حمید ایزدپناه پژوهشگر بزرگ فرهنگ و هنر عامه درگذشت
حمید ایزد پناه روز سه شنبه ۲۰بهمن ماه در ۸۳ سالگی در منزل خود در پاریس درگذشت.
وی متولد ۱۳۱۲خرم آباد واز ایل ساکی لرستان بود. از ایزد پناه به عنوان بنیانگذار فرهنگ و هنر لرستان و پدر مطالعات لرستان شناسی یاد می کنند و برای اولین بار به همت او اداره فرهنگ و هنر استان لرستان تشکیل شد.
خدمات بی نظیر حمید ایزد پناه به فرهنگ وهنر لرستان در عرصه ایرانشناسی ابعاد گوناگونی از شعر ، موسیقی ، هنرشناشی ، باستانشناسی ، گردآوری فرهنگ عامه ،شناخت ایلات و طوایف لرستان و… را در بر می گیرد و از این بابت در حیطه لرپژوهی ولرستانشناسی منحصربه فرد است.
ازحمید ایزد پناه آثار بسیاری برجای مانده است که در این میان کتاب مشهور وماندگار او با نام “آثار باستانی وتاریخی لرستان” در ۳جلد در خانه تمام لرهای اهل کتاب و علاقه مند به شناخت لرستان یافت می شود و از منابع اصلی مطالعات محققین و دانشجویان در زمینه شناخت لرستان محسوب می شود.
ایزد پناه را باید پدر لرپژوهی ولرستانشناسی بومی و البته با زاویه دیدی جدید ومدرن توصیف کرد که لرستان شناسی را به صورت ویژه ، بخشی مهم ومتمایزاز مطالعات ایرانشناسی کرد.
می توان گفت شخصیت ویژه و دست آوردهای حمید ایزد پناه در جهان ایرانشناسی از او تک ستاره ایی درخشان ساخته است.
بنا به برخی از منابع پیکر این چهره مانا و فرهیخته پس از انتقال از فرانسه به ایران در زادگاهش خرم آباد به خاک سپرده خواهد شد.
یکی از نزدیکان وی با اشاره به تاسیس جایزه حمید ایزدپناه گفت: جایزه ای برای آثار ادبی و پژوهشی استان لرستان با عنوان جایزه حمید ایزد پناه تاسیس خواهد شد. این جایزه با حمایت مجله بخارا و خانواده ایشان هرساله به آثار برتر پژوهشی جوایزی اهدا می گردد.
منبع: خبرگزاری ایسکانیوز و تابناک لرستان
سهراب رحیمی(شاعر و منتقد) درگذشت
سهراب رحیمی درگذشت.
سهراب رحیمی
متولد چهارم دیماه سال ۱۳۴۱ چهارمحال بختیاری، ساکن مالموسوئد شاعر ,نویسنده,منتقد و مترجم؛ عضو کانون نویسندگان سوئد و عضو کانون مترجمان ادبی سوئد او همچنین عضو هیئت مدیره ی مرکز نویسندگان سوئد و عضو و کارشناس انجمن قلم سوئد.
از سال ۱۳۶۵ به سوئد مهاجرت کرد رحیمی همکاری با نشریات ایران و سوئد را از سال ۱۳۶۸ با چاپ شعر، نقد، مقاله و ترجمه آغاز کرد. او از ۱۳۷۵ تا ۱۳۷۷سردبیری گاهنامهی شعری اثر را بر عهده داشت. از کتابهایش میتوان به مجموعه شعر “خانه خوابها”، نشر آموزش ۱۳۷۵،مجموعه شعر “هستههای فاسد زمان”، نشر رویا ۱۳۷۶،مجموعه شعر “مرهم سپید” از کلاستروفوبی ۱۳۷۷ (با رباب محب و س.مازندرانی) نشر ولی،مجموعه شعر “نامه ای برای تو”، نشر آینهٔ جنوب۱۳۸۴و مجموعه شعر “رسم هندسی ی مالیخولیا” ١٣٩٠ اشاره کرد.
