شعر آزاد/ نگین فرهود، افروز کاظم زاده، مهناز خوشنامی، رضا روزبهانی
پیشگویانی که بشارت برهنگی دادند
انگار آنها هم نمیدانستند که ما دانههای انگوری هستیم که اگر زمانی خاکمان کنند به شکل بطریهای ودکا
از دل مستی سر برمیآوریم
سنگمان زدند و شکستیم
بر و بازومان صیقلتر شد اما
سنگینتر شدیم
گلولهمان زدند تا بمیریم
از خونمان دشتی پر از لاله سر برآورد
رنگینتر شدیم
“از خون جوانان وطن لاله دمیده”تر
و به قول اسماعیل:
“خون که بریزد تازه جریان پیدا میکند”
جوباری میشود
اگرچه خرد
اما منتهی به جان
جان توفندهی دنیا
جان پریشان دریا
و پیشگویانی که خون ما را از توی بطریها
به رودهای نحیف تعارف کردند….
(این پارهی شعر را تقدیم میکنم به خونی که از آبانِ نود و هشت بر تاک تابانِ خاکِ میهنم میریزد
اگر چشمان ریرای حامد اسماعیلیون بگذارد)
.
رضا روزبهانی
.
از شعر بلند
حالا بعد ماضی بعدن بود
__________________
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نظر به هوا
که از دورترین سمت شتابش میآید و
میخوانَدَم به خود
نظر به هوا کردم و گفتم تو کیستی؟
و منتشر شدم در او
و سرد به شالگردن ابرها پیچیدم
و بر صدای منتظر اشیا
که دستگیره را میچرخاند و میدود به اتاق
باریدم
و نشنیدم
خانه از فضایل آمیخته با خشت و خونش
قلبی درآورده مرا سپاس بگوید:
سپاس ای هزار و یک شبِ لالاییات
لای لاجورد پتو
که طفل نوباوهی صبح را
به دبستان میبُرد و شب از کوهِ کمر
به قعر خستگی میافتاد
ای در برودت آشپزخانهی قسطی
اجاق را میشایستی
و وقتی طرههایت
رگی به تیغ سپردند و
زیباییات را به وحشت انداختی
ماه با حزن خواهری دلتنگ
پیش میآمد و در صورتت میگریست
سپاس ای هالهی آفتابِ دور سرها
که تغییر نمیکند جهت مهربانیات با باد
تو میتوانی از شیر آب شهری چکه کنی
و تعارف شوی از پیالهی فرتوتی به گلدانها
و زندگیات پابهپا کند درون وقفهی مرگ
تا چراغ برداری از چشمهات
برای آویختن به غیابت.
.
نگین فرهود
.
________________
.
.
زبان را بچسبان به بیلبورد خیابان
آنجایی که هر روز خوشبختی
در آن ورق میخورد
باید رویم را بر گردانم از این جهان
دانهدانه خاک بشمرم
که ریختهاند بر جانت
بر جانم
سر را که بگردانی بر سرم بگذاری
آن بیلبوردهای خوشبخت هم
در شب بیشتر چشمک میزنند
حالا که با خاک میکوبانی بر دهانم
بر انگشت بریدهام
بر آن شانههای غمگین
در همان سکوت جانبهجان
بیشتر جان میدهم
باید برم گردانی از نوشانوشِ چهارشنبه
از این خستهگی زمینگیر
از این میل به فراموشی
جایی در جهان بایست به تماشا
حتی اگر از آن افقِ دور
از چشمت افتاده باشم.
.
افروز کاظمزاده
.
__________________
.
.
۱
.
جان تازه میان خاکستر به خود میپیچید
از این بالای خطرناک
تا لب ایستاده درکلمات کمرنگ
سایه ها وقدمهای برداشته تشعیع میشوند
به تنهایی شیب
به تنهایی شب
از قندیلهای این ارتفاع که بگذری
ساق های منتظرم را بردار
عبور این همه نشانی
به واهمه میاندازد
رگهای لنگان نقشه ها را
دست بردار
دست بردار از شانههایم
که به طنابهای نیمه کاره ختمام میکنی
به دو بازوی آویزان
از رختها و خوابهای مریض
چقدر خسته ام
وقت برگشتن از این همه
و سربه سر رویاهای این بام
میگذرم
میگذرم از اندام پنهانی آجرها
چقدر ساده گذشتهای
از ساعت چهار یک روز
برای این دستبندها
مرا آماده کن
.
۲
.
ناگهان زمین دستهایم سرد میشود
وآب در برهوت گلویم
ردی به جا گذاشته
بیا دستی به تابستان بکش
و مرداد را خیس فوارهها کن
و کودکان گرسنه را بسپاریم
به صحرای سینه زنی شیر فروش
که دبههای شیر را میبرد تا نزدیکترین شهر
آه…
اگر از راه آمده خبری داشت
پای پینه بسته
ما به هرجا که میرسیدیم خیال بالهایمان باز بود
در تنهایی شب
سکوت است
انچه که صداهای دور را میشنود
وصدای روشن آب
آری چقدر سکوت کرده بودیم
وجود…
شعفی که ناگهان پیدا میشود
در میان گمشدگان زمین
کاش راه بیایی با من
ای زمین
.
مهناز خوشنامی
.
______________
اندوه نور/ رستماله مرادی، بهمن ساکی
.
.
.
.
۱
(…)
مرا مشتاقی ِخویش احاطه می کند
به سوزی دیگر شب
که فرود می آید از گیسو
بی رکاب اما به ماه رویی
می سوزد به خویش سلما
سپیده ی « درّه ی جنّی » را .
.
.
۲
(…)
از ماه نگونیِ خویش
می نگرم تا
به هذیان ساکت صخره
سنج موج
در مصیبت سلسله ای از مرغانِ مُرده
در نجوا
من گورِ خود
به دریا می یابم
.
.
۳
(دمِ آخر)
آخرین دم از نفس های خویش را
نفس کشیدی
پرنده گان
تدفین دریا را
پَر ریختند.
.
رستم اله مرادی
________________
۱
زمینی بودهام به ناچار وُ هستم
گنبد مینا و اجرام سماوی
لکههای چسبیده به کف و دیوارهی استکان
و کتابِ طلسمات و دوایر تودرتو
جز برای سرگیجهی من برنامه ندارند
لُکنتِ سنگ و عربدهی ابر؛
دوستانِ غالب و مغلوبم
هر دو به یک سهم از من طلبکارند
گاهی که دویدهام از افقی به افقی
و مثل ساعت شماطهدار به هر دری زدهام
روشن است کوتاه بیایم اگر
سر به آسمان نمیزند صدایی که بلند کردهام بگوید من
تنها میترسم زانویم بلرزد
از کلهی سنگینی که هوا کردهام.
.
۲
خورموج
برای زندهیاد شایان حامدی
با ابرها قرار دارم
با پریان گریخته از شیشههای عطر
با خبری در جیبام
در محاصرهی گوش ماهیها
شایان حامدی
صندلی و ساعتش را کشید جلو…
بهمن ساکی
_____________________
شعر آزاد/ محمد توکلیکوشا، عاطفه انتظامی، میلاد کامیابیان
.
.
.
۱
.
