.
.
نقدوبررسی مجموعه داستان یحیای زایندهرود (۱)
.
خوشحالم که حداقل هفت داستان از این مجموعه داستان به دست ما رسیده است. هرچند میدانم برای یک نویسنده چقدر سخت است، مثل اینکه به ازای هر داستان، یک بچهاش را بردارد و از آنیکی بگذارد.
اگر بخواهم برای این مجموعه داستان یک نقطه ثقل در نظر بگیرم، داستان «روشنای یلداشبان» است. چیزی که در کل کتاب خودش را به شدت به رخ میکشد، در این داستان به صورت کامل بیان شده است. یعنی اگر خواننده از این داستان شروع کند به خواندن و در کتاب به عقب و جلو برود، متوجه میشود که چرا این داستان، داستان مرکزی است.
به نظرم تم و ایده اصلی این مجموعه، رانه مرگ یا اراده مرگ است. همانطور که اراده معطوف به ذات زندگی یا انرژی زندگی و رانه زندگی وجود دارد، رانه مرگ هم وجود دارد که در وجود ما هست و بالانس بین این دو اراده است که باعث میشود انسان به بقای خود ادامه دهد. نمیخواهم وارد بحث روانشناسی شوم، فقط میخواهم بگویم در این مجموعه به شدت روی این مسئله زوم شده است و مدام آدمهایی را میبینیم که به ناگاه با مرگ مواجه شدهاند. برای هضم این ماجرا، یا خود را به سمت مرگ پرتاب کردهاند یا در حوزه بین مرگ و زندگی باقی ماندهاند. نکته اینجاست که این مرگ الزاماً مرگ سیاسی نیست، البته خیلی جاها هست، حتی بعضی جاها مشکوک است، مثلا در داستان «به استناد پاسگاه» پیرزنی که هی میگوید: «به پدرش گفتم باید برویم پاسگاه.» همه خردهروایتها گفته میشود، از جمله همین پسر دانشجو که گم شده است. همه در هالهای میپیچد و معنای مازاد بر خود دارد و کسانی که در این دهه و این روزگار در ایران زندگی کرده باشند معنای آن را میفهمند. اینکه یک نفر نوهاش گم شده باشد و سادهلوحانه اصرار کند: «خیابانها غلغلهست… سرکار ستوان، به پدرش گفتم بایست رفت پاسگاه…» این گم شدن چیست؟ این خوانشی است که فقط از جانب خواننده ایرانی در این دهه درک میشود.
در داستان «روشنای یلداشبان» که به نظرم بهترین داستان و نقطه ثقل مجموعه است، میبینیم که پیرزنی در فضای سرد و برف و شب یلدایی که به طبع زودتر از همیشه تاریک میشود، با دوتا بقچه سنگین کنار جاده برفآلود ایستاده و هیچکس او را نمیبیند و هیچکس سوارش نمیکند. ناگاه مردی میآید و سوارش میکند و در طول راه با جملههای خیلی کوتاه، انگار مجالی نیست برای زندگی و این جملهها باید گفته شود، پیرزن داستان دخترش را واگویه میکند: «قدر جوانیات را بدان پسرجان، مروت نیست. یکی مثل خودت، جوان، خانواده، بانزاکت، میخواست بیاید خواستگاری یکدانه دختر من. نشد ببینمش، میگفتند خوب پسربراری است. همینجایی بود، با هم تهران دانشگاه میخواندند. شبچلهی خواستگاری، به دیدنِ پسر نکشید.» بعد با یک جمله کوبنده: «پایشان به رشت رسید، به خانه نرسید. رفتند که رفتند. بردند که بردند.» ناگاه ماجرا را از یک ماجرای خوب، به یک فاجعه وحشتناک تبدیل میکند و در عین حال نمیگوید چرا نرسیدند. خوانشی است که ما میکنیم. بعداً میفهمیم پیرزن صبح همان روز مرده و متولی قبرستان متوجه میشود یک نفر از قبر خودش بیرون آمده و رفته و جای پاهایش هست. پیرزن به آنیکی قبرستان رفته است. قبرهای انتهای قبرستان بتن هستند و سنگ قبری نیست. و این باز نشانه است. یا اینکه نگهبان قبرستان با خودش واگویه میکند: «آخر اینجا که چیزی گیرش نمیآید، کفن هم ندارند مادرمردهها.» این جملههای مینیمالیستی ناگهان داستان را به یک لایه عمیقتر میبرد: چرا اینها کفن ندارند؟! و بعد ناگاه متوجه