شعـــــــرآزاد/ کیوان قادری، محمد نیازی، حسین کریمی، طلایه رویایی

.

.

.

.

(بیا تا جنازه‌های‌مان بدَویم)

.

.

می‌توانم طوری صدایت کنم
که تفنگ‌ها همه بی‌صدا شوند
سربازان روی‌شان را برگردانند
طوری که دیگر جنگ تمام شود
و این خاورمیانه‌ی لعنتی را که به دنبالت‌ زیر پا گذاشته‌ام، نفسی بکشد
سرهای بریده بر نرده‌های میدان‌گاه «موصل»
به جنازه‌هاشان برگردند
و بکارت دخترانِ شنگالی به حجله‌ی آرزوهای‌شان
می‌توانم طوری تجسم‌ات کنم
که تمام این مهاجرین، با همه‌ی پرندگان
به مرزهای تن ِتو بازگردند
بی‌آنکه «آیلان» در دریا بمیرد

می‌توانم ستایش‌ات کنم، نمازت برَم
تو به قدمت عشق، زیبایی
و بافه‌ی گیسوانت برمی‌گردد به هزاره‌های اولِ سیب
آن‌جا که هنوز جاذبه قانون نبود، تو بودی
تا رعایتات کنم
شرمِ زمینِ تو شدم
و من افتادم
در این گوشه‌ی پاییز که بر مدارِ موهایت می‌گردم
در این نشئه‌ی آغوش‌ات، سرزمین بی‌سربازِ پیراهن‌ات
همین‌جا
همین جا که کودکان ادامه‌ی کوچه شده‌ایم
ادامه‌ی رؤیای خانه
بیا
بیا تا جنازه‌های‌مان بدَویم
بیا تا جنازه‌های‌مان بدَویم

.

.

کیوان قادری

ــــــــــــــــــــــــــــــ

.

.

۱

گرگی که زوزه می کشد
از عبور برف های کوهستان خبر می دهد
ماهی های پریشان
از کوچ رود خانه ها
این مداد سیاه
جنگل متروکی ست
که از درون خودش می سوزد

با سیگار های بهمن
می شود به کوه های آتش فشان فکر کرد
به دود های غلیظ
که چگونه جزایر لانگرهانس را فتح می کنند

در استخوان بندی کوه ها
ضبط صوت گذاشته اند
و در سطرهای بعدی شعر
کسی به کلمات گاز زده مشکوک است

در مسیر کوچ
می شد ازرودخانه ها
سیب چید
و عکس هایی
که به دوربین سرازیر شده اند
اما
کسی به چاقو های آشپز خانه
اعتماد ندارد

۲

آنکه هر صبح طلوع می کند
خورشید نیست
کارگری ست با کلاه ایمنی زرد
که از پشت کیسه های سیمان
بیرون می زند

پیغمبری ست
که کفش های ایمنی اش
به او ایمان نیاورده باشند
بلغزد پاهایش

ما
پیغمبران زیادی هستیم
که معجزه های مختلفی داریم
برای ایمان آوردن

شئ ای که در دست هایم می بینید
سنگ فرز نیست
گل آفتابگردان است

۳

این که در کدام پیوند
ایست قلبی می کنم
به تیغ های جراحی مربوط است

در پیوند ابروهامان
اخمی نبود
که خشک کند لبخند
مردی بود که اسمش را
با اسپری زرد روی دیوار نوشته اند

با ابرهای شمال
نسبت دیرینه ای دارم
با پرتقال های خونی
می شود به قلب چاقو زد
اما نمی شود
نیمه ی دلت را نشان بدهی

وقت رفتن
کسی که دست تکان می دهد
از پا افتاده است

.

.

محمد نیازی

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

.

.

به جای خودم در با تو

.

.