چون رازی که در گلوگاه پرنده ای وحشی پنهان شده است
در من پنهانی
ای هندی نشسته جگرت را خورده در دهلی نو
ای صبح فتح مکه
پاروی شانه هایم بگذار
و خدایان سنگی را
بر آبهای نیل ده فرمان شو
ای یک دستت موسولینی
یک دستت چه گوارا
کدام اسطوره ی کهن
از تاج محل نافت
شراب نوشید
که دیگر هوشیار نشد
تفسیر کدام فصل ریگ ودا چشم تو می شد
ای دستت را بگیرم
باران بیاید خیس مان نمی کند
دهانت را بگیرم
باران بیاید خیس مان نمی کند
گوشت را بگیرم
باران بیاید خیس مان نمی کند
در منقار کدام برهمن خیس
راز اهرام مصر را بیدارکردی
که حالا با هیچ لالایی ای به خواب نمی رود
قلبم مثلثی که در رفته
کیک زردی که وارفته
هسته ای که از مرکز خارج شده
ای راهب معبدی دور
در رود سند معجزه ای دید صدات
ای عنکبوت در غار مژه هات لانه کرد
پیامبری را نجات داد
گاوی مقدس
آهن های دلم
را می کوبید
باز بنا می کرد
باز می کوبید
باز بنا می کرد
باز می کوبید
ای اسمت در زبان سانسکریت
می شد پرنده ای که دل از تمام شاخه های درختان جهان برده بود
چون حکایتی باستانی
تورادر گوش جهان زمزمه می کنم
و کسی یادش نمی آید
۲
.
چون لباسی در لباسخانه ی شاه بی استفاده ام
و بارانی مورب بر چشمهای محدبم می بارد
تگرگ می زند به ریشه ی دستی
که میوه کاج می داد
و زردی رویم را به تاریکی وزغ می سپرد
دارالایتامی بودم من
و کودکان بسیاری در من دستفروشی می کردند
تن فروشی می کردند
و طن فروشی می کردند
و از عرض هایم طول های زیادی بالا می رفت
از سقوط بود که ارتفاع گرفتم
و پشه ای سمج نیشش را
در گونه های راستم فرو می برد
و با بالی پروانه
بالی هزار پا
رگ حوصله ام را می برید
خون می چکد
از دهان پرنده ی صلح خون می چکد
و پیرمردی مجوس رو به سازمانی بی ملل
مشتهای بسته اش را باز می کند
لاک پشتی کوکی کودکانش را می بلعد
و کوسه ای دم سیاه
آب خلیج را نجس می کند
پادشاهی بی لباس
اره برقی را روشن می کند
و خواب جنگلی را آشفته
برگهای درختان کاج می ریزد
و زبان قورباغه خفه اش می کند
خون می چکد
از دماغ ابولهول خون می چکد
و بر آسفالت ذهنی آب خورده
خاک می پاشد
گرگی از گوشه ی صحنه وارد می شود
و بره ای دندان بر جگر گذاشته را می درد
رادیو روشن می شود
و صدای عبدالباسط در منخرین گاو شنیده می شود
و شیر خفته در پرده
لباسخانه ی شاه را به آتش می کشد
.
۳
.
چنانکه پای مرد به گلزار فرو۱
ران من به عشق
ای ارتفاعات تهران نشسته در چشمهای تو
برف می خورد از دهان
لک لکی که از آبگیر فرارکرده بود
سنتورمی زند در نت های صدا
ابری که روبه باد
مرثیه می خواند
با درختی از خنجرو آینه۲
ای قاجاری در پی ات منقرض شده
در جنگلی آسفالت
ای از بازار تهران
ران ها را بیرون آوردی
انگشت سبابه را بیرون آوردی
شکستگی گوشه ی راست پیشانی را بیرون آوردی
ای مرغ سحر
درسِحر دست ها
ناله کم کرد از دارکوبِ نهری ((که نحرم
کنند)) ۳ در مهتاب
کاخ گلستان روسری ات بامن چه کرد
ای بلوطها را جمع کرده سنجابی دیوانه
گمشده درصدای نی انبانی مست
که چشمهای سرخش
صدای خروس سربریده ای می داد
که بر دار اناالحق می گفت
ای کاکتوس هایت به گل نشسته در
کوپه ای درجه سه
ای کاکتوس هایت به گل نشسته در
هوارا از من بگیر خنده هایت رانه ۴
ای کاکتوس هایت به گل نشسته در
دربندکردن رنگین کمان۵
ای حی علی خیرالعمل لبهای تو
انارسینه هات موج برمی داشت درسری
که خواب شبهای قم را شراب طور میخواست
به تهران شدم
عشق باریده بود ۶
و زنی در چهارده روایت
در دستگاه شور
شور
به دلِ بَبری
که زخم خورده ی میدانم آرزوست ۷
#محمد_توکلی_کوشا
۱: بایزید بسطامی{تذکره الاولیا}
۲: احمد شاملو
۳ : رضا براهنی
۴: پابلو نرودا
۵: غاده السمان
۶: بایزید بسطامی
۷: مولوی
محمدتوکلیکوشا
____________________
شبنم از گلوی گُل درآوردم
آن شبِ دیجور
که بیشه فروریخت به بزرگواری باد
فرقی از وَسطْ
خط به سَبابهام میبُرد
با من بگو
چگونه رها شوم ازین شَفقت
که دهلیزهام را میآراست؟
کیست رُخ به نازکای نسیم کِشد وُ غبارِ فراق بِپَرانَد از کوههی دل؟
آی تو که تَنْ داری و خون!
کجایی که برَم داری وکُنجهام را بِخزی؟
جا که نِسیان و خیالْ
سَبُکای وزشی دارند در ملالِ آخرین پرده
به بُرودتی که مینگریم
بازدمِ تو انگار
روی بالِ سنجاقک خُنک میشد!
اکنون منم
که شهدْ نوشیده از رِخنههای پرهیز
بخارِ معصیتْ،
گِردِ انگشتهای تو حلقه میکنم
ماهِ مقرب
طاقِ بلندِ عجول!
بخوان وُ گاهِ مُردنم،
خوشهها را شماره کُن
بی که بدانی هیمه بر حلقوم میسوزد!
و خلاصه کن
با شیارِ گندم چه میکنی؟
وقتی در امتدادِ آه
خطی مزرعه را طولانی کُند!
تنها یکبار جوانیِ مرگ؛
سَفر از گلوی ییلاقیت به ابریشمِ حَشره بُرد!
تنها یکبار و بعد
بُنِ آغوش خفه شد
کندوی عسل!
باز نفس بچسبان
به سبزینهی گیاهِ لال وُ بِدَم
چگونه کهکشان بچرخانم و تخمِ چشمهات بِرویانم؟
به قسمتی که ندارم!
پس بخوان به نجوایی دور که بُتّهها را زبانه کشید :
_صبحِ تو نَه مُقّدر است
ای شوربختْ سایه که بر کتفِ نور سوخت!
عاطفه انتظامی
_________________
.
در تدفینِ فرنگان
و
اینک، یقههای کیپبسته خبر از تنگیِ تابوت میدهند
و هم
در این روز است که دهانِ زمین را بهدقّت گِل میگیرند گورکنان:
«این
مُرده دیگر به رؤیاهاتان باز نخواهد گشت.»
میانِ
دو شمعِ معذّب و گلوی سوختهی هوا
به چشمهایش
مینگرم
به
اخمِ زنانهی مرگ
در
قابی که مهابتِ یک عمر را خلاصه میکند،
و
مهابتِ این دو واژه را:
«یک عمر.»