سهراب رحیمی همچنین، مجموعهی آثار آزیتا قهرمان را با همکاری کریستیان کارلسون به سوئدی ترجمه کرد و در سال ۱۳۸۸ توسط نشر اسموکادول به چاپ رساندهمچنین رمانی در باره ی خاطرات جنگ در سال١٣٩٠ در سوئد به زبان سوئدی منتشر کرد که مورد توجه مطبوعات سوئد قرار گرفت.سهراب رحیمی منتقد شعر نشریهی کولتورن سوئد بود.او به عنوان مسئول بخش سوئدی و مسئول بخش ترجمه؛ با سایتهای ادبی تاسیان و پیادهرو همکاری میکرد.اشعار رحیمی تا کنون به زبانهای ترکی، عربی، انگلیسی، فارسی، اسپانیایی؛ فرانسوی، مقدونی؛دانمارکی؛ روسی؛اوکراینی ؛ چینی و آلمانی ترجمه شدهسهراب رحیمی در سال ۱۳۸۹ داوری جایزهی شعر خبرنگاران ایران را بر عهده داشت. سال ۱۳۹۰ به عنوان داور با جایزهی شعر نیما و جایزه شعر لیراو همکاری داشت .و همچنین در سال ۱۳۹۱ داور جایزه ی شعر زنان ایران ( خورشید)بود.از جمله ی آثار او در یک سال گذشته می توان به منتخب اشعارتوماس ترانسترومر اشاره کرد که در سال جاری با همکاری آزیتا قهرمان ترجمه شد و با همیاری ی نشر آرست بچاپ رسید.
وی در در ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ در اثر آتش سوزی و سانحه تصادف زندگی را وداع گفت.
از پروژه ی میکی موس بر نعش لیلی شعری از شهاب الدین قناطیر
از پروژه ی میکی موس بر نعش لیلی
شعری از شهاب الدین قناطیر
برای ابوالقاسم لاهوتی و لاهوتی های زنده سرزمینم
زنان شهر ،سی سال رو به آبراهه های حیاط خانه خم بودند؛و فکشان باز مانده بود،و یال اسب قی می کردند؛
امّا، هیچوقت شیهه نمی کشیدند!
و مردان،شب که در عضلات باد،به سمت خانه هایشان می آمدند،دائم سرفه میکردند!و سوراخ های دماغشان مثل چراغ تراکتور، نوری مات و سرما زده پخش میکرد!
مادران از لباسهایمان که خجالت می کشیدند،دست های پدران دو اتوی قراضه ی داغ میشد،که صورت مادران را با آن سرخ نگه میداشت!لذت بخش بود!
باران مثل تاس از دستان ابرها،جلوی چشم هامان فرو می ریخت!و تاریخ را رقم میزد!
موهای سرما زده ی سینه مان،لای لباس ها، روی دکمه هایمان خم شده بود،دکمه ها صفحات گرامافون می شد،و خطوط لباس هایمان،پارازیت گرفته بود و شلاقمان میزد!
زمین که می خوردیم،انشگتانمان،مثل تنباکوی سوخته،پودر می شد!
و باد
تاس های باران را،به روی آسفالت،از کنارمان ،می غلتاند!
و دندان هایمان مثل پشه های نیمه جان،جلوی صورتمان فرو میریختند؛و به دور اعداد یکسان تاس،می چرخیدند!
افرادی بودند،که دندان هایشان،مثل پیکسل های متحرک جا عوض میکرد؛
و آمریکا،موهای زنانشان را به رنگ دلار در آورده بود!و تلویزیون های کوچکی در زهدانشان،به آنها هدیه می داد!
آن طرفمان،پالایشگاه،تنها عروس دیوانه ی شهر بود،که لباسش را در آورده بود و میان هزاران نور افکن،
شب ها،یواش غزل میخواند!
و کارگران ،روده های خونینشان را،ریسه ریسه به فنس های مات پالایشگاه ،می آویختند وُ کِل می کشیدند!
*
آن سوی شهر،قاضی های دادگستری،مثل لنینِ،بعد از آخرین کنگره،تاس ها را از روی آسفالت جمع می کردند!
*
باد که سیلی می زد،گوشتمان می ریخت،قیمه قیمه به مرداب ها!
در دهان باز پریان سر از آب، در آورده!
و پیچک های آویزان از شاخه های جنگل گیلاس،سیم های تلفن می شد،و از ما تحت پیچک ها، گوشی تفلن جلوی چشم هامان می رویید!
و گیلاس ها خرخره های خون آلودی بودند،که گرای ما را در گوشی ها فریاد میزدند!
انگشتر ها و خلخال های زنانمان تسمه ی لولای در شد ،و زنانمان مثل درهای کج غار،ایستادند!
در زنانمان سفر کردیم!آن طرف در،لوله های توپ به سمت ما،نشانه رفت.
رفته رفته،لوله های توپ به تنگی لنز دوربین می شد!در کنار درهای قصر،فیگور گرفتیم.