میشویم که در جهان مردگانیم. رانندهای هم که پیرزن را آورده یک تواب است و خردهروایت دیگری دارد: «طاقت ندارم خانه آرام بگیرم. همیشه کمطاقت بودم. رفیقهام طاقت داشتند، نگفتند و مُردند؛ من طاقت نداشتم، گفتم و ماندم. حالا سرگردانم، صبح تا سحر. از هر دو افتادم.» یا: «مسافرکشیِ مجبوری… درس خواندیم که چی… رفقا نگفتند چه فایده، ما گفتیم چه فایده… نه کار و باری، نه قبل و بعدی؛ هیچ… زندهبلا، مردهبلا…» یا: «از قرار معلوم، هم آنور که اونا رفتهن، هم اینور که ماییم، یکجوره. شهر را ببین.» انگار این جهان خیلی هم با آن جهان فرق ندارد. شهری که برف آمده و هیچکس بیرون نیست و انگار خاک مرده رویش پاشیدهاند. مرز بین جهان مردگان و زندگان نازک شده است. راننده به دلیل اینکه تواب است و رفقایش را رها کرده، روحش مرده و جسمش زنده است. انگار در برزخ است. به همین دلیل میتواند پیرزن مرده را ببیند. رابط بین جهان مردگان و زندگان است. بعد دیگر خواننده غرق میشود در جهان مردگان: «جوانها هر یک گوشهای، تاقباز، دمر، درازکش، تکیه داده، بر خود خمیده، درون یک گور بزرگ گورستان «تازهآباد» رشت بودند. میان آن تنگجا، هر یک به سمتی دست و پاهاشان رها بود. دست یکی بر گردن این، پای یکی بر کمر دیگری، سر یکی بر سینهی آن.» با آمدن پیرزن رستاخیز میشود و جوانها بلند میشوند و به صورت عادی زندگی میکنند: «با دیدنِ پیرزن چشم باز کردند. لبهاشان آرام به لبخندی کش آمد، بعد خندیدند، بعد بلند خندیدند؛ بعد ناگاه هایوهویشان بلند شد و صداشان پیچید.» در باور عامیانه میگویند شبجمعه مردهها آزادند و میتوانند هرجا دلشان خواست بروند. این شبجمعه، شب یلداست که مردهها راحتند. مردگان با نذر پیرزن توی گور جمعی سور و ساتی برگزار میکنند.
در بقیه داستانها هم سایه مرگ را میبینیم که روی زندگی افتاده است. همهشان یک فقدان و از دست رفته دارند و هرکدام با این ماجرا یکجور کنار آمدهاند. بعد از این داستان، داستان «پونه» را خیلی دوست دارم. تصویر دست سفید دختربچه که از زیر چادر بیرون میآید تا نذری را بگیرد، و همان دست سفید، بیرون میافتد از قالیچهای که او را در آن پیچیدهاند تا در باغچه حیاط خاکش کنند چون اجازه دفن دختر را در قبرستان شهر نمیدهند. بدون اینکه صحبتی شود که چرا. هیچ اشارهای نمیشود که دختر در چه گروه سیاسی بوده، چه کار میکرده، چه شده. اما ما میدانیم این مرگ، مرگی است که اجازه عزاداری هم به عزادارانش داده نمیشود. هر خوانندهای، حتی اگر خوانش تاریخی نکند، این موضوع را درک میکند. انگار مادر بیش از اینکه عزادار دخترش باشد، نگران این است که روزی بفهمند دخترش اینجا دفن شده است. یعنی حالی بین اضطراب و سوگواری و نهی شدن از عزاداری.
میتوانیم دو خوانش از این داستانها داشته باشیم؛ یکبار خوانش تاریخی کنیم. یکبار خوانش تاریخی نکنیم. در این حالت، بدون اینکه سفیدخوانی کنیم، با داستانهایی روبهروییم که به طرز عجیب و غریبی با رانه مرگ ناخودآگاه ما ارتباط برقرار میکنند و خیلی تلخاند. شاید به خاطر فضای این روزهاست که وقتی این مجموعه داستان را میخواندم احساس میکردم چقدر به مرگ نزدیکم و از آن نمیترسم، مرگ هم یکی از عناصر زندگی است و چیزی دور نیست، از بس به مرگ نزدیک شدهایم. شاید برای مخاطبی که در این شرایط زندگی نکرده، خیلی غافلگیرکننده باشد که آیا میشود مجموعه داستانی نوشت اینچنین در ستایش مرگ؟ البته نه در ستایش مرگ، شاید در ستایش سوگ. به شکل زیباشناسانهای سوگ را نشان دادن.