از
گردنِ زنان میشود فهمید هیچ باردار شدهاند یا نه
(پیشتر
گفته بودم این را؟)
حال
چنگکِ سهشاخِ ملکالموت را به عکّاسباشی بدهید
تا جانها
را از کادر غربال کند
و عمرِ
آدمی را، با هرچه خاطره،
بهچشمبرهمزدنی،
از سوراخِ تنگِ فلاش بگذراند.
با این
دستهاست، همین دو دستِ چلیپا
که
سنگی در خاک خواهم نشاند
و رگهای
جوانم پایَش خون خواهند داد
تا
جاوید در ارتعاش بماند
فرازِ
گرمخانهی کرمها و عنکبوت
أُوْهَنَ البُیُوت.
میلاد کامیابیان
اندوه نور/ محمود بوستانی، جواد سیفی، سعاد آرام
عطرهایِِ عتیق
در سنگوارهی لامسه
و کلماتِ تهیدست
– با ح یِِ حُطامِ توامان –
درو – دَلوِ* موران و
مصاریعِ عاجگون را
اسبِ اشکانیام پدیدار کرد
به پهندشت
.
.
رشت
باریدنِ عطرِ تو
دیر یافت
که آب
( معاشرِ جوهرهی یشم و
شرارهی طرّهی مُشکسای)
به بازویِ « کردخاله»* برمیکشید
آه گابریلَا!
« می نوش که بعد از من و تو، ماه بسی
از سَلخ به غُرَه آید، از غره به سلخ »
( از و نز به) هایِِ تو
بِه از مهرابِ عطرِ من به مسلخ
که از غره به سلخِ کدام آفتاب
فروهِشت یا فرازید؟
.
.
مشعرهی شکیب
عطرِ چهرگانِ مرگ، هزازهی رُستنها و گُواردن
عطرِِ عزیز!
دیور/ شنل/ ایوسن لورن/ ژیوانشی/ پاکو رابان
شنل چنس او تندر ۶ و سیصدو بیست
کوکو نواق
لا نویت ل اوم
آنژ ایت قانژ ل سکرت
و ه گابریلَا!
به گاهِ دستاگین – عطر ِ مرموز ِتو
شفیرههایِ ِ تن بودم
.
.
که
معلّقهی الحادیست، دست
به گیسو، سپهبدِ گنوسی میگمارد
و قیسِِ لبهاش را
الحاوی ِ بوسهی طرسوسی
نه!
عطر اثیریِِ بازیافت
قصیلِ اشکزادان
مضمحلترین ریشهی ماه
من بودم.
.
محمود بوستانی
.
*دلو و کردخاله در زبان گیلکی به ترتیب به معنی ِ سلطل؛ و نی یا چوب بلندیست که حلقهای بر سرِ آن است، برای آب کشیدن از چاه
*بیت ِ می نوش …برگرفته از رباعی خیام است:
چون عمر به سر رسد، چه بغداد و چه بلخ پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ
می نوش ( بعضی نسخ آوردهاند: خوش باش )
که بعد از من و تو، ماه بســـی از سَلخ به غُرّه آید، از غره به سلخ
و بله درست خواندهاید، برندهای نامدارعطر و ادوپرفیوم در متن شعر و سطور شعرند.
________________________
.
.
.
زیبا نیست
نه، زشت هم نیست
بر پیشانی بلند دوست،که الماسی مخفی در اوست،
جهان چهره و صدایی ندارد
آن چه نام ندارد،
که جایی نیست،
و هیچ هوشی نمیتواند تشخیص ش دهد
صدای زنگی درون گوش،
به درون تر،
و درون ،درون،
از صدا می افتد
آنجا که ایستاده ای،
لخت، سرگردان،
اینجا
تو کی هستی؟
.
جواد سیفی
.
_________________
.
از شانهام عنکبوتی روییده
که بیگدار وصله میزند
ضخامت را به سیاهی
فراز را به شب
آنگاه
غشای سست را بر اندامم
دستبسته میتند.
اطفایِ نیاز ، ظهور حریق است در ضمیر
تارهای ضعیف است بر گذر
بگذار تریشههایِ مشتاقِ ریشه بِدَمند
در کتف بایرَم
برای حرکت در دو جهت
به همهمهی ابر
تا خلوصِ دانه
شفاست بالابلندِ سپیدار
بر بیوِگیِ پرنده
هرچه بالاتر پرندهتر
نمیترسم
که بالهات
رنگ ترسِ تلقین را میپرانَد
مثل پیوند ریشههای هزاران دار.
.
سعادآرام
شعر کوردی/ انور عباسی
.
..
.
.
انور عباسی (هرس) شاعر و نویسندە متولد سال ۱۳۶۵ در شهر سقز شرق کوردستان و هم اکنون مقیم شهر استکهلم سوئد است.
عباسی اولین مجموعە شعر خود را تحت عنوان “خودی از خودهای گم شدە” را در سال ۲۰۱۵ و مجموعەی “شریان تابوت ” را کە بە زبان فارسی سرودە شدە را در سال ۲۰۱۹ در کشور سوئد بە چاپ رساند . همچنین کتب شعر” پنجاه و سە گل و پرچمی کە نمی ارزد” سال( ۲۰۲۰) و ”نگاه کوهستان و تجربهی پژواک” (۲۰۲۰) از دیگر مجموعه اشعار اوست.
سژین عنوان اولین رمان نامبردە است کە در سال (۲۰۱۸) درسوئد بە چاپ رسید و بە هر دو زبان فارسی و انگلیسی نیز ترجمە شدە است.
“شعر معاصر کوردی و حواشی آن” عنوان گفتگویی مفصل است کە دیار لطیف (روزنامەنگار) با انور عباسی انجام داده است کە در قالب یک کتاب مستقل در سال (۲۰۲۰) در سوئد بە چاپ رسید.
کتاب آنتولوژی “خطاب بە دیکتاتور” نام مجموعە شعر دیگریست کە بە همراه هفت شاعر ایرانی و به همت انور عباسی گرداوری و در سال ۲۰۲۰ در سوئد منتشر شد.
همچنین کتابی تحت عنوان “songs at a suitable frequency: from a 53hz whale” کە مشتمل بر ترجمەی انگلیسی ۲۲ شعر کوردی اوست از طرف انتشارات لاگرانژ در فرانسه بە چاپ رسیدە است.
لازم بە ذکر است کە در نبود یاکمبود رسانەهای مستقل ادبی “عباسی ” سایتی را تحت عنوان “هاوچەرخ” (معاصر) راەاندازی کردە و تاکنون نیز بە فعالیت خود ادامە میدهد. انور عباسی عضو انجمن جهانی قلم (pen) سوئد است.
با نگاهی کوتاه و گذرا میتوان عنوان داشت کە شعر انور عباسی (در بخشهایی) از یکطرف وفادار بە سنت روایی شعر جنوب کوردستان (شیرکو بیکس و… ) بودە و از طرف دیگر هیچگاه در قید و بند ساختار و گفتمان و فرم مسلط پیش از خود نبودە و تلاش کردە تا با ساختار زدایی از کلیشەها و ساختارهای مسلط و همچنین نگاه تازە بە فرم و کشف ساختارهای زبانی جدید و اهتمام دادن بە دغدغەهای زیستەی عصر خود شعری پیشرو و جسورانە را بیافریند.
گفتنی ست تا کنون چندین مقالە و یادداشت در حوزەی نقد از نامبردە در سایتها و نشریەهای متعدد بە چاپ رسیدە است.
در زیر ترجمەی چند شعر از وی را میخوانیم .