نیستی‌ام‌ اینجا از
هستنت آن جا ،
جا می ماند…
از شتاب لحظه ‌‌های بی قرار
با لذت گریز از اندام های فرار
که حال چه آسان می آسایند
زیر آسمان به آبی نزدیکترش
بر تخیل های نرم ابرهایی
که محال ها می باریدند
برخاک شور
با قدم های درنگ
بر زمین زیبای نور
بر توقف مرموز عبور
در برابر هر در
درهای دعوت
دعوت به نوازش غربت
به راه رها از مسکنت
،آن سکونت در نکبت ،
به طول دور
به ارض مستور
به پل های سلان
به گل های سمفونی
به حلاوت حیرت
به دوستی من با من
به جام
که مقدر بود برام‌
و نصیبم نشد
به فرجام
به جات به نجات
که بینوایی سرودش را خواند
و در صداش نوایی نبود
وقتی زل می زد به ما
به ظلمت موی زلما
به ماه که می تابید بر همه‌‌ی ما….
از سمت تو
شعر نسیمی می شود و می وزد
از سمت تو از دور از نور
شعر شعرتر می‌شود انگار

.

.

.

طلایه رویایی

ـــــــــــــــــــــ

.

.

۱

ترک به ترک
کف پاهایم جسد رودخانه هاست
دارم غرق میشوم
وکسی نمیداند
در این بیابان جمجمه
کداممان زودترجویده می شود

خون بیرون زده از گوش خیابان
و این یعنی کاری از دست
این غلتک ها هم برنمی آید
حتی اگر این آسفالت داغ
خون سرد مردگان را
در من زنده کند

خون بیرون زده از ترک ها
مرگ دارد به خاک غذا میدهد
اما من ایمان دارم
این بار پاییز در برابر شلاق باد
برگ پس نمیدهد

مانده ام روبروی خودم
در خانه ای با یک منظره غمگین
و درختی باکله هایی آویزان
دارم خاک از صورت خاک برمیدارم

وفکرمیکنم به مکان های نامعلوم
که خیابان ندارند
به مکان های نامعلوم که پنجره ندارند
به مکان های نامعلوم که معلوم است
بوی عطر هیچ زنی به مشامش نرسیده است

اینجا من به یاد تو
بوی عطرت را پخش میکنم در شهر
به کارگرها میگویم کارنکنند تا تو بدون شنیدن صدای غلتک ها
به سلامت از خیابان این شعر رد بشوی

امروز جمعه است
مثل تمام روزها
و من دارم جمجمه ی این کبوتر را
در رودخانه ای پرازخاک غرق میکنم
زیر درختی با انارهای سپید سیاه بخت.

۲

می تواند فراتر از یک تایر تنها
ته یک دره باشد
شبانه خیابان را به آتش بکشد
صبح تیتر اول روزنامه ها شود
با دستهای کودکی
زمین را
بچرخاند
بچرخاند
بعد بخورد به تنهایی درختی که
صورت سیب‌هایش را
با سیلی سرخ نگه می‌دارد

می تواند به یاد بیاورد
هنگام عبور تو از خیابان
چند بار ایستاده است

تصور کند تنهایی مردی را
که در انبار خانه اش
با عروسک‌های زنده حرف می زند
با عروسک های زنده میخوابد
با عروسک های زنده می‌میرد

وقتی که داشتم برای شنیدن صدایت
از مدرسه فرار میکردم
تنها
آن تایر تنها می دانست

آه
هر موی سفید حرفی نگفته است
که دلت را سیاه می کند
و من سالهاست
صدایم را جا گذاشته ام
در کیوسک تلفنی
که تابوت آن همه حرفای عاشقانه شد

حالا
زنی زیبا کالسکه به دست
دارد نام من را جا به جا می کند
و چند خیابان آن  طرف تر
مردی میان کوهی از تایر
در حال سوختن است‌.

.

.

حسین کریمی

شعر کوردی/ نگاهی گذرا و ژورنالیستی به سیمای شاعری بازآمده

.

.

.

کیوان قادری شاعر و نویسندە در سال ۱۳۵۹ در یکی از محلە های قدیمی شهر سنندج متولد شد. وی فعالیت‌های هنری‌اش را از سال ۱۳۷۹ و شعر خوانی در انجمن جوان آغاز کرد و همزمان بە عنوان ادیتور و دیزاینر در هفتە‌نامەهای سنندج مشغول بە کار بود و دبیر صفحه فرهنگی و هنری چند هفته نامه را نیز برعهده داشت.

قادری با درک و شناخت و بودن در وضعیت تحولات و تجارب شعر کوردی و به پشتوانه‌ی مطالعات و دغدغه‌های فردی/ اجتماعی‌اش در هر دو وضعیت شعر معاصر کوردی و فارسی، اولین تجربه‌های نوشتنش را در شعر فارسی آغاز و در همان اوایل نوشتن، قلمش سایه‌ی فیگوری دغدغە‌مند و مسئلە‌مند را نشان می‌داد و شعرهایش را در مجلات مشق و تلخا (کە خود نیز سردبیری آنها را بر عهدە داشت) و چند ویژه‌نامه‌ی دیگر بە چاپ می‌رسانید.

پرونده‌ی شعری کیوان قادری را می‌توان تا این لحظه در سه مرحله تقسیم‌بندی کرد:

مرحله اول آثار وی در همان مسیر درگیر با مشق« چیستی شعر» و تغییرات چند ریشتری‌اش تا زمان چاپ مجلەی گوهران ادامه می‌یابد. قادری در این مرحلە شعرش درگیر تجربە کردن مدام و مداوم ساختار های زبانی و فرمی هم عصر خودش است، اما از لحاظ فرم درونی و گفتمان ذهنی در بخشی از آثار این مرحله نوعی رمانیسیسم شهری زده را می‌توان به شکلی عریان مشاهده کرد.

اما مرحلە ی دوم آثار قادری بعد از سکوتی چند ساله و با چاپ کتاب «مشرق بهشت» (جستاری در بارەی هنر) فیگور جدی و جدیدتری از شاعر را نشان می‌دهد . شاعری کە طی مجموعه‌ای زیسته‌ی فاجعه بار و چند گانه‌ی جغرافیایی به “روانی”، عصیان گر و منتقد و شاکی به گفتمان‌های غالب و مسلط هنری و همچنان اجتماعی و سیاسی بدل می‌شود.

قادری در سال ۱۳۹۶ با چاپ مجموعه شعر فارسی « بیا تا جنازەهایمان بدویم » نشان می‌دهد که دغدغه‌های اجتماعی و سیاسی‌اش در مقابل ضرورت‌های زیبایی‌شناسانه و فرمی و ساختاری‌اش نه در تقابل، بلکه در یک تنیدگی زیسته قرار دارد. اشعار این مجموعه شاید به نسبت وضعیت‌ها و گفتمان‌های معاصر شعر فارسی در حال عبور و تولید الترناتیو نیست اما قطعا از این وضعیت نیزعقب نمی‌نشیند و همچنان سعی در معاصر بودن دارد.

و اما مرحله ی سوم فعالیت‌هایش با چاپ اولین مجموعه شعر کوردیش به اسم « تکیە می‌دهم بە جنازەی بدون سایەهایم و خستە» در سال ۲۰۲۱ شروع و به شکل جدی و رسمی به عنوان شاعری کورد اعلام متن می‌کند. شاعر این مجموعه شعر حالا بعد از تعمق و سکوتی که در «جستاری درباره‌ی هنر » کردە و با رصد و زیست انسان معاصر و دغدغه‌ها و پارگی‌های روانی و ذهنیش در یافته است که آدم معاصر را دیگرمحافظه کارانه نمی‌توان روایت کرد، نمی‌شود آدم درگیر زوال و تنهایی و مصرف و کالا شده و ذهن موزاییکی و … را به شکلی خطی و کلان گرایانه نشان داد.

قادری این بار لحن انتقادیش تند و گزنده است. گاهی ناچار می‌شود به ساختار لمپنیسم زبانی پناه ببرد و به دنیا و مافیهاش دهن کجی کند، ایدولوژی‌ /ها را آیرونکال کند و دست بندازد و البته گاهی هم فیلش یاد رمانتیسیم بکند و از دست فجایع زیسته‌اش به آن خانه ی باستانی پناه ببرد که البته این گاهی‌ها، به نسبت آثار قبلیش خیلی کمتر به چشم می‌خورد .
کیوان قادری که اکنون در شهر سلیمانیه زندگی میکند همچنان به روال سابق و همیشگیش نقاشی خط را نیز در خلوتش کار میکند .
لازم بە ذکر است که چاپ و نشر و سردبیری مجلات آلترناتیو و ملت دموکراتیک را نیز در کارنامه‌اش دارد.
در زیر دو شعر از کیوان قادری را می‌خوانیم؛

.

.

بوسه در تاریکای مرز درختان

در جهانی با این همه کهکشان‌های دور و نزدیک

در این زمین با این همه موجود

حتا در خاورمیانه‌ی لکاته با محله‌های
عفونی‌اش

با این همه جنگ

با این همه جنازه‌های سیاسی،

                                با
تفنگ،

                                       بی‌تفنگ

با این همه اعلامیه‌های سیاسی

                                 بر دیوار،

                                        بی‌دیوار

تنها یک بوسه

تنها یک بوسه‌ی ما در تاریکای مرزِ
درختان، مسئله‌دار می‌شود

ما مسئله‌دار می‌شویم

نگران باش عزیزم، نگران

نگرانِ لب‌های من و خودت

من و تو قانونِ جنگ و جنگل را بر هم
زده‌ایم

کیوان قادری

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

وەرە جێگای هەموو جەنازەییەکانمان بگۆڕین

وەرە با جێگاکانمان بگۆڕین

جێگای خۆمان لە گەڵ هەموو خەڵوەتی شتەکان

هەموو عەدەمەکان لە گەڵ خۆمان و

                      
خۆمان بە خۆمان بگۆڕین و جەنگەکان

جەنگەکان و جەنگەکانیتریش

کە تەنیا خۆیان بە خۆیانەوە ئەگۆڕن و

               جەنگەکان
هەر جەنگەکانن و

               جەنازە
هەر جەنازەترە لە نەگەڕانەوە

ئێمە جەنگاوەرە دۆڕاوەکانی عەدەم بووین

کە جێگامان بە خۆمان و جەنازەکانمانەوە گۆڕی

شەوەکانمان بە شەو گۆڕی

وەرە نزیک بەوە

نزیکتر لە خۆمان و جەنگەکانمان و ئەمشەوی جەنازەکانمان

وەرە ئەگەر لە گیرفانیان

شیعرێکی عاشقانە و جگەرەیەکی شکاوت دیت  

ئەگەر خەیاڵ هەر بە دوای خەڵوەتێکی دەربەدەر

                                      دەربەدەری
دۆڕاوەکانی بوو

دیارە جەنگەکان

 هەر جەنگەکانی خۆمانن و
جەنازە هەر جەنازەترە لە

                                                               
نەگەڕانەوەمان

وەرە نزیک بەوە

بۆ خەڵوەتی شتەکان و خۆمان

منیش بە دوای جەنازەیی خۆم تا شاعیرێکی خەڵوەت ئەگەڕێم

گیرفانەکانیشم ئەگەڕێم

لە خەیاڵی عەشقێک وا ووشەکانی تەواو بوو

گیرفانەکانیشی ئەگەڕێم

نە شیعرێکی عاشقانەی پێیە و نە جگەرەیەکی شکاو

هەم شیعرێکی عاشقانەی پێیە و هەم جگەرەیەکی شکاو

که‌یوان قادری