در داستان «یحیای زایندهرود» با اینکه آن نوزاد ربطی به ماجراهای سیاسی ندارد اما پدرش میگوید: «همان بهتر که بچهم بزرگ نشده، رفت. بزرگ بشود که چی بشود؟ جوان بمیرد و داغ به دل من و مادرش بگذارد؟ جوان بشود و برود دانشگاه و…؟ جوان بشود و برود جنگ…؟ جوان بشود و برود توی شلوغیهای خیابان و…؟ یا هزار جور مرگ و میر دیگر؟» یعنی مرگ اینقدر ارزان است و در دسترس که حتی پدر برای کودک یکروزه مردهاش عزاداری نمیکند، چون پیشاپیش احساس میکند این فاجعه میتواند اتفاق بیفتد و هر لحظه فرزندش میتواند ازش گرفته شود. این داستان هم تصاویر و فضاسازی فوقالعاده زیبایی دارد، مثلا: «پرستار گفت: «شما پدر بچه هستین؟» سر تکان دادم. یکهو گفت: «متأسفانه مرده.» سقف را توی سرم کوبیدند. سر راست نکردم؛ همانطور به صندلهای سفید پرستار خیره ماندم. گوشهی یک لنگهاش کمی باز شده بود، دو تا کوک میخورد درست میشد. صندلها تسلیت گفتند و رفتند. دنبالشان رفتم. گفتم: «نعش رو میخوام.» تعجب کرد. میتوانستم نگیرم. زیر یک عالم کاغذ را امضا کردم. بعد بیانصاف رفت با یک جعبه سفید برگشت؛ رویش نوشته بود: صندل طبی دکتر شولز.» و بعد پدر، کودک مرده را در اصفهان به گردش میبرد. اصولا آدمهای این مجموعه انگار درگیر جهان واقعیات و آدمهای واقعی نمیشوند. بیشتر درگیر آدمهایی هستند که کسانی را از دست دادهاند و در حال دیالوگ با جهان مردگاننند.
در داستان «روضهالشهدا» فرم تقطیع زیادی به رخ کشیده میشود، هرچند نتیجهاش طوری است که داستان خیلی تأثیرگذار از آب درمیآید. پلات برجسته و ویژه است، به همین دلیل خواننده باید حرفهای باشد، یا لااقل دو بار داستان را بخواند تا بتواند وارد ساحت آن شود و درکش کند. اما داستانهای دیگر، پلات پیچیدهای ندارد که جلوی زیست داستان را بگیرد. نه زبانآوریای که بیش از اندازه باشد، نه پلات عجیب و غریبی. در داستانهای «پونه» و «روشنای یلداشبان» روایت خطی است، اطلاعات خیلی اتفاقی داده میشود. در داستان «قصه به سر نمیرسد» نیز همینطور. در این داستان با یک «ناداستان» سروکار داریم. زنی مدام قصهای را (دختری در دهه شصت به پسری خیانت کرد و ولش کرد و رفت و هیچ نشانی از خود به جا نگذاشت) برای بچههایش میگوید و پدر سکوت میکند و ما احساس میکنیم این واقعیت نبوده و چیزی فراتر از این بوده و هیچوقت گفته نمیشود که چه بوده. این شیوه قشنگترین رویکرد به یک فاجعه است، فاجعهای که هرگز گفته نمیشود. داستان اصلی که قاعدتاً باید گفته شود، گفته نمیشود و ما فقط حول داستانی که گفته نمیشود، مدام چرخ میزنیم و با سایهها و وجوه گفته نشده این داستان، کل داستان شکل میگیرد و تکنیکورزی پیچیدهای هم صورت نمیگیرد.