۱:
سفید
…
میخواهم این سفید بر تن زار زنندە را
این زنندە را
این زن زنندە را
از تن کە زار میزند این روزها کە شباند
در جنگی نابرابر
بە زیر کشم
بە زیر کشم این سفید زنندە را
کە صلح است
میخواهم بجنگم سرخ
سرخ برازندە
زمانش کە برسد
سرخ خواهم کرد هرچە سفید را
در جنگی کە نابرابرش میخواهم.
در جنگی کە سرخ است.
.
۲:
زهرخند
…
باید شعر میخواندم
تمام حضار هم منتظر همین بودند
متاسفانه
مسئولینی که جلوتر از همه نشسته بودند
باعث شدند آرزو کنم
به جای شعر
یک بمب همراه خودم داشتم
حالا هم که کت بسته در اختیار شما هستم
آرزو میکنم
این لبخند از روی لبم نرود.
.
.
۳:
نهیب
…
درندە فراموش نمیشود
بدر
در این دم
دم برار و بدر
دریدنی آنسان
کە دندان نیش شیری جوان
هرچند بە هیبت کفتاری وقیح
دریدنی آنسان
کە منقار عقابی تیز
هرچند بە هیبت کلاغی پست
دریدنی بدر در این شب دمان
کە فراموش نشوی
اینک قلب من
بدرآر و بدر
تا صبحی کە خواهدم دمید
شهر جهان/ قصیدهی اندوهِ تار سرودهی فدریکو گارسیا لورکا با ترجمهی فانوس بهادروند
.
.
..
🔰 «قصیدهی اندوهِ تار» سرودهی فدریکو گارسیا لورکا منتشر شد.
مجموعه شعر سهزبانهی «قصیدهی اندوهِ تار» سرودهی فدریکو گارسیا لورکا با ترجمهی فانوس بهادروند در ۱۳۶ صفحه و با قیمت ۴۰ هزار تومان توسط انتشارات دوات معاصر منتشر شده است.
در معرفی این اثر میخوانیم: این سرودهها با نام اصلی «قصاید یا آوازهای کولی»، در میان سالهای ۱۹۲۰- ۱۹۲۸ سروده شد. «فدریکو گارسیا لورکا» در نامهای به دوست خود چنین مینویسد: «می-خواهم پیوندی اساطیری میان زندگی کولیان و زندگی مدرن بیافرینم. این اثر توانمندی خود را در منشوری عمیق از دریافتهای حسی، فیزیکی و احساس- انسانی به رخ میکشد. دید و دقت عمیق لورکا به زندگی پُر رمز و راز، و از سویی بیپیرایهی کولیانی بود که در حاشیهی شهرها به سر میبردند. فضا و طبیعت زیبای سرزمین اندلس، فرهنگ بومیشان، زبان رازگونه، موسیقی فلامنکو، خرافهپرستی، افسانههای مذهبی- سنتیشان، تاریخ مسیحیت اروپا و زندگی مدرن در شهرهای بزرگ اسپانیا و معماری شهرها عناصری بودند که آوازهای کولی را شکل میدادند و مضمونهایی مانند سرنوشت، عشق و مرگ شعر وی را غنا میبخشید.
⭕شما میتوانید این کتاب را از طریق پخش صدای معاصر و فروشگاه اینترنتی سیبوک تهیه نمایید.
پرسیوسا و باد
ماه اخرایی اش را می نوازد
پرسیوسا بر خاک و آب می رقصد
بر جاده ای پوشیده از غار و بلور
سکوت بدون ستاره
از تغار حلبی پر غوغایش می گریزد
و بر امواج دریا فر و می افتد
شب چه پر تردید می خواند ..
بر فراز کوه
تفگنداران خواب آلود
برج های سپید را پاس می دارند
آنجا -مردان انگلیسی خانه کرده اند .
دگرگون و تمام عیار
کولیان بر کشاله ی آب شور
دانه های سپید صدف و
شاخه های سبز صنو بر می چینند .
ماه اخرایی اش را می نوازد
پرسیوسا نای زنان می آید
باد بی طاقت از رخش
صفیر می کشد
کریستو فر مقدس بزرگ و عور
لبریز از زبان های آسمانی
دخترک را به تماشا نشسته است
دمان بر فلوت ملیح و نرمش
“زیبای من بگذار
پیراهنت را یک نظر بالا کشم
گل سرخابی نافت را نشانم بده
تا انگشتان پیرم بر آن به خواب روند “
پرسیوسا تنبورش را می آویزد
می دود بدون درنگ
سر در پی اش نهاده مرد باد
با شمشیر داغ و سرخش .
دریا اخم در هم می کشد
درختان زیتون رنگ می بازند
نای شب می خواند
و ناقوس نرم برف …
کارگاه داستان/ «آپارتمان» نوشتهی مهدیه علیشاهی و « بیچارهگی در چاردری» نوشتهی مرجان شرهان
.
.
.
.
آپارتمان
زویا پیرزاد روی مبل بود
مبلِ کناریِ من…
ولی زیرِ دست و پایِ کسی نبود.
بی صدا نشسته بود و خودش را زده بود به ندیدن!
که اگر میدید ، شاید کاری میکرد برایم.
شاید پا میشد و با کیبوردِ کارِ عزتی،از پشت، میزد توی سرش و تا عزتی به خودش می آمد،من را فراری میداد؛وقتی فرار میکردم می آمد پشت سرم و میگفت: آهای!موبایلت!
و همانجور که موبایلم را توی دستش گرفته بود و تکانش میداد، از دستش میکشیدمش،و او که همانجور به عقب نگاه میکرد، هولم میداد رو به جلو : برو ، برو تا نیومده!
و تا من از پله ها پنج طبقه را میرفتم پائین،او هم با عزتی درگیر میشد و یکی از آن آبدارهاش،میخواباند زیرِ گوشَش.بهش میگفت: شاگرد،امانته هوشنگ!
ولی خب!
زویا پیرزاد از جایش بلند نشد
مثل تاریخ ادبیات ایران!
مثلِ دایه ی هوشنگ خانِ عزتی! که توی قابِ عکس سرش پایین بود و خودش را سرگرم آبِ رودخانه کرده بود.
انگار نه انگار که سینه هایش را بخشیده به عزتی …۵۷ سال پیش!
۵۷ سال است خودش را با همان رودخانه سرگرم کرده، و حواسش نیست به کار و بارِ شیرخوردهش!
خودش را زده به آن راه!
…شتر دیدی،ندیدی…
دیگر باید چشم امیدم به چه کسی میبود؟
چشمم،که تا کار میکرد یا توی صورتِ هوشنگ بود،یا توی تیشرتِ طوسی اش!
بویِ عطری که زده بود تا مغزِ سرم را خراش میداد.
مَردُم ،
جایی بیرون از طبقه ی پنجمِ این آپارتمان،داشتند حماسه می آفریدند!
همه جا شلوغ بود
جز واحد پانزدهم از طبقه ی پنجم بلوکِ ۱۷ !
فقط من بودم و عزتی
من هم نبودم حتی.
همش عزتی بود!
همه جا عزتی بود.
توی آشپزخانه،پای تلویزیون،پشت میز کامپیوتر،روی مبل ها،روی تک تک مبل های کِرِم قهوه ای…
هیچ جایی نبود خالی از او،که بشود فرار کرد آنجا.
کتری،جوش میخورد
مثل من
میگفت:این چایی خوردن داره !
“خوردن داره” چون مجبورَم کرده بود برایَش دَم کنم؟
چون از دستِ من بود؟
راستی!
دستِ من!