حالا همه جا سفید است؛ و ۳۰ سال است،
تنها صدایی که به گوش من می رسد!صدای پالایشگاهست که دیوان سلطانپور را بلند ضجه می زند
شعری از مسعود حدادی
شعری از مسعود حدادی
روز
فاحشه ی مطلقه ی دست های من بود
پیاده روها
نقطه های تلاقی سگهای حدس
و رویا
کافی نبود برای پریدنم.
باید بیاورم
که باید بیاد بیاورم
طرح را
بعد از اندام تو:
جایی نمی رفتیم به رختخواب
حتی با حضور وهم
و شناوری
که در تو ترس بود
تو
که تاویل نمیشود با پنجره ی کوچک اتاقت
یا سرهای بریده ای که به این سطرها رها کرده ام
اما
مثل پروازهای مبهمی از گلو بگو
که از آن پنجره تا این دستها هم چیزی نیست؛
تو که تاویل نمی شود
و منع
از درختان گوشه ی دامنش
که دوست داشته بودم
به وقت قطع شدنم.
و بیاد بیاور
که آوردنم رفت به باد
تا تا خورده باشم در برگشتنی که دیگرم بود
انکارم بود
نام دیگری که در تو حلق کردم به آویزم بود
لبریز ِ مرگم به رختخواب
که بیان نمی شد
اما پیش می رفت
در هایی که بازو کرده بودیم
در سدهایی که سال کرده بودیم
در درهایی که درد کرده بودیم
و دق
که دختر است با من
می دهدم به رقص:
سینه به سینه،
آیه به آیه.
و تو مرده بودیم در مبهمی از اتاق
حالتی نبود اما هنوز به یقین
به لبی
که داشتم
تنها برای مردن
و بروز می کرد
در تابوتهای درهمی
وهم های درهمی،
آیه به آیه،
سینه به سینه
راوی به راوی مسری میشوی از سفید ِ استخوان به گلوم
به گلوله: هایِ این خالی ِ برنو
که پر میشود از حدس ها و شکهای شبانه ام
و شلیک نمی شود
اما پیش می رود
در زجری که به دار کرده ام:
دایره می شود حالا این مستطیل ِ حالا
با ضربات وهم،
ترس،
سوره به سوره
آیه به آیه شک می کنم به خودم
به زائری که نمی رسد به ضریح
به عمق ِ یک تابوت ِ تیر کشیده در تنی
و صبح که بیدار می شود
در کسی سر می کشد به طلسم
به قاب خالی پنجره ای
که سرگردان بود
میان هیچ های به هر سو
و دار
به بی نیازم می کند از جسمم
که قبر می پاشد آنقدر در من
که سایه ها برایم آفتابند؛
می روم
که سایه که رفت
برگشتنی دیگر بودم
خنده های دیگری
که می رفتند در کسی خلوت کنند با هم
با من
که برگشتن های مدام تو بودم
به گوشه ی تابوت
و “نه”
شعری از معصومه آذر ترجمه: خالدبایزیدی(دلیر)
شعری از معصومه آذر
ترجمه: خالدبایزیدی(دلیر)
خاکسترترین آسمان جهان
آسمان ماست
ایستاده درمیان دو قطب
تاریکی شب و
روشنایی روز
نه آن است که
تا همیشه درتاریکی شب گم شود
نه آن است که
در خورشید روز
بیامیزد….!
خاکسترترین آسمان دنیا
آسمان ماست
به خاک زیر پایش نمی اندیشد
که سالهای سال است
خاکستر زیر پایش
نه آن است که
شعله برافروزد و آتش بیافکند
به سینه ی تاریکی؟؟!!
نه آن است که خاموشش کند و
به بادش بسپارد برای همیشه
———–
خوله میشی ترین ئاسمانی دنیا
ئاسمانی ئیمه یه
له ناودووقوتبی تاریکی شه وو
رووناکی روژوه ستاوه
نه ئه وه یه نوقمی هه تاهه تایی شه وه زه نگ بیت
نه ئه وه یه که ئاویته ی تیشکی خورو
رووناکی روژ…!
خوله میشی ترین ئاسمانی دنیا
ئاسمانی ئیمه یه
بیرله حالی خاکی ژیرپی ناکاته وه
که عه یامیکی ژیله مویه ژیری
نه ئه وه یه بیگه شینی و
ئاگربداته سنگی تاریکی؟؟!!
نه ئه وه یه که بیمرکینی و
به ربادی بدات به یه ک جاری؟؟!!
