رفتن به بالا
  • چهارشنبه - 14 مهر 1395 - 10:40
  • کد خبر : ۵۸۸۳
  • چاپ خبر : چرخِ‌گوشت/ شعری از  میلاد کامیابیان (برگزیده جایزه شعر تجربه گرا)

چرخِ‌گوشت/ شعری از میلاد کامیابیان (برگزیده جایزه شعر تجربه گرا)

چرخِ‌گوشت

 

میلاد کامیابیان

 

 

تخیّلاتِ پشتِ‌میزیِ کارمندِ ثبتِ‌احوال را که بنویسد؟

احلامِ سربازِ وظیفه را که گلوله شده زیرِ پتو؟

رعبِ خلیده در سینه‌ی دیدبانِ استخوانی را

که وهم در مردمکانش هر شب تخمی ظلمانی می‌گذارد؟

 

که بنویسد مکثِ عابری را که، یک لحظه، دست بیرون می‌آورد از جیب،

میانِ جویبارِ گوشتیِ پیاده‌رو سنگ می‌شود

و می‌گذارد امواجِ انسانی ایستادنش را صیقل دهند؟

 

کیست که بایستد و ایستادن را بنویسد

و خون را

که میانِ گردشِ صبورانه‌اش در ورید

و ریختنِ سرکشانه‌اش بر زمین

دستِ قاطعِ کارد قضاوت خواهد کرد؛

خون

که با تمامِ تلاشِ شاعرانِ قرون و اعصار

نقش بستنش بر خاک

از قواعدِ هیچ الفبایی پیروی نمی‌کند.

 

معمّایی از گوشت پیشِ پای سرباز است:

توده‌ای که به هیچ زبانی معنایی ندارد،

هرچند زمانی کسانی به هزار لهجه «مادر» خطابش کرده باشند.

لاشه‌ای از کلمات پیشِ روی کارمندِ ثبتِ‌احوال است:

شعری که به هیچ زبانی معنایی ندارد،

حال که صفیرِ گلوله بشارتِ صور را خفه کرده‌ست

و ملکانِ کاتب، به انتظارِ پایانِ وقتِ اداری،

بر شانه عاطل نشسته‌اند.

 

لرزه‌ی استخوانِ ساعد را به وقتِ کشفِ حجابِ پوستی

                        ―به وقتِ قلم شدن―

که بنویسد؟

اشاره‌ی پلک را به خاک

وقتی مردمکِ ظلمانی ملکوت را خطاب می‌کند،

وقتی خودکارِ آبیِ کارمند داغِ امضایش را

پای صفحاتِ استعلام می‌نشاند،

وقتی مادرِ سرباز انگشت‌های کشیده‌اش را

زیرِ لحافِ ارتشی به خوابِ پسر می‌فرستد

تا ماشه را بچکاند؟

 

همه‌ی این‌ها را که بنویسد

وقتی مادرشهر ما را در چرخِ‌گوشتِ روبازش می‌گرداند

مفصل‌ها، پوست‌ها و خیالات‌مان را در هم می‌برد و می‌آمیزد

و به روده‌های زیرزمینی‌اش می‌سپارد

تا هیولاهای قرنِ‌بیست‌و‌یکمیِ سده‌ی پانزدهمِ هجری،

زودازود، از دریچه‌های فاضلاب

سر بیرون کنند.

چرخِ‌گوشت

 

میلاد کامیابیان

 

 

تخیّلاتِ پشتِ‌میزیِ کارمندِ ثبتِ‌احوال را که بنویسد؟

احلامِ سربازِ وظیفه را که گلوله شده زیرِ پتو؟

رعبِ خلیده در سینه‌ی دیدبانِ استخوانی را

که وهم در مردمکانش هر شب تخمی ظلمانی می‌گذارد؟

 

که بنویسد مکثِ عابری را که، یک لحظه، دست بیرون می‌آورد از جیب،

میانِ جویبارِ گوشتیِ پیاده‌رو سنگ می‌شود

و می‌گذارد امواجِ انسانی ایستادنش را صیقل دهند؟

 

کیست که بایستد و ایستادن را بنویسد

و خون را

که میانِ گردشِ صبورانه‌اش در ورید

و ریختنِ سرکشانه‌اش بر زمین

دستِ قاطعِ کارد قضاوت خواهد کرد؛

خون

که با تمامِ تلاشِ شاعرانِ قرون و اعصار

نقش بستنش بر خاک

از قواعدِ هیچ الفبایی پیروی نمی‌کند.