کو؟
کجاست؟
چرا تکان نمیخورد؟
چرا به سختی نفس میکشم؟
چرا بویِ عزتی ، خراشَم میدهد؟
سنگین است…
دستش،سرش،خودش…
چرا تکان نمیخورم؟
یکهو یادم می آید که درخت نیستم!
گونه ای از جاندارانم که دندان دارند!
گاز میزنم
داد میزند
دستش را یک لحظه برمیدارد،با دستم هولش میدهم،بیشتر نمیتوانم…
یادم می آید پنجه دارم!
چنگَش میزنم.
پرت میشود.
سینه ام سبک میشود.
نفس میکشم
کمی راحت تر
به زویا پیرزاد نگاه میکنم
دارد به سقف نگاه میکند،شاید دارد قصه م را مینویسد!
شاید قصه ی بعدی اش من باشم!
مچاله ام را به زحمت باز میکنم.
همه چیز امّا مچاله می شود
کوچک میشود.
من میشوم کلّ دنیا !
دنیا کز میکند گوشه ی مبل.
دنیا،خودش را جمع میکند،پایش را،روسری اش را،کِشِ مویَش را…
و بعد شبیهِ کوهِ روبرویِ پنجره میشود.
ساکت و ساکن.
مجری،
توی تلویزیون
بین مردمِ حماسهآفرین،حالَش خوب است ! هوشنگ هم انگار…
ساکت و ساکن به هاردِ سیاه و زردی که به سیستمِ عزتی وصل است نگاه میکنم.
توی هارد،فیلمِ خودم را میبینم انگار.
با احمد رفته ایم زیارت!
و بعدش فلافلِ بدمزه ای خورده ایم.
به تلافیِ آن فلافل،رفتیم دوباره غذا خریدیم و خوردیم و خندیدیم…
فیلمِ من و احمد،بی صداست.مثل فیلم های صامتِ دهه ی ۹۰
ولی رنگی…
رنگی و شفاف!
با اینکه دنیای بی حسّی بودم ولی گرمای اشکم سُرید روی صورتم،حسّش کردم
فیلم قطع میشود با صدای عزتی .
نگاهش میکنم.
از آن نگاهها!
پایین مبل نشسته،نگاهم میکند.
برقِ چشمهای قهوه ایش،چروکِ دورِ چشمهایش را ماسکه کرده.
چیزی میگوید و نمیشنوم.
حواسم به هاردِ عزتی است و فیلمِ صامتِ من و احمد!، که انگار محبوسِ هاردِ او شده ایم.
احمد…
- آدامس بهم نمیدی خسیس؟
عزتی میگوید.
راستی
احمد کجاست؟
احتمالا الآن رسیده ترمینال…
-چاییت رو بخور تا بذارم بری…
به عزتی نگاه میکنم.
ساکت میمانم ولی ساکن نه.
ازکنارِ دایه ی هوشنگ رد میشوم.
هنوز سرگرمِ رودخانه است!
لیوانِ چای ام را از روی اُپن برمیدارم.
-اینجور نه! به من نگاه کن و بخور!
برای یک لحظه چشم هایم را می اندازم توی صورتَش که آن طرفتر ، کنارِ میزِ کارَش، ایستاده و نگاهَم میکند.
لیوان را بالا می آورم!
به مبلِ خالیِ کنارِ زویا پیرزاد نگاه میکنم
و
مینوشم.
میدانم که جامِ شوکران است این چای.
مینوشم و دلم میسوزد .
-آهان! حالاااااا شد
گره میخورم در خودم.
سقراط در من میمیرد.
جامَم را میکوبم روی اُپِن.
با بغض میروم روی مبلِ خالی…
حالا،
نه ساکنم
نه ساکت
-تو رو خدا بذار برم خونه مون!
“خونه مون”
که میشود دورترین جای دنیا،دست نیافتنی ترین نقطه ی زمین،تنها آرزوی من در آن لحظه ،
و میدانم، تنها آرزویِ تهِ دلِ دایه ی عزتی،و شاید زویا پیرزاد هم!
ناگهان
هال،
میچرخد دورِ سَرَم.
چقدر زورِ این هالِ ۱۲ متری بیشتر از زورِ تمامِ زورخانه های دنیاست!
تمام نمیشود.
عزتی هم تمام نمیشود!
بوی عطرش
خودش
مبل هایش
هالَش
حالَش
چایَش
کارَش
به هوشنگ میگویم: تو رو خدا ولم کن…
میگوید: تو چرا انقدر قشنگی؟
و بعد
آخرین مُشت هایم را…
میخندد!
میگوید: من زود کبود میشمااااا
و دوباره میخندد
احمد!
حالا حتما رسیده پیشِ احسان که بعد از سال ها بچرخند با هم،او از نگار بگوید و احمد از من…
من!
که حالا باغی پر از گل های بنفشه ام که هوشنگ کاشته برام…
هوشنگ نگاهم میکند.
هوشنگ خان!
حالا ما کجایِ هم بودیم؟
زیر و روی هم!
و نه در کنارِ هم…
و نه مشغولِ کارمان،قراردادهایمان…
تا هوشنگ میوه برایم میگذارد،بلند میشوم.
خسته…
خیلی خسته…
میخندد
میگوید: در، از اولش هم قفل نبود،گولِت زدم!
و باز میخندد
ساعت چند است؟
چه فرقی میکند؟
حالا دنیا فقط یک در داشت
که دیگر قفل نبود!
عزتی میوه ها را میریخت توی ظرف،که با سیب های گاز نزده بدرقه م کند!
خودم را تکاندم،کیفم را که برمیدارم به کارهایِ نیمه تمامَم فکر میکنم!
به احمد که پیشِ احسان است و حتما از من میگوید!
به قراردادهای بسته نشده!
به آب شدنِ یخ های قطبِ شمال در اثر پاره شدنِ لایه ی اوزون و گرمای بیش از حدّ زمین!
به سی سال پیش،که مادرَم را درد گرفت.
به قابِ عکسِ دایه ی عزتی نگاه کردم
من هم دایه داشتم!
دایه م چند سال پیش مُرد.
حتی چهره ش خاطرم نیست.
اما سینه ش را به من بخشیده بود.
به سینه م دست میکشم…
روسری ام را می اندازم روی سینه هام…
زویا پیرزاد هنوز روی مبل است.
از کنارش که رد می شوم به سمتِ در، میگوید:
چراغ ها را من خاموش میکنم…
مهدیه علیشاهی
____________
بیچارهگی در چاردری
.
در اول
میخک روی پنجه پا ایستاده بود
و ساقهایش میلرزید. خانجان و نرگس اشتباه میکنند اگر فکر کنند بهخاطر
این است که ترس برش داشته، من میدانم همهاش از ظرافت بود و نازکی. از نقب دیوار
چشم میچراند توی حیاط خودشان.
دیگ بزرگ ربگوجه میجوشید وتکههای
نان خشک کمی آن طرفتر زیر پای میراث خرد میشدند. میراث از قاب پنجره رفت و چندتا
گنجشک نشستند به نوک زدن روی تکههای خشک نان.
ته خیاری که رنده کرده بود
را میجوید. فکر میکردم حالا لبهایش چقدر خنک شده توی این گرمای خواب آور. گفت:
- میراث هی پا میذاره روی نون خشکها،
ننه میگه معصیت داره. اما به خرجش نمیره. من که میترسم تیکه تیکه کنم نون رو.