شعری از واقیف صمد اؤغلو (شعر آذربایجان)/ ترجمه: سینا عباسی هولاسو
شعری از واقیف صمد اؤغلو
شماره های تلفن
هیچ وقت شبیه به هم نمی شوند
اما پشت تمام خط ها
صدای انسان…
روزهای بد
هیچ وقت شبیه به هم نمی شوند
در یکی از آن روزها خودت ساکت می شوی
و در روز دیگر تلفن
-
Telefon nömrələriOxşamaz bir-birinəamma hamısındainsan səsi……pis günləroxşamaz bir-birinəbirində özün susarsan,birində telefon
شعر و تخریب معنا (تاملی بر اشعار زنده یاد نسرین جافری)/ روح اله رویین
شعر و تخریب معنا
با تأمل بر شعر ۳۵ از مجموعه ی« رمل هندسی آفتابگردان »، سروده ی نسرین جافری
روح اله رویین
وقتی با شعری مواجه می شویم ، نخستین واکنش در مواجهه ی با آن این است که توانشی در خود بیابیم تا آن را صرفاً در خودش محاط کنیم . چه اگر گستره و ژرفای دنیای خودِ اثر ادراک شود و بتوانیم به فرا اثر و ارجاعات ذهنی خود پر و بال ندهیم ، می توانیم به معنایی احتمالی از آن شعر دست بیابیم .هم از این منظر ، شعر، هر چه از جنبه های تحمیلی اندیشه دورتر و به جهان خود برگشت داده شود ، شعریت /هنریت خود را بیش تر نمایان می کند . به همین ترتیب برای مفاهمه و مکالمه ی با آن نیز اگر بتوان پیشفرض های جنبی را کنار نهاد و فقط به شعریت آن به عنوان یک جهان در خود کامل نگریست ، می توان با آن تعامل برقرار کرد و از ارتباط ارگانیک اجزایش ، به رهیافتی تازه رسید . بی راه نیست برای روشن تر شدن بحث ، به نقد دکتر پاینده بر « نشانی » سپهری ، ارجاع دهم . پاینده پیش از تحلیل خود بر این شعر ، به نقدهای براهنی و شمیسا از آن اشاره می کند . آنان در تحلیل های خود ، به مباحث برون متنی روی می آورند و سطرهایی از شعر را از دریچه ی عرفان نگریسته به مباحث عرفانی وصله اش می کنند . حتا شمیسا با شدت بیش تری برای اثبات نظر خود به آیات قرآن و مثنوی مولوی و گلشن راز و منطق الطیر و حافظ روی می آورد . ( پاینده ، ۱۳۸۵ ) پاینده سپس در نقد خود به درستی و دقت منتقدی خلاق ، نشان می دهد که چگونه می توان از نقد فرمالیستی در جهت برساختن معنای متن از خودش ، بدون ارجاع به فرامتن ، استفاده کرد. بنابراین اگر منتقد از دریچه ی درست به شعر گوش فرا دهد ـ حالا از راه هر رهیافت انتقادی ای ـ شاید بتواند معنایی رام نشده و گریزان را فراچنگ آورد . یعنی با همان امکانات زبانی مختص و ویژه ی شعر ،همراه شده ، دنیایی را برسازد که احتمالاً از کف شاعر لغزیده و گریخته است . به عبارت دیگر ، شعر ، اگر بر چکاد شعریت ناب خود باشد ، در جهت به دست دادن معنای نهایی خود ، همواره طفره می رود و همان می شود که آدورنو با به کار گرفتن نظریه ی دریداییِ تعویق معنا در مورد موسیقی به کار گرفته است .آدورنو در بحث خود به این نتیجه می رسد که : « [موسیقی] مثل ابوالهول تماشاچی را دست می اندازد زیرا مرتباً وعده ی معناهایی را می دهد ـ و حتی گاه معناهایی هم عرضه می کند ـ که برایش در حقیقت یگانه وسیله ( در حقیقی ترین معنی کلمه ) در جهت نابود کردن معنی به شمار می رود ، و به همین دلیل در آن ها [ یعنی در معانی ] هرگز خود را نمی فرساید .» ( بووی ، ۳۶۶:۱۳۸۵ )
در شعر مدرنِ ما معدود شاعرانی ـ و باز در معدودی از شعر همین شاعرانِ معدود ـ زبان به سوی هویت موسیقایی خود ، میل کرده و جهت داده می شود. در این گونه آثار، اثری درخود کامل آفریده شده که هنگام خواندنش ، همچون گوش سپردن به یک قطعه موسیقی ، هر لحظه دستت می اندازد و در آن ، از معنایی که می خواهی به آن برسی ، محروم ات می کند. در واقع ، اثر در ساز و کار خود ، آن چنان خود ـ ارجاع می گردد که بر هیچ چیز بجز بر خودش نمی توان تمرکز کرد . یعنی در هیچ تجربه ای نمی گنجد و به آن ارجاع نمی دهد مگر تجربه ی زبانی خود .