 

معمّایی از گوشت پیشِ پای سرباز است:

توده‌ای که به هیچ زبانی معنایی ندارد،

هرچند زمانی کسانی به هزار لهجه «مادر» خطابش کرده باشند.

لاشه‌ای از کلمات پیشِ روی کارمندِ ثبتِ‌احوال است:

شعری که به هیچ زبانی معنایی ندارد،

حال که صفیرِ گلوله بشارتِ صور را خفه کرده‌ست

و ملکانِ کاتب، به انتظارِ پایانِ وقتِ اداری،

بر شانه عاطل نشسته‌اند.

 

لرزه‌ی استخوانِ ساعد را به وقتِ کشفِ حجابِ پوستی

                        ―به وقتِ قلم شدن―

که بنویسد؟

اشاره‌ی پلک را به خاک

وقتی مردمکِ ظلمانی ملکوت را خطاب می‌کند،

وقتی خودکارِ آبیِ کارمند داغِ امضایش را

پای صفحاتِ استعلام می‌نشاند،

وقتی مادرِ سرباز انگشت‌های کشیده‌اش را

زیرِ لحافِ ارتشی به خوابِ پسر می‌فرستد

تا ماشه را بچکاند؟

 

همه‌ی این‌ها را که بنویسد

وقتی مادرشهر ما را در چرخِ‌گوشتِ روبازش می‌گرداند

مفصل‌ها، پوست‌ها و خیالات‌مان را در هم می‌برد و می‌آمیزد

و به روده‌های زیرزمینی‌اش می‌سپارد

تا هیولاهای قرنِ‌بیست‌و‌یکمیِ سده‌ی پانزدهمِ هجری،

زودازود، از دریچه‌های فاضلاب

سر بیرون کنند.

اخبار مرتبط


ارسال دیدگاه


یک دیدگاه برای “چرخِ‌گوشت/ شعری از میلاد کامیابیان (برگزیده جایزه شعر تجربه گرا)”

  • هازارزه -خودباور says:

    من بوقلمون هستم!!اینجا کجاست ؟!پشت چشه های بسته.به راه که افتادم .دبدم پاهایم ننمی آیند .بی او کجا بروم.!!دست هایم جسبیده به در …راه که افتادم چشمهایم از حدقه ببرون زدن پا به زمین کوببیدند )لجبازها(گفتند …نمی آیند….به راه افتادم بی خودم …رفتم ورفتم تا آب شدم
    ازپپشت سر خودم را دیدم ..آهسته آهسته از تپه های خیتل بالا می رفت بدون سایه…..برگشتم …پا به دالان تاریک گذاشتم..کبوتری سپید به من اشاره کرد.در خط..اشاره او قندیلهای رنگارنگ روشن شدند…به آب نگاه کردم اوبود …به اشاره او درآب رفتم ..او نبود .من بودم بر سر هزار راهی تودرتو….
    از پرچی اولین نوشته وارد باغ شدم ..آشنا بود ونبود.!!@
    پر بود از انگور های رسیده..از شاخه ها قندیلهای انگبین آویزان….آنجا خواهرم نبود…قالی نبود ..قیچی نبود….انگشتهای ریش ربش نبود !!.(خامباجی رقیه )نبود…!!من از پشت مردن آمده بودم .جبرهایی داشتم …..به قندیلها که خیره شدم .در هر شاخه نبات اوبود …اویی که من در زندگی دیده بودم شاید قرن ها…پیش ..یاا…پسی..(انقده سرو صدا نکن بچه…..بشین…..به توام هستم شیر آب لعنتی انقده نق ونق نکن…(برشی از قصه ..من بوقلمن هستم -هازارزهسال ۱۳۷۰خوانده شده در کلاس دکتر براهنی ….شعر آوانگارد ..آزاد است…پیشتاز وبه روز است….خلاقیت آفرینش موجودی است که تا قبل از تو کسی آن را خلق نکرده باشد گرنه تو خالق نیستی مقلدی و تولید کننده……خلاقیت…تخیل .نو آوری ….می نوبسم تا باور کنم که زنده ام !؟…سر سطر بر می گردم…صفحه را سفید سفید می بینم….پسا پست مدرن ..سر سطر بر نمی گرددو اگر برگردد …کار ی عا قلانه و هوشمندانه کرده است …شعر باید خودش خودش را بنویسد ….پس از نوشتن است که قانون پیدایسش را به رخ می کشد…….دارم می یام ….اهه اه….(هازارزه-خودباور(