نرگس خندید و گفت:
- بده من معصیت کنم. این حرف ها چیه؟ باز
این مدلی حرف زدی؟ چند سالته؟ شص سال؟
نرگس
همیشه به هر بهانهای به میخک میگفت؛ نباید مثل ننهاش فکر کند، میگفت:
- باید یک فرقی بین تو که درس خوندی و
مدرسه رفتی با ننهت باشه که سواد نداره.
من هی به نرگس میگفتم:”نگو!
دلَش میشکند”یعنی خودش از چشمهام میخواند. وقتی میخک برمیگشت خانه و تنها
میشدیم. می گفت:
خوبی آدم های ساده دل اینه
یه بار که دلشون رو به دست آوردی صدبار بعدش بشکنی، دلخور نمیشن.
ساقههای میخک هنوز میلرزید که
خانجان پرده را کشید. کِی آمده بود توی اتاق نمیدانم، اما انگار آنقدری مانده بود
که بفهمد چشمهای من قفل دیوار روبروست.
نرگس، اولین دختری بود که توی این
خانه دنیا آمده بود و بدون چادر بیرون میرفت. اولین دختری بود که روی حرف بزرگترش
حرف زده بود و به میخک دستور داده بود برگردد توی خانه و در را قفل کرده بود. من
هم شریک بازیهاش بودم با دوتا تیلهی سیاه.
کسی محکم به در میزد. خانجان آمد
سمت پنجرهی کنار من و نرگس دوید توی حیاط. خانجان داد زد:
- بپرس کیه بعد باز کن
نرگس بلندتر پاسخ داد:
- میخکه
خانجان مرا نگاه کرد، نه که نفهمیده
باشد من میخک را چشم انتظارم. دلش نمیخواست بیاید اما میدانم نمیخواست تیلههای
مرطوبم خشک شوند. چشم به راهی چشمهام را میسوزاند بس که پلک نمیزنم .
در دوم
-حوله رو بده خانجون
سوزش چشمهام تنها چیزی است که مرا
شبیه نرگس میکند، شبیه میخک، شبیه بچهگیهام. وقتی توی حمام خانجان ازم میپرسد
چشات که نسوخت جانِ خانجان؟ نرگس زیاد توی حمام حرف نمیزد از وقتی پاهای خانجان
درد میکند و رطوبت نمیسازدش، دوباره مثل قبلها نرگس میبردم حمام. من هم اگر
زبان داشتم دیگر حرف نمیزدم مثل نرگس. از در حمام که میبردم داخل، چشمهام را میبندم
تا وقتی بیایم بیرون و مدام توی سرم میگویم خاک توی سرت نادر!
دستهای نرگس لیز و لغزندهاند مثل
ماهی. بی هوا ُسر میخورند همه جای تنم. صدای خندهاش میپیچد زیر دوش. روی دوتا
صندلی مینشینیم توی حمام. او دستهایش تا آرنج و من تمام تنم خیس است. من رود بودم
یا دریا و دستهای نرگس ماهی نقرهای. نمیدانم چه شده بود آن روز؟ کی آن سنگ را
انداخته بود توی رود؟ اگر برای یک ثانیه باز زبان داشتم میخواستم آن لحظه باشد و
به نرگس بگویم به خدا… بگویم به خدا چه؟ خاک توی سر من. دستهای نرگس از رود
پریده بود بیرون. در حمام باز ماند. چشمهام میسوخت. شامپو سر خورده بود توی
چشمهام. آب باز مانده بود. از روی صندلی خودم را پرت کردم یا سُر خوردم. به جهنم
که میسوخت. خاک توی سرت علیل! از ارتفاع صندلی پریدی که خودکشی کنی؟ میخواستم
بمیرم از خجالت. به پهلو افتادم کف حمام توی گوشهام دریا بود توی چشمهام دریا
بود. کف بود. چشمهام میسوخت. از گریه بود نه کف.
نرگس برگشت توی چهارچوب در حمام و
تصویرش به عکس تا خوردهای توی قاب شکسته شبیه بود.
در سوم
نرگس برایم کیک خریده و شمعهای
خاموش رویش گذاشته.
– این یک! اینم هشت. هیژده سالت شده
داداش کوچیکه.
وسط پیشانیام را بوسید و رفت چای
دم کند. میخک کبریت برداشت و “یک “را روشن کرد. آورد نزدیک صورتم. دو تا
کبریت روشن توی جفت چشمهاش بود. نمیدانم چشمهام چقدر دور بودند از هم، که یکبار
به این یکی نگاه می کرد یکبار به آن یکی. چیزی را گم کرده بود انگار. گرم شده بود
نفسهاش، آخر شعله داشت توی چشمهاش. گفت:
– دوست دارم
میداند نمیتوانم حرف بزنم. کاش
این همه فرصت سکوت نبود. پلک زدم. کبریت را فوت کرد. نه خانجان رسید نه لیوانی
شکست نه کسی در زد. نه باد پردهی پنجره را به صورتم چسباند. نه نرگس بود که قاه
قاه بخندد …فقط من بودم و میخک و زبانی که مثل ماهیِ مردهی عید توی تُنگ دهانم
به پهلو افتاده بود.
خانجان میگفت من از چشمهات میفهمم چی میگی نمیخواد اینهمه پلک بزنی مادر. یعنی
میخک فهمید؟ نگاهم از مگس کنار پنجره میچرخید روی هلال طاق گنجه، برمیگشت روی
مخمل سبز توی طاقچه میکشید تا کنج لبهای میخک، مگر یک چای دم کردن چقدر طول میکشد؟!
فکر کردم پلک بزنم تا بفهمد. پلکهایم را بستم. انگار این در برای همیشه بسته شده
بود. چسبیدند به هم انگار، ترسیده بودم. باز که شدند، میخک نبود. رفته بود . منتظر
جواب نبود انگار، فقط میخواست حرف خودش را بزند.
در چهارم
میخک هقهق میزد و نرگس با قند و
طلا توی لیوان چقچق میکرد
-این مردا زورکه تو بازوشون جمع میشه
چشماشون کور میشه! زورش به تو رسیده؟ دیگه حق نداری برگردی هان!
– نمیشه که بمونه مادر
-خانجان نمیبینی چطوری خون میاد از
پیشونیش؟ میراث میکشدش
یعنی میراث فهمیده که من و میخک..
من و میخک چی؟ شاید گفته نادر را دوست دارم. شاید میراث باید میآمده سراغ من. چرا
یکی نمیپرسد چی شده؟ چرا میخک نمیگوید خودش؟
-گریه نکن دیگه اینو بخور
میخک دوباره گریهش میگیرد. نرگس
بغلش میکند. صدای کوبیدن در میآید. میخک می ایستد. خانجان روسری اش را گره میزند.
نرگس کلید ها را برمیدارد میدود توی حیاط. پشت سرش خانجان و میخک هم می روند .
خانجان میگوید حتمی میراثه! اومده سراغ تو دختر. میخک میآید نزدیک من. شاید هم
نزدیک پنجره نگاهم میکندکه توی چشمهام تا بخواندکه بگویم: با من طرف است میراث؟
گیرم که بخواند، باور میکند؟ چه کنم پلک بزنم که نترسد؟ تا سه بشمارم بعد پلکهام را باز کنم؟ آهسته دوتا پلک
بزنم یا بی شماره و تند تند؟ مثل پروانه که توی تور افتاده؟ مگر زبان پروانهای پلکهای من و نرگس را بلد است اصلا؟ نرگس داد زد: نه! نمیره.
میخک دوید توی حیاط.
نرگس در را قفل کرد. میراث رفت.
درست نمیشنیدم اما قبل از رفتن حرفهای خوبی نزد که نرگس زیرچشمی به پنجرهی اتاق
من نگاه میکرد. سه تا پلک زدم. گمان نکنم از این فاصله میدید اما گفتم که همدست
توام نرگس. شاید هم دید که دوباره داد زد:
– برو تو! نمیذارم بری.
خانجان گفت:
– چشمهات انقدر درشته که همه چی توش
جا میشه. حیاط، حوض، خونه …
چشمهام آنقدرها هم درشت نیست، قد
یک پنجره است. یک پنجره که نصف حیاط همسایه، در خانه با سه قاچ از حوض و نصف در
شبستان و میخک تویش جا میشود. اما چشمهام تنگ شده بود حالا، که به سختی میدیدمشان.
نرگس برگشته بود داخل اما نیامده بود اتاق من. شاید توی راهرو نشسته. خانجان که
فقط دمپاییهاش پیدا بود و گوشه چادرش. میخک پشت به من نشسته بود لب حوض. مثل
بستنی داشت آب میشد رنگ لباس هاش قاتی هم میشدند. غروب شده بود.
تا وقتی نگاهم نکنند چطور صدایشان
کنم؟ میخک میرود کنار دیوار روی پنجههاش میایستد. آهسته سرک میکشد توی حیاط خانهشان. چشمهام را
میبندم. میدانم ساقهایش دارند میلرزند نه از ترس که از چیزی شبیه ظرافت.
مرجان شرهان
معرفی کتاب/ نگاهی به نقش ترانه در رمان «خیابان بهار آبی بود»
.
.
.
همه ی ما در گوشه ای از قلبمان یک خیابان بهار داریم که هیچ وقت فراموش نمی شود؛ هر نشانهای، سرودهای یا ترانه ایی آنها را به طرف خیابان بهار سوق میدهد ؛ مانند انگشت ششم به گفتهی زنده یاد هوشنگ گلشیری، همان یک تکه گوشت اضافی میشود نمازخانه کوچک ، بنابراین رهیافت نشانه شناختی به نقش ترانه و شعر حاکی از آن است که مخاطب میان درک زبانی اشعار و مضامین و درونمایهی آن به نگرشی قابل قبول رسد و افزون بر آن از سلطهی عدم آگاهی و شعور به بنیان واقعیت و پیش داوریهایی که هم جهانبینی و هم نظام ارزشهای حاکم بر جامعه را تشکیل میدهد رهایی یابد.
در شعر اعتراضی قصهی دختران ننه دریا شاملو که تحت تاثیر حوادث سیاسی و اجتماعی است، گاهی رنگ امید گاهی رنگ یاس را میبینیم. چرا که اشعاری بودند محصول لزوم و اقتضا در آن سالهای سیاه و فضای خفقانآور؛ قصه ی دختران ننه دریا حامل پیامیست برای تمامی انسانهای آزاد طلب که در دنیایی سرشار از ناامیدی و دلمردگی محصور گشته اند؛ دنیایی که در آن به جای سار و قناری، عنکبوت و جغد فرمانروای شب هستند.
شعر جمعه شهیار قنبری با صدای فرهاد مهراد نیز، آشکارا به هرج و مرجی اشاره دارد که فریاد یاس سر میدهد، شک و تردید نسبت به منزلت حقیقی تجربهی زندگی به نقطهی اوج خود رسیده است بنابراین نویسنده در پی آن میباشد که پریشانیهای مردم و اندیشه ی عصر حاضر را در قلمروی شعر نشان دهد تا هم بر عینیت عقلانی خواننده بیافزاید و هم ما را متوجه این حقیقت سازد که شعر از فاجعهی انحطاط و ارزشزدایی از جهان محفوظ مانده، پس میشود در فرایند کشف حقیقت بر امکانات شعری اطمینان حاصل کرد.
نکتهی اصلی در شگرد روایت آتش پرور ، درجهی تاکید گذاردن و آگاهیست که در الگوی شعری پرورش یافته و به گونهای ژرف سطح زبان را در نثر متعارف کاویده تا چیزی بیابد و جان تازهیی به زبان رمان بخشد.
آتش پرور در این رمان، گشودن چشمها را به سویههای جدیدی از واقعیت و به امکانات نو سوق داده تا هم نقش ترانه و سرودهها را در ابعاد جامعه شناختی نشان دهد و هم از حیث خمودگی اجتماع آن زمان در آفرینشهای شعری پرده بردارد، چرا که در شعر، زبان به نحوی تردیدناپذیر انسجام مییابد چنانکه همه چیز را در برمیگیرد.
بدیهی است آتش پرور با آگاهی هنرمندانهی خود ، دریافته زبان شعر که به گونهایی تصنعی خلق میشود، زبانیست مستقیما بر نیت شاعر استوار و وجههای بیگانه و منحصر بفرد که میتواند نقصانهای نثر را تعدیل دهد.
به عبارتی سرودهها و ترانهها در حین داشتن بیانی واضح سرشار از معنا و مفهوماند و در لایههای اعتراضی هر روزی از تاروپود اجتماعی اعصار و دورههای گوناگون گذشته را به تملک خود درآوردهاند.
این گونه است که چنین گفتمانی به دلیل ناتوانی در انطباق خود با مضمون مورد نظر، نوعی از فلسفیدن بر شعر و ترانههایی را برای مخاطب پیش میکشد .
آنچه در خط سیری این نثرپرداز به عنوان شخصیت آفرینندهی اثر محفوظ نگاه داشته شده؛ چندپارگی و لایهبندی شدن زبان به انواع ادبی، حرفهها، جهان بینیها، گرایشها، فردیتها در اشکال شعری آواهای تاریخی با ترجمان موضع اجتماعی بر گرایشات و نوسات جو حاکم
بازتاب داده شده است .
“فردا تو می آیی”
نقش ساواک و خشم انقلابی، خسخس آزادی را که در هر قلب تپندهایی یافت میشد با بیگانگی و ناامیدی بروز میدهد. شیوهایی برای تفسیر و حیات ایدئولوژیکی-اجتماعی که با یکدیگر همزیستی داشتند.
“کوچه ها به رنگ سیب سرخ شدهاند
زمستان و سیب؟
”
.
چنین مینماید نخستین گام برای درک و بازیابی متن این است که فکر کنیم متن روبه روی ما را به جهانی ارجاع میدهد که بدون کاربرد کنایه، واقعی بودن آن را تصریح کنیم که الگوهای رفتاری بعضا از سنخ کارگری، واقعینمایی را درسطح روایت تشدید میبخشد و ما با درایت بیشتر در تعبیر و خوانش روالهای همیشگی متن را درمی یابد.
آتش پرور از طریق گنجاندن برخی اشعار و ترانهها در رمان خود به مخاطبانش این امکان را داده که به تمامی تردیدهای ممکن در خوانش متن را تحقق بخشند .
به عبارتی وی در نثر روایتی برای انطباق با یک حقیقت بدیهی از ترانه و سرودههایی عاریت گرفته و در متن رمان خیابان بهار آورده تا بتواند آنها را به سطح دغدغه های روزمرهی بشر پیوند دهد و هم نوعی روال بازیابی وجودی را با واقعنمایی آن عصر خاص پیش روی مخاطب نهد.
الهام عیسی پور
سخن سردبیر/ نسل بی پایتخت
.
.
.
دیرزمانی ادبیات پایتخت داشت.این دیرزمان یعنی تا همین سالها پیش تا زمانیکه رسانه و مدیا گستره خود را از روزنامهها و کتابها به اپهای اینترنتی و صفحههای مجازی گسترش داد.در این برهه دیگر ادبیات و کلا فضای فرهنگی مرکزیت خود را تحت عنوان پایتخت کمرنگ کرد. به گونهای که هر کس میتوانست در گوشهٔ خانه خود، شهر یا حتی یک ناکجاآباد با یک موبایل، مرکز جهان باشد.
تهران در هر شرایطی به دلایل بسیار چون تجمیع امکانات، دسترسی ها و …همچنان مرکزیت خود را حفظ کرده است ولی نکته اساسی آنجاست که همچنان غنای خود را از مهاجرت دارد. این مهاجرت فقط در حرکت فیزیکی نخبگان نیست کما اینکه حسب سختی های معیشتی و مشکلات نشر و شرایط خوانده و ناخوانده، این خاک چه در تهران و چه دیگر نقاط، فضا و محل قرار نیست. محل عبور دائم است.
با این اوصاف در این دوره شاهد نویسندگانی هستیم که هرجای ایران باشند، خودشان پایتخت خودشان هستند. می نویسند، تجربه می کنند و در آستانه هرنگاه نوینی، تن متن شان بی تعصب مانده است. کیهان خانجانی آغاز این دوره ویژه نامه ها در آوانگاردها شد که به همت دوست ازجمند حبیب پیریاری در سلسله ویژه نامه هایی به این نسل که همزمان با حیات ما، ادبیات داستانی را پربار می کنند، خواهیم پرداخت.
احمد بیرانوند
مقدمه دبیر داستان
.
.
در دومین شماره از
ویژهنامههای داستانی آوانگاردها پروندهای برای مرور کارنامۀ ادبی کیهان خانجانی
داریم. ممکن است رسمی نانوشته اما مکرر ما را به خواندن و دیدن چنین ویژهنامههایی
فقط برای درگذشتگان و یا افرادی از نسلهال اول تا سوم داستاننویسی عادت داده
باشد. بر این باورم که چنین رویهای تنها به یک احترام مصنوع نسبت به «گذشته» و
نادیدهانگاری «امروز» منجر میشود. هر رسانه فرصت و صدایی است که اگر همراه با
تحلیل و بررسی دقیق و صریح باشد برای نویسندگانی که هنوز انگیزهها و امیدهایی
برای نوشتن دارند، مفیدتر و معنادار است. ازاینرو و با چنین دیدگاهی که البته
بازبستۀ ترمیم نگاه جمعی ما در مفهوم نقد و ارتقاء تابآوری نویسندگان دربرابر نقد
است، فرصت ویژهنامههای داستانی آوانگاردها را در شمارگان آتی حتی میتوان به
نویسندگان جوان دهۀ ۹۰ نیز سپرد.
کارنامۀ کاری کیهان
خانجانی زندگی ادبی او را برابر ما قرار میدهد؛ انتشار چند اثر داستانی که هم
اقبال خوانندگان را داشتهاند و هم تقدیر جوایز ادبی را، انتشار چندین کتاب و
مقاله و یادداشت در حوزۀ نقد و پژوهش، برگزاری منظم کارگاههای آموزش داستان و… این
کارنامه ما را به انسانی میرساند که ادبیات برای او کوششی مستمر و پیگیرانه است که
تنها متکی به شور و شوقی تمامیناپذیر ممکن میشود.
در این شماره می خوانیم: نقدها و یادداشتهایی از امین فقیری، مهسا محبعلی، علی مسعودینیا، سیدرضا محمدی و در بخش خارج از پروندۀ این شماره داستانی از جواد شامرادی.
حبیب پیریاری.
.
کارنامه ادبی کیهان خانجانی
متولد
۱۳۵۲
رشت
لیسانس
بانکداری دانشگاه آزاد واحد دهاقان اصفهان
دبیر «کانون داستان چهارشنبه رشت» تأسیس ۱۳۸۲
چاپ
نخستین داستان: سال ۱۳۷۱ در مطبوعات گیلان
ویراستار
۲۵ جلد داستان و رمان از نویسندگان «کانون داستان چهارشنبه رشت»
دریافت تندیس «جایزه ادبی نارنج» به عنوان بهترین جلسات داستان در سال ۱۳۹۴
دریافت تندیس «جایزه ادبی نارنج» به عنوان بهترین جلسات
داستان در سال ۱۴۰۰
آثار داستانی:
– سپیدرود زیر سیوسه پل، مجموعه داستان ۱۳۸۳ (چاپ پنجم)
– بند
محکومین، رمان، نشر چشمه ۱۳۹۶ (چاپ دوازدهم)
– یحیای زایندهرود، مجموعه داستان، نشر پیدایش ۱۳۹۷ (چاپ سوم)
– عشقنامه ایرانی، مجموعه داستان، نشر چشمه ۱۳۹۸ (چاپ دوم)
گردآوری و تحقیق:
–
کاتبان روایتِ چندم (گردآوری و تدوین ده مقاله درباره قصههای قرآنی)
۱۳۹۰ (چاپ دوم)
–
کتابتِ روایت (گردآوری و تدوین پانزده مقاله درباره بینامتنیت در متون کهن) نشر آگه
۱۳۹۵ (چاپ دوم)
– آنک آخرالزمان (داستانهای
آخرالزمانی)، ترجمه شبنم بزرگی، نقد کیهان خانجانی، نشر پیدایش ۱۳۹۸ (چاپ دوم)
–
از بارانِ گیلان (گردآوری و مقدمه بیستودو داستان از کانون داستان چهارشنبه رشت)
نشر مهری/ لندن ۱۴۰۰ (چاپ دوم)
–
رشت، یک شهر بیستودو داستان (گردآوری و مقدمه بیستودو داستان با موضوع شهر رشت)
نشر نیلوفر ۱۴۰۱، زیر چاپ
– الفِ تألیف (گردآوری و تدوین بیست مقاله درباره عناصر داستان)
نشر آگه ۱۴۰۱، زیر چاپ
جوایز ادبی برای رمان بند محکومین:
- رمان اول جایزه ادبی احمد محمود
- رمان اول جایزه ادبی شیراز
- رمان سوم جایزه ادبی بوشهر
- رمان اول
جشنواره مجله تجربه - رمان دوم
نظرسنجی روزنامه آرمان - از
برگزیدگان داستان بیستوپنج
جوایز ادبی برای مجموعه داستان سپیدرود زیر سیوسهپل:
- تقدیرشده در جایزه ادبی مهرگان
- نامزد جایزه ادبی گلشیری
جوایز ادبی برای مجموعه
داستان یحیای زایندهرود:
- کتاب اول
جایزه داستان مازندران - کتاب اول
نظرسنجی روزنامه آرمان
جوایز ادبی برای مجموعه
داستان عشقنامه ایرانی:
- تقدیرشده در جایزه ادبی مازندران
- جزو چهار برگزیده جایزه ادبی
کیومرث (بنیاد فردوسی توس) - کتاب دوم نظرسنجی
روزنامه آرمان
ترجمه آثار:
- ترجمه رمان
بند محکومین به عربی، نشر «تکوین» کویت - ترجمه مقاله
«داستانکوتاه جهان بی داستانکوتاه ایران ناقص است» (بهعنوان مقدمه گزیدهداستان
مرثیه باد، نشر «شهریار» عراق)