برخی آثار نسرین جافری ، از چنین خصیصه ای برخوردارند، و در چنان فضای موسیقایی است که شعریت خود را به نمود می رسانند . از جمله ی این اشعار می توان به شعر شماره ی ۳۵ از مجموعه ی « رمل هندسی آفتابگردان » اشاره کرد . در این اثر کوتاه ، هویت شعر ، در چارچوب قرار دادنِ آن در فضای ناب موسیقایی است و اگرمعنایی بتوان از آن به دست داد ، معنایی لرزان و لغزان و گریزان خواهد بود .
اما ابتدا گوش سپردن به شعر:
نه نامی داشتم
نه خورشیدی
بندری در جان من بخار می شود
و سایه هایی لرزان
با رطوبت هجایی
در عصر تنم ریشه می دواند
نه نامی داشتم
نه خورشیدی
میان دو عقربه
چون دو لحظه ی نوری
ماه را در گلویم می چکانم
و با سه نقطه از منحنی صدایت
کسوف کاملی را دور می زنم .
آه
بیرونم از این مدار
و با آمیزه ای از جسمانی ترین کلمات
در عطر کهنه ی ستارگان می پیچم .( ۴:۱۳۷۵ـ۷۳ )
در این اثر کوتاه با هر بار خواندن، همچنان در فضایی مبهم و غریبه آشنا معلق می مانیم و نمی توان از سطرهای شعر ـ خواندن افقی شعر ـ به معنایی از آن دست یافت ، چراکه کلیت شعر ، فقط و فقط به سوی خودش است و هر ارجاعی به غیر خود را به شدت رد می کند ؛ یعنی : تنها فلشی به سوی خود. به عبارت دیگر همچون امر پیشین ـ اپریوری ـ کانت ، کاملاً مستقل از تجربه ی ما و خودِ شاعرند ، به همین خاطر در هیچ کجای ذهن ما ، نشانی ـ حتا اگر بسیار کمرنگ ـ نمی توان از آن به دست داد. همین طورهیچ نمونه یا نشانه ای از یک نوع یا شعرِ قبلی را به ذهن متبادر نمی سازد . این ویژگی در همه ی ساحات شعری آن نمود دارد ، هم در همنشینی و همزانویی واژگان با هم ، هم در فضایی که القا می کند و هم در به حاشیه راندن صدای شاعر . حال برای فهم چنین فضای شعرناکی ،چه باید کرد . به نظر می آید چنین شعر لغزانی را نتوان صرفاً از پیوند ارگانیک اعضایش به دام معنا گرفتار ساخت . اگر چه ایستانیدن شعر روبروی خود و کلیت آن را به تماشا نشستن نیز کمک اندکی در این راه خواهد کرد . به / و در جزئیات آن خیره شدن و شناور گشتن هم ، معنایش را بیش تر سلب می کند و خلأ معنایی آن را پر نمی سازد .اما همه ی این ها با هم و گوش سپردن به راویان ـ یا آن صدای غریبی که هر بند را انگار از جهان غریب دیگری برای ما می خواند ،سبب می گردندکه شعر اندکی خود را بگشاید و معنایی از آن فرا چنگمان آید .
در این شعر ، زمان دو شقه شده است میان ماضی [داشتم ] و مضارع [ بخار می شود ، می دواند ، می چکانم ، دور می زنم ، بیرونم = بیرون هستم ، می پیچم ] و هم چنین اسامی نکره و معرفه .
زمان گذشته با تکرار ـ دو بار ـ فعل « داشتم » درابتدای بند اول و دوم ، آورده شده است . این فعل ، تهی بودگی ، عدم و نیستی گذشته را در تقابل با آکندگی و پری زمان حال ، نشان می دهد . هم چنین وفور فعل های مضارع ، مخاطب را درگیر فضایی ملموس و در عین حال ناشناخته می سازند ، ملموس به سبب خود فعل ها که باعث درگیری ذهن مخاطب با فضای شعر می شود و ناشناخته به سبب زبان ویژه ی شعر و فضای بدیعش . هم چنین وفور فعل هایی که بر حال دلالت دارند ، مخاطب را درگیر فضایی از اکنون به بعد می کنند ، انگار خود مخاطب در زبان شعر سیر می کند . به عبارت دیگر ، فعل های پشت سرهمِ مضارع ، اجازه ی برون رفت از فضای شعر را نمی دهند . همین طور فعل های انتهایی هر بند ـ می دواند ، دور می زنم ، می پیچم ـ تکاپو و جستجو را به ذهن متبادر می سازند و نوعی نا آرامی و پرسمان را ایجاد می کنند .
