخورد با خرم‌ آباد خیلی دست به عصا، سربسته و با کنایه اشاره کرده. سفر به خرم آباد به یک سفر خیالی وهمی و تمثیلی شبیه‌تر است تا یک سفر کاری تجاری و در خدمت سیاست. هر چند سفر برای راوی به نوعی فرار از خود هم هست که با همذات پنداری و این همانی که میان او و سگ ایجاد می‌شود ناممکن بودن این فرار ثابت می‌شود. در مجموع برخورد راوی با خرم آباد مثل برخورد یک غریبه نیست راوی آن ذوق‌زدگی و حس و حال قرار گرفتن در یک محیط تازه را ندارد. انگار همه‌جا را می‌شناسد و چیز تازه‌ی نمی‌خواهد ببیند. هرچند این گونه بودن با وضعیت روحی راوی سازگارتر به نظر می‌رسد اما در طول کار ما با یک آدم افسرده و منزوی هم طرف نیستیم او حتا برای فرار از خود به مکان‌های تازه و روابط تازه رو می‌آورد. نشان دادن این دغدغه و نگرانی در برخورد با محیطی تازه و غیر تکراری شاید جلوه بهتری هم پیدا می‌کرد، مثل نمونه‌ای که در رابطه با سگ پیش می‌آید. به نظر می‌رسد ناخودآگاه نویسنده که خرم آبادی است در این مسئله دخیل باشد و دور نشدن راوی و نویسنده به اندازه کافی از هم از راوی یک آدم آشنا به محیط و بی‌تفاوت ساخته. اشاره‌ای هم به خانه‌ی خاص جناب نماینده شده -نمی دانم تجربی است یا تخیلی- اما جالب است، خانه‌ای آرمانی پس ذهن مردان سیاست و قدرت در لرستان (لامردو یا دی و خو) چیزی شبیه پنج دری‌های بزرگ نمادی از مردانگی، سرپرستی و ریاست، خانه‌ای که درش باز است و روزی صد نفر بر سفره‌اش می‌نشیند!
رابطه‌ای که راوی با محیط، سگ، ماهی‌ها و عکس‌ها برقرار می‌کند خوب و درخدمت کار است. یاد آوری‌شان در سیال ذهن هم خوب از آب در آمده، آنجا که افراد را به ماهی‌ها تشبیه می‌کند از قسمت‌های موفق کار است و آوردن کلمه “بازه بازههم تاثیر گذار است، اما آنجا که با یاد آوری مجدد برای خواننده توضیح و تفسیر می‌کند که: “شده ام آن سگی که جفتش مرده بود” از تکه‌های نچسب کار بود و به نوعی دست کم گرفتن خواننده.

 

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه