۱
«غواره»
ابراهیم رسولی
آهای اونایی که اونور خیابون واستادید
یکی منو با اسم صدا بزنه
من دارم گم میشم
دارم گموگور میشم با یه اعصاب لهشده با حرفای نزدم باس برم یه گوشه توو اتاقی که واسم آماده کردین
یه جای شیکوپیک یه جای دنج واسه همه اونایی که تحملشون رو ندارین دیگه
حالا که رگای شقیقهام راه برگشتی واسم نذاشتن
شونه به شونهی بولدزرای قلدر ازین خونه به اون خونه رونده میشم
حالا که وسط روزنامههای یه پاپاسی از خواب بیدار میشم و نمیدونم چرا اینجام
تنمو میکشونم رو زمین
چار دست و پا رامو میکشم و میرم
بازم برمیگردم به اون رویأی مزخرف
به اون کابوسهای لعنتی
به اون بیستوچند سالی که یادم نمیره
که من زندهم و اعصابمو به سیگارای نخ به نخ کشیدە
کشیدن،
اونا
همونا که دستاشون خشکیده سفیدن
ریشاشون خونی شده شتک زده رو صورتشون
هر شب با لباسای راهراه میرن تو تخت خواب
کراواتای آبیشون رو سفت میکنن رو یقه صبح زود وقتی میرن اداره، منتظر یه قربانی دیگهن واسه آزمایشای شکنجهی اعصاب، واسه شکوندن تودههای توو هم پیچیده رؤیا، دنبال معاشرت با هر ناکسی و کسی واسه یه شب خوب شیشهای واسه چند پک گل و چند بست تریاک
عرقخوریای شبونه به عشق بیچارههای تبتی اونایی که درهم و دینار و یورو و ین و دلار رو لول کردن واسه کشیدنای سرفههام واسه همه سرفههای یخیم و سینهای که گر گرفته و عصبیم از اونایی که هرات و کابل رو توو جیباشون میخرن و میفروشن واسه عشقشون به آزادی بچههاشونو اوساما اسم گذاشتن، از عطش حرف میزنن و سر بچههامونو با کارد میتراشن همونا که شاششون بو الکل میده عطرشون موونلایته مارک لباساشون ویرساچ
ساعتاشون همه کاسیو، مچهای درشت، پاهای درشت، کلههای از بیخ تراشیده، با ریش پروفسوری، عاشق تیاترای درام خیابونی، عاشق دمشق، بمبارون، گلولههای سربی وسط کله، تیغای چند بار مصرفشده واسه رگای یخ زدهی الماسی، مخدرای قوی مثل ریتالین، فین کردناشون توو کاسه توالت و هفت بار واسه آب دستبند آوردن، مخای پوکیده، له، خالی
وسط اعتراضای شبونه، دادنامهها، نامههای رمزنگاریشده
یکی باس پیدا شه مخ منو بترکونه تا بیفتم رو پاهای خودم
واسه شما که وسط نرخ نون بهروز میشین با دلار بالامیرین تاب تاب میکنین عباسیاتون رو زمین نمیشینه
ما خاک شدیم و دستمون به هیچ جای هیچ کی بند نیست
حالا که رگامو نمیتونم بزنم چون خونی نمونده تا بچکه رو تنم، بریزه تو فاضلابای شهرتون، قربونی بشم یا نه
یکی باس منو از خودم در بیاره تا با خودم بشینم حرف بزنم گریه کنم و آواز بخونم که
این کلمات،
کلمات نازک نارنجی یه شعر نیست
مانیفست زندگیه
شور ترانهای از شیلی
از خارا از سنگ از آب
من پریشونم و مغزم توو رکبهای روحیم مستعمرهای سیاه پوستِ،
اینجا یعنی حاشیه یعنی کناره های باتلاقی با جریانی ایستا، یعنی ناتوان از حرکت بازماندن
تجاوز در حاشیهها، مرکز بن بستی دائمی،
مغز پوکههای جامانده، جنگ، هذیان، شعار، خوابگاههای بیست نفره، اتاقهای پا دراز کرده به سقف زل زده ماسیده
شب جفنگیاتی عاشقانه، مادر دستهایی خالی، گلوله از هر طرف میاد کاری نداره رنگت گندمی باشه یا سفید اونی که آخرش زنده میمونه ما نیستیم
ما شعارای به یادموندیی نداریم واسه جلبکِ مغزها، تداوم رنج
این یک مانیفست برای آینده نیست
در زمان حال اسیریم، توو گذشته اسیریم توو رفتن، موندن، وا دادن، رها کن
حالا که شبونه آدما رو میترکونن حالاکه هیچ کی از هیچ جا نمیاد
حالا که همه به چپ پیچیدن و گازشو گرفتن
حالا که زندگی داره یکی یکی درازمون میکنه رو تخت
وایسین عقبش
ازینجا به بعد یه روشنگریی وجود داره
برای خدایانشون برای زبونای بریده برای بوقای ممتد بی اعصاب برای تخمای نقرهای نویسنده
برای شعرای شلم شوربا، برای طعم خوب خاطره!!
اینجا قرار بود یکی رو بکشن گورشم کندن
فقط آدمش نیست
حالا که همه گرخیدن ما هم در بریم یا باس ادامه بدیم؟
شعر جای التماس نیست
شعر طغیان بی اساس یک ذهن خسته نیست
شعر گریههای یه بچهی فقیر گوشه خیابون افتاده نیست
شعر هیچی نیست
چیزی برا گفتن نداره جز چندتا استعارهی خشک و خالی از اخبار روز از نرخ آدما تو جنگای پست مدرن، لباسای پست مدرن، عقیدههای پست مدرن، ریدنای پست مدرن، علمای پست مدرن، دانشمندای پست مدرن و…
یه کارخونه بی چیزی اونور خیابون تقسیم میشه و کسی از خاطراتش نمیپرسه
همه دست رو شیکم مونده چشم انتظار که یه شیفت کمتر کار کنن و بیشتر غذا بخورن
حالا که عصر عصر ما نیست
همون بهتر که گمشیم وسط عقلانیتی صرفاً جعلی از کتابای خاک خورده و چاییای تلخ ایوون،
آدما یه روزی انقلاب میکنن
بر علیه هستی
و فردای اون روز یادشون نمیاد واسه چی ریختن توو خیابونا، واسه عشقشون به ترکوندن کلمهها یا فهمیدن یه تراژدی غمناک از یه شعار سرتاسر دروغکی؟!
۲
بخشی از یک سوگ بلند
انور عباسی (هرس)
در آفتاب برآمدن و فروشدن
در باران یا که باد
تنها در مأمن سکوت یا سرگردان و غوغازدهی خیابانها
بییار و کس یا در آغوش شیاطین کوچک
همیشه دلیلی هست برای یادآوری تو.
من به نام یک شهر دلتنگ شدهام
من میگویم سقز تنها برای آنکه نام تو را بر زبان نیاورم.
مقدس است نام تو
که شنیدهای هرچه ناشنیدهی من است
نفرینشده نام من
از دانستن هر آنچه نادانستهی توست
ای سقزترین قطرهی خون در خونم
من به نام یک شهر و خیابانهایش
من به نام پوشکین و مایاکوفسکی و به نام آرنت و سنت اگوستین و نیچه و عشقهای آتشینشان
من به نام هیوا و نامههایش
من به نام خودم… دوستت داشتم
و این لب مطلب بود.
درد در جان و سؤالی در سر؛
رنجی که خدای کوچکم به من میچشاند
آیا پژواک رنج خود او نیست؟
به خوابهایی فکر میکنم که در بیداری دیدهام
به کابوسها و رؤیاها
آه خدای کوچکم
آن زمان که رنجت در برابر چشمانم راه میرفت
من تنها زخم خودم را درد کشیدم!
درد دارم در جانم
از همانها که یک سرشان به وجدان میرسد
و سر دیگرشان به کودکی که سر ظهر جمعه دلش گرفته است
و عشق چیزی بهجز یک دیوانگی پیچیده نیست.
اما شما ای هرچه نامتان است
ای شاهدان شبها و روزها
شما که زیر بهمن تنم مواج میشدید و میشوید
شما که بوسهای از من چشمههایتان را میخروشانید و میخروشاند
شما بگویید
آیا پیامبری که خدایش او را از خود رانده است
پناهی بهجز آغوش شیاطین خواهد داشت؟
و چه رنجی بالاتر از اینکه در آغوش شیاطین
دلتنگ خدای کوچکت شوی…
سقوطی چنین را چگونه تاب آوردهام؟
چابکسواری که دیگر اسبش را حس نمیکند
برای زخمهایش نمک کم نمیآورد
درد را نمیشود انکار کرد اما
مردی که روی پاهایش ایستاده است
اگر خود اعتراف نکند
هیچ شیطانی به ارتفاعی که از آن فروافتادهاست
پی نخواهد برد.
۳
«همهجای شناسنامهام درد میکند»
شهاب شیخی
تو را به خاطر این غریبستان
در آغوش چشمهایتم بگیر..
در نفس
پردههایت ببافم
تا قامت قنوت نماز
مغرب پدرم
قورتم بده در فنجان قهوهات
در قهوه خانهایترین آوارهی پاسپورتهای مترویی
—
من
از تا برشکافتن
پرم از اسب اسبیدن گوشهی گردن دختری
که
دلم برای پسر عموی «پیشمرگ» ام تنگ شده بود
که پدرم همیشه ازش عصبانی….
که پدرم همیشه میگفت ۶۳ عدد عمر پیامبر است و
من ۶۳ روز پیش دلم برای شناسنامهام تنگ شده بود.
۶۳ همیشه سالی است
که کودکی من همراه برادرم در زندان بود
—–
از این بالکن
فقط بوی پیری و آلمان میآید
مستام کن در ولگردی کیفات
وقتی که خیابان را میآشوبی….
«چشم روشن… گونه قرمز… برایم بیا» (۱)
آخرین ایستگاه اتوبوسهای برلین
دورترین قهوهخانهی خلوت
تنهاترین میزهای دونفره
«به عقد خودم»(۲) درت نمی آورم… نترس
شعرهایم را شیربهای
همهی پستان مکیدنهای
تمامی کودکان بی مادر جهان میکنم
—–
تو را به خاطر این غریبستان
مرا از گوشهی این شناسنامهها و پاسپورتهای گریه
پاک کن
دمر بخوابانم آقای پلیس
کمی هم مشت و مالم بده
مشت و مالم بده جانم
همهجای این شناسنامه درد میکند
مشت و مالام بده
همه جای شناسنامهام درد میکند
همه جای این شناسنامه
طعم سیم خاردار و سگپارس و پلیس و مین..
طعم بی وطنی و جر خوردن زبان میدهد …
من خودم به تنهایی تابلوی یک سرزمین خسته ام
خسته ام
شناسنامه ام درد می کند
——
چیزی مثل مرز
در ستون مهرههایم فرو رفته
پرسهام را
نفسام را
تنام را
کج میکند
مژ میکند
ـ کژ و مژ رفتنات را بنازم ـ (۳)
—-
مشت و مالم بده بابا
مشتو مالم بده آباجی
مشتو مالم بده داداش
مشت و مالم بده رفیق … مشتومالم بده
مشت و مالم بده آ «گا»ی پلیس
تو را به جان این غریبستانتان
همهیجای شناسنامهام
درد میکند…
—-
1- ناو کاڵ، گۆنا کاڵ، بۆم وەرە دەرکی بەرماڵ
۲- بێ بەر دەرکی حەوشەکەم لە خۆمت مارە دەکەم
۳- لەبەر لارو لەنجەت بمرم (قطعههای متفاوتی از ترانههای فولکلور کوردی هستند، البته قطعهی دوم در اصل ترانه میگوید«بیا دم در .. به عقد خودم درت میآورم»
۴- «گا» در کوردی به معنای «گاو» است و البته مسافرت به شهرستان فاک. بازی با کلمەی آقا یا آغا که آگا در کوردی به معنای دانا نیز هست.