معلق گذاشتن مخاطب با نوع به کار بردن برخی فعل ها نیز ارتباط می یابد ، به عبارت دیگر آشنایی زدایی در برخورد با فعل ها . به عنوان نمونه : عطر و رایحه همواره قابلیت منتشر شدن دارد ، اما در این اثر ، راوی ، با آمیزه ای از جسمانی ترین کلمات ، در عطر ستارگان ،منتشر می شود، گویی راوی سیال تر از عطر به نمود می رسد . این حرکت معکوس تخیل ، چنان در اوج است که بارها و بارها باید به ابتدای شعر برگشت و آن را با صدای بلند خواند و چنان خود را سبک کرد که در آن منتشر شد و پیچید هم چون منتشر شدن در رایحه ی سبک عطر .
این دو شقگی از یک منظر دیگر نیز در اثر آشکار می گردد و آن هجوم اسامی نکره و معرفه است . اسامی نکره : نامی ، خورشیدی ، بندری ، سایه هایی لرزان ، رطوبت هجایی .
و اسامی معرفه: جان من ،عصر تنم ، دو عقربه ، ماه ، گلویم ، صدایت ، این مدار ، ستارگان .
این دو مسیر متضادِ ماضی / مضارع و شناس / ناشناس ، و جریان و حرکت آن ها در طنین شعر ، سوژه ی مبهمِ انسان / الهه ی گوینده را با جهان گسترده ی در حال انکشافِ باز مبهم و تاریک را، در تقابل قرار می دهد . از این منظر ، شعر ، در فضایی لایتناهی می چرخد و می چرخد و خود را می شکوفاند و خودش توجیه آفرینش خود می شود ، چرا که« نام » و « هجا » و آغاز سخن ، همان آفرینش جهان است .
از شگرد های برجسته ی این شعر ، شنیدن آواهای متفاوت در هر بند است . به گونه ای که هر بند انگار از زبان کسی / چیزی ، به گفت می آید و در بند سوم دو راوی پیشین در صدای راوی سوم استحاله می یابند و یکی می گردند یا به هم تغییر شکل می دهند و هر کدام شبیه دیگری می گردد .
در بند نخست ،انگار زمین ، لحظه ی آفرینش خود را به گفت در می آورد و همه ی واژگان وحی گونه ی این بند ، حس مادرانه ی زمین و نیازمندی به خورشید و شکافتن سینه ی خود برای ریشه دوانیدن و سرسبزی را القا می کنند . همه ی این ها اما نخواهد بود تا وقتی که هست نشود و هست شدن همان « نام » نهادن است . نخستین هجای « نام » که ادا می شود ، مساوی با ریشه دوانیدن و بالیدن و از خود برآمدن می گردد. این گونه است که هستی نیز از نهفت ، از مستوری ، بیرون می جهد .
در بند دوم ، صدای مسلط ،انگار صدای خورشیدی است آونگ میان دو عقربه/ دو لحظه ی نوری ،خورشیدی که در کسوف کامل است . خورشیدی که بی خورشید مانده است .
در بند سوم راوی ، قدر قدرت تر از دو راوی پیشین است . قهاری که از همه ی آن چه پیش از این اتفاق افتاده ، آگاهی دارد ، الهه ای که از مدار جهان خارج است ، اما از جسمانی ترین کلمات سخن می گوید . عناصر این بند : «کلمات ، مدار و ستارگان» حضور دو بند پیشین را و دو راوی اشان را اعلام می کند .
در تمام این غریب وارگی واژه ها و عناصر در هم بافته ی شعر نسبت به هم ، ارتباط آن ها با هم در جهت آفریدن کلیت ناب شعر، برجستگی دارد . مثلاً ارتباط « نام » ، و « هجا » در بند اول ، با «منحنی صدا » در بند دوم و « جسمانی ترین کلمات » در بند سوم برجستگی دارد .
باز اما شعر هنوز هم معلق است و نامحدود و گریزان از معنا. به عبارت دیگر ، هم چون ادامه یافتن نت های موسیقی در ذهن ، این شعر پس از پایان ، باز هم تکثیر می شود و دم به دم گسترش می یابد . و این همان دست انداختن مخاطب است و تخریب مطلقیت معنا و معنای مطلق . یاد آوری می گردد که فضای مبهم و شعرینِ این اثر و آثاری از این دست ، ابهامی معمایی نیست که در آخر با ترفند های خاص بتوان بازشان کرد . حتا در این اثر خاص ، شاعر بر آن نبوده که با تصاویر شعری ، اثر را به سمت پیچیدگی جهت دهد . بلکه او در انتهای زبان و تخیل شعری اش ایستاده و زبان شعر را با اصالت ، به اوج ـ به جهان موسیقایی اش ـ رسانده است . هم از این روست که نمی توان به این است معنایش و جز این نیستِ آن دست یافت . بلکه صرفاً حدس های معنایی در آن به نمود می رسند و نمی رسند. از این جهت باید گفت کمتر شعری را می توان نشان کرد که این گونه لغزنده باشد و باز مخاطب را به صید خود ترغیب نماید . چنین صدای غریبه آشنایی ، صدای شعریت زبان است .
شاید برای پایان چنین بحثی شایسته تر از سخن رابرت اسکولز نتوان سخنی یافت ؛ یعنی آنجا که در مورد فاصله ی سخن شاعرانه و ابهام دوست داشتنی آن از غیرآن بحث به میان می آورد ، اسکولز می نویسد: « نویسنده هر قدر عناصر گفته ی خود را به واحد های غیر مبهم تجزیه کند ، هر قدر با صدای خود در باره ی مصداق هایی با ما سخن بگوید که فوراً قابل درک باشند ، با همان اندازه به محدوده های نازل تر هنر کلامی نزدیک می شود . وقتی شاعر به آسانی به عنوان گوینده قابل شناسایی باشد ، شعر به مقاله نزدیک می شود . . . » ( ۵۱:۱۳۸۳ ) و آن چه در این اثر ، واقعاً غیر قابل شناسایی است ، همان صدای شاعر است .
مآخذ:
ـ اسکولز ، رابرت ، ۱۳۸۳ ، درآمدی بر ساختارگرایی در ادبیات ، فرزانه طاهری ، تهران ، آگه ، دوم
ـ بووی ، اندرو ، ۱۳۸۵ ، زیبایی شناسی و ذهنیت ، فریبرز مجیدی ، تهران ، فرهنگستان هنر
ـ پاینده ، حسین ، ۱۳۸۵ ، نقد ادبی و دموکراسی ، تهران ، نیلوفر
ـ جافری ، نسرین ، ۱۳۷۵ ، رمل هندسی آفتابگردان ، تهران ، دارینوش
مجموعه شعر «قاف را به نام من درشت بنویس»/ آفاق شوهانی
«قاف را به نام من درشت بنویس» عنوان تازهترین کتاب آفاق شوهانی – شاعر و داستاننویس معاصر – است که به تازگی در ۱۳۱ صفحه، با شمارگان ۱۰۰۰ نسخه، به قیمت ۱۰۰۰۰ تومان و به همت نشر اریترین در دسترس علاقهمندان قرار گرفته است. این کتاب گزیدهیی از پنج مجموعهی شعر آفاق شوهانی است که بین سالهای ۱۳۷۶ تا ۱۳۹۲ منتشر شده بودند:
۱٫ تنهاتر از آغاز، تهران: نشانه،۱۳۷۶
۲٫ در این نُه در سیزده، تهران: نیم نگاه، ۱۳۸۰
۳٫ من در این شعر آفاق شوهانی تویی، شیراز: داستانسرا، ۱۳۸۲
۴٫ ویرگولها به کنار! آمدنم آمده «تو» ببیند، شیراز: داستانسرا، ۱۳۸۸
۵٫ اصلن چرا ابدن، مشهد: بوتیمار،۱۳۹۲
آفاق شوهانی در مقدمهیی که بر این کتاب نوشته است چنین اشاره میکند: «شعرهایی را از مجموعههای پیشین خودم برگزیدهام که بتوانند به لحاظ ساختار، القای مفاهیم، تصویرپردازی و سایر اجزای شعر، همآهنگی بیشتری داشته باشند و البته شعرهای دیگری هم بود که میتوانستم برگزینم، برای مثال در مجموعهی شعر «من در این شعر آفاق شوهانی تویی» منظومهیی با همین عنوان در آغاز کتاب به چاپ رسیده است که از نظر گرایشهای شعریِ من، نوعی فراروی و فاصلهگیری به حساب میآید، اما آن شعر را به لحاظ همان نکتهیی که گفتم در این مجموعه نیاوردم که به همآهنگیِ این گزیده لطمهیی نزند. انتخاب چنین شعرهایی که در این گزیده آمدهاند، به معنای این نیست که این شعرها را بیشتر میپسندم یا این شعرها از بقیه فراترند، بلکه همنشینیِ این شعرها به معنای آن است که اینها در عین آنکه میتوانند همآهنگیِ این گزیده را پیش ببرند، روند سرایش و سیر تحول کارهای مرا نیز نشان میدهند.»
علاوه بر پنج مجموعهی شعر که پیش از این از آفاق شوهانی منتشر شده بود، از دیگر آثارش میتوانیم به مجموعهی داستان او با عنوان «سایه در باغستان» اشاره کنیم که در سال ۱۳۹۳ به همت انتشارات نصیرا چاپ و منتشر شد.
شعری را از تازهترین کتاب او به اتفاق میخوانیم:
رفتم اردیبهشت پارسالام را بردارم
دهاندرهی ببری بود که گربه میزد
وقتی حرفهای تو را به یکی از حرفهای تو گفتم
چیزی که گم شد از پارسال بود
اجازه بدهید یکی از زاویههای روز را همینجا باز کنم
از تو هرگز ما نمیخواهند
فصل را برمیگردانند
و تو نمیدانی به برگها پاییز بگویی
یا یکی از روزهای اول اسفند
از پله پلهْ کاج گذشتیم
زاویهی حرفها پارکی در پونک شد
با گربههای چاق و چله
روی پلهها راه میروم
از اردیبهشتِ پارسالام
گربههای دمبریده و لاغرِ نازیآباد سرک میکشند به لحظههای کمخونِ پایانِ سال.
دو شعر از نعمت دستان
دو شعر از نعمت دستان
شعر اول
بچگی ام
مرا بزرگ کرد
لالایی، درغروب یخ زده
وصدای آرام زنی که نبود،
گهواره ام را
تکان می داد
گهواره
خودش برای خودش آواز می خواند
خودش /خودش راتکان می داد
قبل از آمدنم
مادر کشته شد
خونش
ادامه ی تراکتوری بود
که زمین را شخم می زد.
دستی که دراستین ام بود
بوی شلیک می داد
انگشتم روی ماشه است
انگشتم منتظر کدخداست
آیا صدا صدای گلوله است
یا آواز زنی در غروب روستا؟
من خودم را کنار کشیده ام
نگاه می کنم
به رنگ سرخ افق
که مابین دو درخت
روی شاخه ها
نشسته است..
شعر دوم
از سوراخ گوش چپم
خواب هایم را می بینم
انگشت سبابه ام
درسقف اسمان فرو می رود
خواب هایم ترکیده می شود
چیزی که هست
مرگیدن است
از انگشت پای چپ ام
می میرم
می میرم از اغاز
ازمی میرم تا می میرم
فاصله از انگشت است تا انگشت
مرگ
فاصله ی طناب است تا دار
این فاصله را
مرده ها
با پنبه پر می کنند
زنده ها
با اغازسر به زیر یشان
زنده ها
سگ های گرسنه
به احترام مترسک
درصبح مزرعه
کلاه از سر می گیرند
زنده ها
خواب هایم را می دزدند
دم تکان می دهند
هم برای گوش چپ ام
در سال چپ سالی
هم برای گوش راستم
راستی
باد روستا
به کدام سمت می وزد؟
شعری از حامد برزگر
شعری از حامد برزگر
سپیده ، سلسله البرز
مردی صدایش را خش دار ، آرام
در گوش هایت زمزمه می کرد
ناگهان
کسی به در می کوبد
تو بی اعتنا به مرد برمی خیزی
که هستی؟
تنهایی ام پشت در بود
کسی که پیشانی ات را می بوسید
صبح ها ،صبح صادق می خواند
و عصر ها
نان دریارا می خورد
من تو را از پشت پنجره می دیدم
می گویم کاش دگر تردید نبود
خاک ها منفجر می شد
آسمان جر می خورد
جرم ماه درحوض حل می شد
و هنوز من شعر می نوشتم
پشت کاغذ های شعار
و تو می گفتی
پیراهن پاره
از چه می ترسی ؟
شاید در فکرت هست
که بی تو دگر این خلیج ، فارس نیست
شاید به ابرهایی که تسخیرت کرده اند دلخوشی
به آنکه صاحب خورشید است
به پک های بلند
به رنگ های پریده
به خودت
تویی که
مزه ات تلخ ،چون زهری بر نوک پستان حقیقت بود
تو رفتی
تو رفتی و من در را بستم
من در تو سوختم
و هنوز هم تلخ مانده ام
سوگوار و معلق
من هنوز هم می دانم
پشت پلک ات کسی خوابیده ست
سپیده یادت می آید آن سرو طلا؟
آنگاه که پرسیدی از من
که در کجای جهان ایستاده ام؟
گفتم همه جا ،یا به قول خسرو تنت سلسله البرز است