کیهان خانجانی روی داستانها نایستاده و امرونهی نمیکند. داستانها سرراست و درستند. نویسنده سعی نکرده داستانها را با زبان معیار بنویسد. در مورد زبان رمان «بند محکومین» که یکی از رمانهای برتر دهه ۹۰ است قبلا نوشتم. هم زبان خلافکارهاست و هم زبان خلافکارهای رشتی. یعنی زبان گیلکی را زبان معیار قرار داده و بعد زبان خلافکارها را، به عنوان اعوجاج از زبان گیلکی، با آن تلفیق کرده و به یک زبان سوم ویژه رسیده که خیلی جذاب است. در این کتاب هم به نظر میآید نویسنده به زبان مینیمالیستی ویژهای رسیده که یکسری از خصوصیات زبان را حفظ میکند اما مضاف و مضافالیه و موصوف و صفت را تغییر میدهد. این جابهجایی را به عنوان یک خصیصه حفظ میکند و در خدمت آن مینیمالیسم زبانی میگیرد. به همین دلیل، وقتی به مرز بین جهان مردگان و زندگان و به سمت رانه مرگ میرود، زبان تقلیل یافته و برساخته است. زبان، برساختهای است که برای مردگان میسازد یا برای آدمهایی که در جوار مرگ هستند؛ زبانی کوتاه و مقطع، با حفظ خصوصیات محلی و استفاده از تواناییهای آن، و به زبان سومی میرسد؛ یعنی زبان مرگ، زبان انسان سوگوار. شاید جاهایی حس سانتیمانتال به دست بدهد، مثلا در داستان «روشنای یلداشبان»، همان شبی که دختر میخواهد با دوستانش از تهران به رشت بیاید، باید اتفاق دستگیری بیفتد؟! اما اگر منطقی نگاه کنیم، میبینیم که آنها معمولا به شهرستانهای کوچک خودشان برنمیگشتند و اگر برمیگشتند، شناسایی شده و دستگیر میشدند. پس برای چه برمیگردند؟ برای ازدواج. یعنی منطق حاکم عملا ایجاب میکند که این اتفاق بیفتد. یا در همین داستان، پیرزن که سوار ماشین میشود، ترومای خودش را دارد و راننده ترومای خودش را. به محض اینکه پیرزن ترومای خودش را میگوید، راننده با علائم ارتباطی که با ترومای خودش دارد ارتباط برقرار میکند.
نویسنده در این مجموعه، زبان موجز و مینیمالیستی و خاصی برای انسان سوگوار پیدا کرده است. مثلا در داستان «پونه» چقدر این مادر کمگو است. اصلا جملهای گفته نمیشود، حتی عزاداری ویژهای از این زن نمیبینیم، فقط غروبها که نور انعکاس پیدا میکند روی برگهای باغچه، زن میایستد و نگاه میکند تا مبادا دست دخترش که در باغچه دفنش کردهاند، معلوم شود. مینیمالیستی بودن و رویکردی که نویسنده به زبان دارد، جلوی رمانتیسیسم و احساساتی شدن را میگیرد. زمانی با مرگ مواجه میشویم و زمانی مرگ بر ما وارد میشود. وقتی مرگ هجوم میآورد به سمت ما و داستان آشوب و بغض در درون خود دارد، زبان کمگو است. کلمات باید خاص و اندک انتخاب شوند تا بغض را بتوانیم در فضای داستان تسری دهیم. به غیر از داستان «روضهالشهدا» که فکر میکنم یک مقدار تکنیکورزیاش زیاد است، با بقیه داستانها این مشکل را نداشتم. اتفاقاً در مورد عنصر زبان خیلی موفق بوده است.
آماری وجود دارد از دهه ۶۰ که خیلی از زن و شوهرهایی که عقیم بودند، ناگهان بچهدار میشوند. در تحقیقات معلوم شد که آدمها وقتی به مرگ نزدیکتر میشوند و رانه مرگ سایهاش را روی زندگیشان میاندازد، رانه زندگی آنقدر قوی میشود که باعث شده آدمهای عقیم باردار شوند. همین حالت در این کتاب وجود دارد. این قانون طبیعی است. هرچه مرگ زیاد میشود، انسان به طور غریزی به سوی زایش میرود. در عنوان کتاب، کلمه «زایندهرود» در کنار کلمه «یحیی» این حس را در من ایجاد کرد که نویسنده دارد تکلیفش را با مرگهایی که خود را با آنها درگیر میدیده، تسویه میکند و بعد از این قرار است زایشی به وجود بیاید که همین داستانها نوشته شوند که به صورتی زیباییشناسانه سوگ نویسنده را بیان میکند. انگار نویسنده جنازهای را از دوشش بر دوش کتاب گذاشته و با خلاقیت از آن سوگ گذشته است. آدمهای درونگرای این کتاب با سوگشان انگار آواز میخوانند.
- گفتههای سرکار خانم مهسا محبعلی (نویسنده، منتقد و مدرس داستان) در جلسه نقدوبررسی مجموعه داستان «یحیای زاینده رود» در «خانه کتاب پیدایش» که از روی فایل صوتی پیاده شده است.